آخرین سفر مشهد و دلی كه شكست
پیرزن، اصفهانی است این را همان اول از لهجهاش متوجه میشوم، میگوید تازه به مشهد رسیده و با پسر و عروس و نوههایش به پابوسی آقا آمده است، نوهاش كه یك دختر نوجوان است، پیرزن را پشت پنجره فولاد همراهی میكند: مینشینم کنارش و از حال و هوای حرم میپرسم، بدون مقدمه میگوید: دخترم الان پشت پنجره فولاد یاد پسرم افتادم كه 28 سال است او را ندیدهام و هر وقت حرم امام رضا(ع) میآیم بیشتر از هر زمان دیگر یاد او میافتم.
از او سوال میكنم مگر پسرتان كجاست كه این همه سال شما را چشم انتظار گذاشته؟ اشك كه در چشمان پیر زن مینشیند دل من هم میلرزد، با همان صدای لرزانش میگوید: پسرم زمانی كه 17 ساله بود در عملیات خیبر شهید شد و از آن زمان تا حالا 28 سال میگذرد وقتی پسرم كوچك بود ما عادت داشتیم هر سال با خانواده به زیارت امام رضا(ع) بیاییم همیشه هم حتما میآمدیم و ساعتها پشت پنجره فولاد مینشستیم، یكبار بیمار سرطانیای را این جا دیدیم كه پسرم خیلی دلش شكست و برای او گریه كرد و ضجه زد دلش برای آن بیمار سوخت، فكر كنم آخرین سفر ما با هم به مشهد بود. از آن سال تا به حال هر وقت مشهد میآیم چشمم كه به پنجره فولاد میافتد یاد پسرم میافتد و یاد بیقراریهای آن روز او در ذهنم زنده میشود این جا مینشینم و برایش قرآن و دعا میخوانم.