به نام او....
امروز اصلا حوصله نداشتم کلاس هارا هم ادغام کرده بودند من هم اون اخر نشستم داشت خوابم می برد فاصله من تا معلم 15متری می شد حالا مگه زنگ می خورد.
جلوی من همش بچه ها حرف می زدند معلم هم عصبی شد گفت": اون ردیف اخر نمی خواهی گوش بدی برین بیرون از کلاس"
همه برگشتند من بدبخت و بغل دستی هام و یک ردیف پشت را نگاه کردند اخه یکی نیست به این معلم بگه تو معلم ریاضی هستی و ردیف 2تا مونده به اخر را می گی اخر؟
هی خواستم شعر بگم نمی شد از چی می گفتم از رادیکال و فاکتوریل،معلم،بچه های سرخوش....
بالا خره زنگ خورد مثل فنری از جا پریدم سریع امدم خانه حالا هرچی ایفن می زنم کسی برنمیداره سوخت اقا سوخت ول کن نبودم بعد 5دقیقه دستم خسته شد گفتم کلید را دربیاورم از شانس بد کلید را اشتباهی اورده بودم خواستم زنگ پایینی را بزنم روم نمی شد گفتم از دیوار بالا بروم کار من نبود.20 دقبقه ای ایستادم دیدم مادرم اومد دوست داشتم خفه اش کنم حیف که مادرم بود اگر خواهرم بود ....
این مغز یاری نکرد که نکرد یه شعر بگم امشب بهش فشار میارم شاید اثر کرد
زدم فریاد خدایا این چه رسمی ست
رفیقان را جدا کردن هنرنیست
رفیقان قلب انسانند خدایا
بدون قلب چگونه می توان زیست
این یک رباعی نمی دونم از کیه یکی از دوستان گفت منم گفتم به شما بگم شاید شنیده بودی.