منبع : ماهنامه امتداد شماره 64 نویسنده : محمدجواد قدسی
آن روز مرد ادیب مضطرب بود و پریشان؛ حالوهوای محرم او را گرفته بود. یاد شهیدان و رفیقان خونینبالش را در ذهن مرور میکرد. التهاب ناخودآگاهی در وجودش زبانه میکشید؛ مثل یک حرف زیبا و دلنشین یا شعر نسرودهای که پس سینهاش مانده بود و میخواست همچون آتشفشانی از اعماق وجودش فوران کند. به قلة احساسش سفر کرد تا فوران گدازههای این حس درونی را به نظاره بنشیند و بسراید. یک تلاطم روحی، تسونامی بزرگی از واژگان را به سینهاش حرکت میداد.
یادهای شعلهور جنگ و سمفونی خمپارهها در میان خرقهپوشان رگبار، احساس لطیفش را گل انداخته بود. تصمیم اعزام به جبهه گرفت. برای کولة دلش یک جفت پوتین اراده، یک دست لباس احساس و ذوقی پرشور از خاطرات میخواست. اسلحة قلم را بر دوش فکرش انداخت، واژهها را نشانه رفت و نوشت: «من...»
خط زد و با خود اندیشید هیچ لشکر و گردان و تیپ و دستهای یکنفره نیست. دفاع مقدسِ ما چه جای خودخواهی بود؟!
این بار شلیک قلمش این بود: «دشمن...»
ترسید شعرش خراب شود. ترجیح داد آن را با کلمهای دلنشین آغاز کند، پس نوشت: «شهامت...»
اما دوست نداشت حرفش را با ریا پیش ببرد. پاکش کرد و نوشت: «زخم را به جانبازها ندهیم»
اما این جمله شبیه یک توهین بود. نوشت: «به سر سفرهمان دشمن راه ندهیم»
باز گفت: «این کلام بوی مادیات میدهد.»