ستوان پاشایی لیوان آب خنک را به حبیب تعارف کرد. اما حبیب که جایی را نمیدید با دو دلی دستش را به طرف چپ دراز کرد. ستوان لیوان را در دست حبیب جا داد. بعد نشست و گفت: برای بنده و همکارانم در این مقر جای خیلی خوشحالیه که نماینده قرارگاه خاتمالانبیاء لطف داشته و ما را سرفراز کردهاند. بنده چند سال پیش با برادران سپاهی در جنگهای کردستان شرکت کرده و حتی چند تشویق نامه هم گرفتهام!
ستوان از کشوی میزش برگهای در آورد و به دست حبیب داد. حبیب که از پشت شیشههای ضخیم عینک مادر بزرگ رضا هیچ جا را نمیدید سر تکان داد و گفت: خدا را شکر! پس ما با یکی از برادران صمیمی و مومن انقلابی رو به رو هستیم. این یک معجزهاس!
ستوان که از تعریف حبیب خوشش آمده بود به پهنای صورت خندید. حبیب گفت: حقیقتش ما به خاطر امر مهم و بسیار جدی قدمت شما شرفیاب شدهایم!
ستوان صاف نشست و با دقت به حبیب که چشمانش چند برابر حد معمول از پشت شیشهها درشتر شده بود خیره شد. حبیب عینکش را برداشت. حالا صورت ستوان را بهتر میدید! با لحنی مرموز و صدایی آرام گفت: و صدا البته امیدوارم که شما راز نگهدار خوبی باشید!
ستوان که ذوق زده شده بود خوشحالیاش را پنهان کرد و با صدای زمزمه مانند جواب داد: حتماً، حتما. من در خدمتم!
حبیب شروع به بازی با تسبیح دانه درشت پدر بزرگ رضا کرد و گفت: قراره نیروهای سپاه به زودی از اروندرود عبور کنند و بصره را بگیرند و بعد به کمک برادران ارتشی تا بغداد پیشروی کنند.
رنگ از صورت ستوان پرید. اصلاً انتظار نداشت چنین راز مهمی را بشنود.
ـ شما معلومه که یک فرمانده کار کشته و نظامی وارد و واقعی هستید. میدانید برای سنجش قدرت آتش دشمن، باید قبلاً روی دشمن خمپاره و توپ بریزیم. ده کامیون مهمات برای ما ارسال شده که در راه است. اما ما قصد داریم زودتر کار را شروع کنیم.
ستوان گفت: و چه خدمتی از بنده ساختهاس؟
ـ اگر شما به ما حدود دویست گلوله خمپاره امانت بدهید، ما ممنون میشویم. البته ما نه تنها به شما رسید میدهیم بلکه اسم شما را به قرارگاه گزارش میکنیم که شما صمیمانه با ما همکاری کرده و از این عملیات بزرگ را در سینه حفظ کردهاید. من مطمئنم این نامه در گرفتن درجه تشویقی برای شما تأثیر خواهد داشت!
ستوان پاشایی که قند تو دلش آب میشد از جا بلند شد و پا کوبید: حبیب تکانی خورد و سریع عینک را به صورت زد. ستوان گفت: خواهش میکنم حاجآقا. بنده و تمام گروهان ژاندارمری در خدمت شماییم. رسید هم نمیخواهیم! حبیب از ته دل به ستوان لبخند زد!