تبیان: برای جوانها خاطره خیلی جذابیت دارد. شما هم با توجه به اینکه هم در زندان بودید و هم همنشینی با امام را چشیدهاید. یک خاطره از دوران زندانتان و یک خاطره از بودنتان با امام برایمان بگویید.
اول خاطرهای نقل کنم از بودنم با امام. امام طوری با ما برخورد میکرد که ما گاهی میرفتیم با تندی و انتقاد به اوضاع و احوال و تشکیلات در برابر امام سخن میگفتیم یا حتی به نزدیکان امام انتقاد میکردیم. یک بار نزد امام رفتم و مسائلی را گفتم و انتقاد کردم. امام بعداز پایان صحبت من شروع کرد با محبت به من توضیح دادن و جواب دادن. وقتی پاسخ امام را شنیدم خیلی شرمنده شدم وقتی امام من را در حالت انفعال دیدند فرمودند: من یک نکتهای را به شما بگویم. من یک پیرمرد هستم و خیلی از کارهایم را دیگران انجام میدهند و من نمیتوانم بعضی از کارها را خودم انجام دهم.مسئولی اگر روزی چیزی ببنیی و به من نگویی. اصلاً این جمله امام مرا دگرگون کرد. خودتان میدانید که امام روابط مردمی خیلی زیادی داشت و سعی میکرد. ارتباطش با مردم قطع نشود و توجهش به تودههای مردم بسیار زیاد بود.
یک خاطره هم از زندان بگویم. سال 46 من بازداشت شدم و سال 46 سالی بود که به ما خیلی سخت گذشت. علتش هم این بود که امام نامه سرگشادهای به هویدا نوشت. در واقع اعلامیهای از عراق داد. من هم تازه از تبعید برگشته بودم و اقدام کردیم به چاپ این اعلامیه و خلاصه، کار ما لو رفت و ما گرفتار شدیم و فشار خیلی به ما آوردند که مراکز توزیع را بدست آورند اما ما همه تلاشمان را کردیم تا این مراکز لو نرود و پذیرایی خوبی از ما شد که باعث شکسته شدن دوتا از دندانهای من شد.
این شکنجهها را کسی انجام میداد به نام کمالی که معروف هم بود. من دیگر با این شخص برخورد نکردم تا سال 55، روزی او را دیدم و بلافاصله شناختمش.
موقع آزادی به ما میگفتند الان میروید و دوباره بر میگردید اما ما میگفتیم نه دیگر برنمیگردیم و لذا شوخیهایی هم در این مورد با هم میکردیم.
به هر حال من سعی کردم او را نبینم، اما او پیش من آمد و گفت من را میشناسی گفتم نه نمیشناسمت. گفت من همان فرد سال 46 هستم و ... گفتم نه ...
به هر حال گذشت و بعداز انقلاب روزی به زندان اوین رفته بودم و با آیتاله محمدی گیلانی کار داشتم که به من گفتند امروز اینجا دادگاه کمالی است و شما بیا در دادگاه شرکت کن، من رفتم و به من احترام گذاشتند و مرا جلو بردند و نشستم. کمالی تا چشمش به من افتاد قیافهاش عوض شد و من فهمیدم که او مرا شناخته است. بعد از اینکه عدهای رفتند و بر علیه کمالی شهادت دادند به خاطر شکنجههایی که شده بودند، آقای محمدی به من گفت شما نمیخواهی بروی و در مورد او چیزی بگویی، من یک دفعه به ذهنم رسید که از او بپرسید که من را میشناسد یا خیر، آقای محمدی از کمالی پرسید که ایشان را میشناسی یا نه، و او گفت : نه من ایشان را نمیشناسم. این صحنه برای من خیلی عبرت شد که دنیا چقدر کوچک است و نباید غافل بود. بهخصوص جوانها بدانند که فراز و نشیب و بالا و پایین در دنیا زیاد است و این موضوع موجب شد من بلند شدم و در آنجا چند کلمه صحبت کردم؛ در مورد برخورد من و او گفتم، که نه به عنوان شاکی به عنوان اینکه چرخ دنیا چگونه میچرخد، یک روز من مصلحتم نبود که بگویم او را میشناسم و امروز او مصلحتش نیست که بگوید مرا میشناسد.
تبیان: حاج آقا از اینکه وقت ارزشمندتان را در اختیار ما قرار دادید خیلی تشکر میکنیم.
من هم از شما دوستان تبیان تشکر می کنم و برای همه شما و کاربران عزیزتان آرزوی توفیق دارم.