کوچیک که بودم قاتل حیوانات بودم امیدوارم پس از خواندن این مطلب نظرتون عوض نشه نگین چه دختر سنگ دلی پروانه می گرفتم بالشون را می کندم دفنشون می کردم
توی یه ظرف شکلات می ریختم وقتی توش مورچه جمع شد اب می ریختم
مورچه هارا لگد می کردم
ولی یه بار یه گنجشک زخمی تو خیابون دیدم با خودم به خونه اوردم ازش مراقبت کردم ولی یه روز صبح که بیدار شدم دیدم جاش که روی تراس بود خالیه فهمیدم پر زد و رفت روزگار رو ببینید حتی اون گنجشک هم به من خیانت کرد و تنهام گذاشت امیدوارم خدا تنهام نگذاره بقیه به درک
یه روزی از روزهای تابستان سه سالگیم بود داشت برنامه کودکی می داد که توش دختری با موهای طلایی بود .منم که موهام سیاه حسودیم میشه میرم زرد چوبه را بر می دارم و روی سرم می ریزم میشنم جلوی تلویزیون فکر می کردم شخصیت کارتونی تلویزیون منو میبینه گفتم منم موهام زرد شد از تو هم بهتر مادرم که به بیرون رفته بود وقتی اومد و این وضع را دیده شوکه شد ....
خلاصه 3روز پشت سر هم حموم رفتم موهام رو شستم تا بوی بد زرد چوبه از بین رفت 
در میان همه آلام و مصیبت ها ، تنها یاد خداوند انسان را تسلی می دهد.
سلام اول بگم چرا به قول شادمهر 9 روز مطلب ننوشتم
1.امتحان ترم که تموم شد امتحان کلاسی شروع شد و هی امتحان می گرفتند
2.رایانه بنده ویروسی شده بود (خدا نسل هر چی ویروسه از رو زمین برداره)الان درست کردم
3.نمی دونستم چی بنویسم
الهی کعبه تو مغناطیس دلهاست
از تو می خواهم عافیتم را در جسم با سلامت روح کامل سازی
الهی در هندسه وجود توحید را نقطه پرگارمان ساز
دایره تلاشمان را بر محور نقطه ایمان قرار ده
زاویه دیدمان را باز کن تا چشم بگشاییم اما به چهره حقیقت
و گوش بسپاریم اما به اهنگ معنویت