سهیلا زارعی- فرزند پاسدار شهید عبدالحسین زارعی، از نی ریز به یاد پدر می نویسد: پدرجان سلامم را پذیرا باش، سلامی که از اعماق قلب سوزانم سرچشمه می گیرد و به ضمیر پاک و معصومت می نشیند.
امروز دلم سخت هوای تو را کرده بود. کوله بار بی کسی ام را بستم و بدست قاصدک سپردم تا به تو برساند، یاد پرواز تو هنوز در دلم موج می زند. هنوز صدای دلنوازت در دل و جانم طنین انداز می شود و بوی عطر تن پوش تو را هنوز به یاد دارم.
همیشه آرزو داشتم لااقل برای یک بار کلمه بابا را به زبان می آوردم و جوابم را می دادی. آخر آن روزها که ۶ماه بیشتر نداشتم. آن روز که یک بسیجی لباس خونیت را به خانه آورد می دانی چه شد؟ آری کبوتر سفیدی که بر درخت خانه آشیانه کرده بود پر زد و دیگر نیامد.
از آن روز دلی برایمان نمانده است و آشیانه خالی کبوتر، چشمهایم را به گریه وا می دارد. از آن روزها هفده سال می گذرد و من اکنون به یاد سالهای با تو بودن، با تو گریستن، سخت به خود می پیچم. چرا باید دیگران دست نوازش بر سرم بکشند و بگویند تو یتیمی؟
من یتیم نیستم، پدری دارم به عظمت کوههای سر به فلک کشیده و به مهربانی یاس های خوشبو. راستی پدر می دانی چرا شبها زیر نور ما می نشینم؟ می نشینم تا بغض گلویم را باز کنم. می نشینم تا با آسمان، با ماه، قصه عشق تو را بسرایم.
من آنقدر در زیر نور ماه گریه می کنم تا تو، فقط تو به خوابم بیایی. اما چه کنم که تنها آرزویم دیدن روی تواست. مرا تنها نگذار حتی در خواب و خیال. در این دنیای تاریک که هر کس سر به کار خود دارد، دختر کوچکت را تنها مگذار. ای کاش من هم مسافری بودم از تبار عشق. افتخارم این است که فرزند شقایقی مثل تو هستم پدر جان. خوشحالم که نامه ام را می خوانی سلام مرا به عاشقان کربلا برسان و بگو که راه کربلا را شما باز کردید. به امید اینکه شفاعت شما شامل حال ما شود.