در پایگاه «ظفر»، هم سربالاییهای تندوتیزی وجود داشت، هم جادههای مارپیچ. در شب بهصورت چراغ خاموش، در این مناطق از معرفیشدگان آزمون میگرفتم. در روز هم از افرادی که دورههای آموزشی «ش. م. ر»1 را گذرانده بودند و آشنایی نسبی با این حملهها داشتند، آزمونِ رانندگی با ماسک میگرفتم. هم هوا گرم بود و هم ماسکها گرما را افزایش میدادند و این شرایط برای آزمون خوب بود، تا افرادی که مشکل دارند، در این قسمت تفکیک شوند. معمولاً بیشتر افراد قبول میشدند. افرادی را هم که در این آزمون رد میشدند، به قسمتهای دیگر معرفی میکردیم تا کارهای سبکتری بهشان محول شود.
رانندگان بهداری و آمبولانس، تبحر زیادی داشتند. افرادی را که آمادگی و جرأت بیشتری داشتند و دستفرمانِشان بهتر بود، برای زمان عملیات انتخاب میکردم؛ چون روزهای عملیات، روزهای پُرحادثهای بود.
عملیات «میمک» به مراتب از والفجر 3 سختتر بود. منطقهای که ما بودیم، همهاش تپه ماهور بود. دشمن روی کوه روبهرو مستقر بود. ارتفاعش از جایگاه ما بلندتر بود، بهخاطر همین بر ما دید کامل داشت. تا چیزی میدیدند، میزدند. در این عملیات، همة سی آمبولانسی که برای بهداری آورده بودیم، از بین رفتند. حتی آمبولانسی بود که مسیحیهای تهران یا شیراز اهدا کرده بودند و دست خودم بود؛ آن را هم در آخرین مرحله برای انتقال مجروح به بچهها دادم که سوراخسوراخ شد. این آمبولانس، یک استیشن بود و علامت صلیبی رویش کشیده بودند. از عملیات قبلی دستم بود، اما دو تا عملیات بیشتر دوام نیاورد و از بین رفت.
برای عبور از یک تپه به تپة بعدی، باید میآمدی بالای تپه و با آخرین توان، سریع به پایین تپه میرفتی؛ چون گرا را داشتند و سریع میزدند. بعد که با بولدزر از پشت تپهها راهی باز کردند، رفت و آمد کمی آسانتر شد. دیگر آمبولانسی نمانده بود که بخواهیم با آن مجروحان را تخلیه کنیم. خیلی مجروح داشتیم. افراد از سنگرها بیرون نمیآمدند. طوری شده بود که آقای «مروی» طرفشان اسلحه گرفت و گفت: میکشمتانها! من مجوز دارم که شماها را بکشم. پاشید بروید بیرون. مجروحها ماندهاند. باید منتقل شوند. پاشید که آمبولانس لازم داریم.
گفتند: اگر ما را بکشید و تکهتکه هم کنید، ما خطبُرو نیستیم. اگر ما را بکشید، حداقل میدانیم که جنازهمان به مشهد میرسد، ولی این جوری چی؟!
یعنی شرایط طوری بود که هرکس میدانست اگر برود، برنمیگردد. در کل، عملیات موفقیتآمیزی نبود؛ چون نقاط استراتژیک دست آنها بود. خیلی تلفات دادیم، ولی پس از اینکه مهران و کلهقندی گرفته شد، به مرور منطقة میمک را هم بهدست آوردیم.
یک امدادگر پاکستانی داشتیم که مقیم ایران و روحانی بود. از بس که مجروح و شهید انتقال داده بود، لباسش پُر از خون بود. بهش گفتم: برو تدارکات، لباست را عوض کن و یک لباس تمیز بگیر.
گفت: معلوم نیست زنده بمانم. برای چه یک لباس دیگر؟