۹ ساله بودم که وصیتنامهام را نوشتم. خیلیها مرا به واسطه وصیتنامهام میشناسند. وصیتنامهای که بارها در جبههها و یک بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آیتالله جباری خواندم: «بسم الله الرحمن الرحیم؛ اینجانب، جواد صحرایی رستمی، فرزند رمضانعلی که در سن ۹ سالگی به جبهههای حق علیه باطل عزیمت کردم و ... اگر به شهادت رسیدم، دوچرخهام را به پسر شهیدی بدهید که پدرش را از دست داده ... .»
خواهرها در شهرک (شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز، خانههای سازمانی فرماندهان دفاع مقدس) تعجب میکردند، مادرم چطور برای رفتن من به جبهه تقلی میکند؟ الآن مادرم آدم کمدل و جرأتی شده، ولی آن زمان همیشه دو گام جلوتر بود. دلِ شجاعی داشت. فضای اهواز هم طوری نبود که کودکیِ ما، از بازیها و شیطنتها سیر بشود. در محیط محصورِ جنگی پایگاه شهید بهشتی، اتفاق خاصی نمیافتاد؛ به همین خاطر برای رفتن به فضای مستقیم جبهه به مامان فشار میآوردم تا واسطه شود به بابا بگوید. بعضی وقتها که خلوت میکنم با خودم میگویم: