فرمانده خندید و گفت: اصلاً این بندة خدا جاییاش خونی شده؟
بلندش کرد، شل شد و افتاد. فرمانده ترسید، سریع برش گرداند به پشت. او هم تند برگشت. اول فکر کردیم که واقعا تیر خورده توی کمرش، ولی هیچی نبود، الکی دادوبیداد راه انداخته بود.
فرمانده گفت: بلند شو ببینم! داشتی از ترس سکته را میزدی. عجب فیلمی هستیها!
خندید، از جایش بلند شد و نشست. گفت: من و ترس؟
گفتم: آره! تو که تیر نخوردهای، پس این آخ و هوار چی بود مرد حسابی؟ نترسیدی؟ نزدیک بود غزل خداحافظی را چشمبسته بخوانی! خانهخراب! کی توی سنگر نگهبانی، با چشم بسته نگهبانی میدهد، آن هم در صد متری دشمن؟
تکانی به خودش داد، بلند شد و ایستاد. کلاشینکفش را برداشت. سرخ و لبو شده بود. خطر از بیخ گوشش رد شده بود. یک قرآن کوچک از توی جیبش درآورد و نشست توی حفرة پشت خاکریز. فرمانده گفت: بریم! بگذار با خودش حال کند و تنها باشد. گمانم دیگر ترسش ریخته باشد.
گفتم بابای صاحب بچه را درآوردی. من هم بودم، ترسم میریخت.
خندید. باهم رفتیم انتهای خاکریز. یک ساعت بعد برگشتیم. از کنارش که رد شدیم، رفته بود بالا، روی شانة خاکریز و عراقیها را دید میزد. نگاهش کردیم. لبخندی رضایتمندانه زد و گفت: این فرمانده ما هم عجب شوخیهایی بلد استها!
گفتم: حالا آن بالا چه میکنی مرد؟ بیا پایین! نه به آن چشم بسته، نه به این کله شقیات. خوب هم فیلم میآییها!
زد زیر خنده. راه افتادیم، او هم دنبال ما راه افتاد. صبح چهارم خرداد، دشمن با خمپاره، گلوله و کاتیوشا شلمچه را شخم زد. وجببهوجب میکوبید. هرلحظه گلوله میآمد. تو گویی یک لشکر زرهی پیاده و سواره هوار شده بودند روی سر ما. از زمین و زمان آتش میبارید. شلمچه شده بود آتشفشان. تا عصر مقاومت کردیم، توی میدان مین، توی کانال تا آخرین لحظه ایستادیم. هیچکس نترسید و دستش را به نشانة تسلیم بالا نبرد، ولی بالاخره محاصره شدیم. تیر میزدند به پای بچهها. دستها را از پشت بستند و همه را که اسیر کردند، یکییکی همة بچهها را بههم بستند. نوبت چشمها رسید. چشم فرمانده را که بستند، نوبت به من رسید. او خندید و گفت دیدید؟ به من میخندیدید و بهم میگفتید، نگاه کن! با چشم بسته توی سنگر نگهبانی نشسته.
خندیدم. عراقیها چشم مرا هم بستند و همهمان را باهم به اسارت بردند.