شفای دست او سبب قدرت ایمان خانواده و آمادگی روحی آنان جهت بازگشت او به جبهه ها هم شد به طوری که در هنگام حرکت، همه از او التماس دعا داشتند، و دیدم طوری وداع می کند که انگار می داند دیگر هرگز باز نمی گردد. و من احساس روحانی او را از نگاهش درک کردم. بالاخره بعد از پایان خداحافظی با خانواده، روبروی هم ایستادیم. اشک هایم به صورتم دوید. گویا می دانستم این آخرین دیدار ماست. چشم به چشمانم دوخت و سعی کرد خودش را کنترل کند. بعد در آغوش هم فرو رفتیم و من پیشانی مردانه اش را بوسیدم. گفت: «اگر دوباره همدیگر را ندیدیم حلالم کن.»
اشک هایم اجازه ی صحبت به من نمی داد. سرم را به علامت تصدیق حرف هایش تکان دادم. او سوار اتوبوس شد و صدای صلوات مشایعین، رشته ی افکارم را از هم گسیخت.
وقتی اتوبوس در ازدحام خیابان گم شد، گویا غم همه ی دنیا را بر دلم نهادند و من بی اختیار به مرور خاطرات سال های متمادی پرداختم. سال هایی که در کنار هم بزرگ شده بودیم و نخستین تجربه های زندگی را با هم گذرانده بودیم و این سفر آخر او بود، سفر بی بازگشت. وقتی از تشییع جنازه و دفنش بازمی گشتیم، گویا صدای مردانه و مهربانش را شنیدم که می گفت: « من به عهدم وفا کردم.»(9)