دل که دروی عشق نبود حفرۀ تنگ است و بس
بی محبت یک نفس هم یک جهان ننگ است وبس
این تجمل ها که می بینی به جز خر مهره نیست
زینت ارباب دانش علم و فرهنگ است و بس
وه که بر روی تملق باز چشم مشتری است
عصر ما را رونق بازار نیرنگ است و بس
بر مــراد سفله گان گویا همـــی گردد سپــهر
کز فلک بر شیشۀ آزادگان سنگ است و بس
سخت خصم عشق و آزادیست شیخ و مستبد
زان سبب ما را بدیشان دایماً جنگ است و بس
ای جوان هشدار کاینجا رشد فــکر آزاد نیست
تیغ جوهر دار ما خوابیده در زنــگ است و بس
تا نباشد وحـــــدتی سر رشتــه کی آید بدست
دامن امال ها در چنگ خرچنــگ است و بس
در رۀ حیــــــرت ز ما افتــاده بــار ارتــــقاء
چون کمیت عزمها در این سفر لنــگ است و بس
بلبلی همچون سنایی داشــت روزی این چمن
پس چه شد کامروز دروی مشت یلدنگ است وبس
بلخیـــــــا در این بیــابان همتــــی و جنــبشی
زآنکه هر شب رهنماء در نشۀ بنگ است و بس