فردا قراره بریم Nacl H2o river استعاره از نمک آبرود.
راستش اولش نمی خواستم برم مامانم گفت برو من گفتم نه .خلاصه از اون اصرار
و از من انکار.
خلاصه امروز که رفتم نظرم عوض شد .امروز هوا کمی بد بود خانم ناظم گفت اگه هوا بد شد نمی ریم و فردا دو تا امتحان را دارید بچه ها هم .زنگ تفریح تصمیم عجیبی گرفتند .
که من تابحال نمی دونستم.چهل کچل .(می گویند بارون نمی اید خرافاته ولی بچه های ما هستند چه میشه کرد.)
اسم چند نفر کچل را نوشتند بقیه را که بلد نبودند همین طوری یه چیزی نوشتند محمد کچل علی کچل. حسن کچل و.......
زنگ کلاس شد معلم اومد نماینده همه را وارد برگه کرد و تخته را پاک کرد زنگ تفریح هم آن را برداشتند و به تک درخت مدرسه ما نصب کردند دو کلاس دیگر هم همین طور.
خلاصه منم تصمیم گرفتم برم.امشب مادرم گفت چهل کچل عمل نکرد بارون گرفت ناراحت شدم ولی زود بند امد.زنگ زدم به هوا شناسی گفت :نیمه ابری تا قسمتی ابری همراه با بارش باران.
من هم دعا کردم که بارون نیاد الان هوا بهتره.
حالا اگه برم مدرسه ببینم نمی ریم خیلی بد می شه.
روزی سه دانشجو با هم به گردش رفته بودند.در صورتی که همان روز یکی از امتحانات اخر ترمشان بود اما ان ها فکر می کردند فردای ان روز دارند . وقتی به وسط های راه رسیدند یکی از ان ها گفت من فکر می کنم امروز امتحان داشته باشیم دو تای دیگه گفتند نه فردا است.
اما بالاخره نگاهی به برنامه امتحانات کردند . وقتی فهمیدند که ان روز امتحان است که کار از کار گذشته بود .برای همین به گردش رفتند .فردای ان روز به دانشگاه رفتند و به استاد گفتند در راه امدن به دانشگاه لاستیک ماشین پنچر شد .استاد هم حرفشان را قبول کرد.هرکدام را در اتاقهای جدا گانه گذاشت.سوال ها را داد هر سه نفر شروع به پاسخ دادن کردند .تقربا همه را جواب دادند اما و قتی به سوال اخر رسیدند.در ان ماندند.چون سوال اخر این بود.
کدام لاستیک ماشین پنچر شده بود؟
روزی مردی نزد پزشکی رفت و گفت :اقای دکتر من همه جای بدندم درد می اید .بعد انگشت اشاره اش را روی جاهای مختلف بدنش گذاشت و صدای اه ناله اش بلند شد دکتر انگشنت بیمار را گرفت و گفت مشکل از انگشت تو است که شکسته.باید این مشکل را حل کنی
روزی عشق،دروغ،دیوانگی،حسادت باهم بودند تصمیم گرفتند که بازی چشم بستکا بازی کنند.همه به دیوانگی گفتند تو چشم بگذار.او هم پذیرفت.عشق رفت پشت یک گل زنبق زیبا قایم شد دروغ پشت یک تخته سنگ ایستاد و گفت من پشت دیوار هستم.حسادت هم به خاطر حسودی می خواست بهترین جا را پیدا کند .وقتی دید پیدا نشد همان جا ایستاد .دیوانگی اورا پیدا کرد .او به خاطر حسادت گفت دروغ به تو دروغ گفت پشت سنگ است.دیوانگی او را هم پیدا کرد.حسادت گفت عشق پشت آن گل است .دیوانگی چند بار او را صدا زد وقتی دید نمی آید با دیوانگی چوبی را به سمت گل فرو کرد که اورا از روی زمین بلند کند.که صدای اه و ناله امد گل را کنار زد دید چشم های عشق کور شده به او گفت ببخشید دوست من از الان تا اخر عمرم با تو هستم و به عنوان عصا همه جا با تو هستم.
واین چنین است که هر جا عشق باشد دیوانگی هم حضور داره.
هر انکس عاشق است از جان نترسد
یقین از بند و از زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد
گر عاشق را فنا و مردن باشد
یا در ره عشق جان سپردن باشد
پس لاف بود انچه بگفتند که عشق
از عین حیات اب خوردن باشد