نام کتاب: حدیث عاشقی
نوشته: زرگر، محمد
معرفی کوتاه: این اثر به انعکاس گوشه هایی از زندگانی آیت الله شهید دکتر محمد مفتح اختصاص یافته است
لای لای لای لای
گل پونه گل پونه گل پونه
بابات رفته دلم خونه دلم خونه دلم خونه
بابات امشب نمیآید
گرفتن بردنش شاید
بخواب آروم چراغ من
گل شب بوی باغ من
بابات شب رفته از خونه
که خورشید را بجنبونه
لای لای لای لای گل انجیر گل انجیر گل انجیر
بابات داره بپاش زنجیر بپاش زنجیر بپاش زنجیر
بپاش زنجیر صد خروار
چشماش خواب و دلش بیدار
خراب میشه در زندون
بابات مییاد شاد و خندون
لای لای لای لای لای گل خورشید
گل خورشید گل خورشید
بابات و بردهان تبعید
دلی مانند شیر داره
بچهها صدها عمو داره
بخواب آروم گل امید
بابات حال تو رو پرسید
به او گفتم که شیری تو
پی اونو میگیری تو...
منبع:سایت تبیان
در سفره مرگ آمده است
صدای آمدن دندان بر قلم
همراه با صدای گلوله است
که پشت همین میدان
در ابتدای همین کوچه
بر سینه جوان تو می تازد
و باز میکند آنرا همچون سفره
و لقمه بغض می شود
گلوله می شود
گلوی مرا می بندد
گلوی من بسته است
در سفره مرگ آمده است
طاهره صفارزاده
منبع:سایت تبیان
ای عاشقان ، ای عاشقان پیمانه ها پرخون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید
آمد یکی آتش سوار، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو ، شب را زخود بیرون کنید
آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه احزان چرا این ناله محزون کنید
از چشم ما آیینه ای در پیش آن مه رو نهید
آن فتنه فتانه را بر خویشتن مفتون کنید
دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید
دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب ، ای صبح خیزان ، چون کنید؟
نوری برای دوستان ، دودی به چشم دشمنان!
من دل بر آتش می نهم ، این هیمه را افزون کنید
چندین که از خم در سبو خون دل ما می رود
ای شاهدان بزم کین ، پیمانه ها پر خون کنید
منبع:سایت تبیان
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر برآورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت ازین خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دلها گذر کرد
زهر خون دلی سروی قدافراشت
ز هر سروی تذروی نغمه برداشت
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است
سایه (هوشنگ ابتهاج)
منبع:سایت تبیان
زمانه قرعه نو می زند به نام شما
خوشا شما که جهان می رود به کام شما
درین هوا چه نفسها پر آتشست و خوشست
که بوی عود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنجخانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شماست
ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آنکه هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که می گریخت زخاک
شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پرنوش باد جام شما
سایه ( هوشنگ ابتهاج )
منبع:سایت تبیان