نویسنده است و ناشر، چهارتا بچه داره؛ چهار دختر که همگی ازدواج کردن، اما حسین آقا 20 ساله که از همسرش جدا شده؛ همسری که خیلی وقته دیگه ایران نیست.
با حضورش توی آسایشگاه کنار اومده و زندگیش در کنار دیگران براش یه نعمته، میگه توی زندگیش خیلیها خواستن جلوی پیشرفتش رو بگیرن اما همیشه خودش رو با این جمله آروم کرده «همیشه قطار درحال حرکت، سنگ میخوره، نه قطاری که ثابت میمونه.»
زندگی براش زیباست و انسانها رو منحصرا مسبب شرایطشون میدونه و معتقده که این ما هستیم که زندگی رو میسازیم، بد بگیریم، بد میگذره و خوب بگیریم، خوش!
اول صحبتمون هیچ گلهای از زندگی نداره، اما زمان که رو به جلو حرکت میکنه فقط کافیه باهاش همکلام شی و درد دلش رو بشنوی.
از خودم میپرسم مگه انسانی هم پیدا میشه که هیچ درد دل و گلهای از زندگی نداشته باشه؟ مگه انسانی هم پیدا میشه که هیچ رازی توی زندگیش نداشته باشه؟ شاید... شاید انسانهایی پیدا شن که نخوان راجع به گلهها و درد دل هاشون، راجع به رازهای زندگیشون و خاطرات تلخ و شیرینشون با کسی صحبت کنن، اما سخت میشه قبول کرد انسان هایی هم باشن که هیچ رازی، شکوه و شکایتی، درددلی و هیچ خاطره تلخ و شیرینی برای هم صحبت شدن نداشته باشن.
شروع میکنه به صحبتکردن، شاید خودخواهانه است صحبتهاش، توی گلوش باد میندازه و شبیه بچههای لجباز میگه: «دلم برای کسی تنگ میشه که دلش برام تنگ شه، اگر بچههام 10 سال هم باهام تماس نگیرن، کاری باهاشون ندارم، از مهرماه گذشته که مصاحبه تلویزیونی داشتم، بچهها ناراحت شدن که گفتم آسایشگاهم و دائما غر میزنن که برای شوهراشون بد شده و مایه سرافکندگیشون شدم، اما من خودم انتخاب کردم و مشکلی هم ندارم.»
حاضر نیست با بچههاش زندگی کنه، میگه دختراش ازدواج کردن و نمیتونه با اونا زیر یک سقف باشه. « شاید شوهراشون راضی نباشن، نمیخوام برای کسی مشکل درست کنم، تا زمانیکه خدا بخواد بلند میشم و حرکت میکنم، مگر این که خواست خدا چیزی غیر از این باشه.»
اون هم این روزها تنهاییاش رو با باقی سالمندهای این مرکز قسمت کرده، مطالعه میکنه، به قوهای دریاچه غذا میده، قدم میزنه و همین که تنها نیست، حتی اینکه در کنار غریبهها تنها نیست، براش یک اتفاق لذتبخشه که باعث میشه با احساس بهتری به زندگیش ادامه بده.
زمان به سرعت میگذره و ما در کشاکش این جدلها هرگز باورمون نمیشه که زمانی فرا میرسه که تنها آرزومون بازگشت به گذشته و آرامش در لحظاتی باشه که به سریعترین شکل ممکن از کنارشون گذشتیم، اینکه ندیدیم تمام دنیایی رو که در پیری و فرتوتی سهممون میشه؛ سهمی که نه میشه قبولش نکرد و نه توانی برای جنگیدن باهاش وجود داره.