- اسماعیل نظری: مرا به اتاق آرش بردند و دیدم شوهرم را از پا آویزان کرده و چنان زدهاند که زمین زیر سر او پر از خون شده است. صورتش به قدری ورم کرده بود که او را نمیشناختم. من که بسیار جوان بودم، با دیدن این منظره به شدت وحشت کردم و آنها هر چه سعی کردند نتوانستند مرا آرام نگه دارند...
- سلیحی: من ابتدا به اعدام محکوم شدم، ولی چون هنوز هیجده سالم نشده بود و این موضوع از طریق معاینات پزشک قانونی اثبات شد، مشمول قوانین دادگاه نوجوانان و اطفال و به حبس ابد محکوم شدم...
درآمد:
هر دو بسیار جوان بودند که دستگیر شدند، اما تمام کسانی که شاهد مقاومتهای دلیرانه آنها بودهاند، از صبر، توانمندی و روحیه بالای آنها سخن میگویند. اینک که حدود سی سال از آن دوران میگذرد، هنوز روحیه مقاومت، صبر و توکل محض به خدا، حضور و صدای آنان را سرشار از انرژی خارقالعادهای میکند که مخاطب را ناخودآگاه تحت تأثیر قرار میدهد. پروین سلیحی، همسر شهید دکتر مرتضی لبافی نژاد و فاطمه اسماعیل نظری، همسر اکبرعزیزی همدانی، پا به پای همسران خود شکنجههای دردناکی را تاب آوردند و اینک با آرامشی تحسین برانگیز، از سالهای دشوار و در عین حال سرشار مبارزه سخن میگویند.
متولد چه سالی هستید و در چه سالی دستگیر شدید؟
«سلیحی: متولد سال 1336 هستم و در سال 54، در حالی که هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، دستگیر شدم.
اسماعیل نظری: متولد سال 1333هستم در تاریخ 12/7/54 دستگیر شدم.
آیا در ارتباط با همسرانتان دستگیر شدید و یا خودتان هم اهل فعالیت سیاسی بودید؟
سلیحی: من و دکتر لبافی نژاددر سال 51 ازدواج کردیم، شرایط خفقان به گونهای بود که فقط معدودی از وضعیت سیاسی کشور اطلاع داشتند. شوهرم سعی کردند زمینههای لازم برای مبارزه را در من ایجاد کنند تا بعدها، رسماً وارد مبارزه شوم. پس از یکی دو سال، ایشان علنیتر با من صحبت کردند. آن روزها مبارزه به شکل مخفی بود و حتی اعضای خانواده هم از فعالیت فرزندشان اطلاع نداشتند، مگر اینکه خودشان هم اهل مبارزه بودند. در سال 53 که من رسماً وارد فعالیت سیاسی شدم، حتی همرزمان شوهرم را هم به ندرت میدیدم و اسم و رسمشان را نمیدانستم. حتی در صورت ضرورت، همه با نامهای مستعار با هم آشنا میشدیم و فعالیت ردههای بالای سازمانی، با مخفی کاری بسیار همراه بود، بهطوری که مثلاً شوهر من با بیش از دو نفر ارتباط نداشت که در صورت لو رفتن، کل سازمان در معرض خطر قرار نگیرد. البته گاهی هم ضرورت ایجاب میکرد که با هم زندگی کنیم. مثلا ما در تبریز یک خانه عادی داشتیم که در آن زندگی میکردیم و یک خانه تیمی داشتیم که جلسات ما در آنجا تشکیل میشد.
اسماعیل نظری: من هم شانزده ساله بودم که ازدواج کردم. در آن زمان، شوهرم کارمند کارخانه فیلکو و بسیار اهل مطالعه و تفکر بود. او از طریق یکی از کارمندانشان با گروهی به نام حزبالله آشنا شدند و سپس سازمان، فردی را فرستاد تا با من عربی و قرآن کار کند. در این دوره بیشتر مطالعه میکردیم و به جلسات سخنرانی شهید مطهری، شهید هاشمینژاد، شهید بهشتی و دکتر شریعتی میرفتیم. مطالعات ما بیشتر حول محور مباحث عقیدتی بود. ما در خانه ماشین تایپی داشتیم که به وسیله آن، مطالب سازمان را تایپ میکردیم. در سال 52 ارتباط ما با سازمان به کلی قطع شد و در سال 53، از طریق پسرخانه من، مهدی بخارائی، برادر محمد بخارائی، ضارب حسنعلیمنصور، دوباره به سازمان ملحق شدیم.
علت و نحوه دستگیریتان را بیان کنید.
سلیحی: در خرداد سال 54 در شهر تبریز بودیم که شوهرم را دستگیر کردند. من از روی شواهد از موضوع مطلع شدم. از آنجا که همه ترسم از این بود که ساواک فرزندم را که بسیار کوچک بود از من بگیرد. تصمیم گرفتم به تهران بیایم و او را به دست خانواده شوهرم بسپارم.
اسماعیل نظری: در همان سال، یکی از اعضای سازمان که به این نتیجه رسیده بود که این نحوه مبارزه، بیفایده است، کل مجموعه را زیرشکنجه، لو داد. ساعت 5/12 شب بود که به خانه ما ریختند و دستگیرمان کردند. شوهرم را نیمه شب بردند و شکنجه کردند و مرا به زندان انفرادی انداختند. یادم هست که مهرماه بود و هوا سرد... شاید هم من از شدت اضطراب میلرزیدم. در سلول جز یک زیلوی چرک و خونآلود، چیزی وجود نداشت و من مجبور شدم همان را دور خودم بپیچم. آن شب، عده زیادی را دستگیر کرده بودند و تا صبح صدای فریاد میآمد. وحشت عجیبی وجودم را میلرزاند که ناگهان صدای اذان را شنیدم و آرامش عجیبی بر دل و روحم حاکم شد. هنوز هم وقتی آن اذان را میشنوم، احساس عجیبی پیدا میکنم.