بابارستم افسار اسب را رها کرد.اسب همان جا نشست و سرش را در میان یالهایش فرو برد.بابارستم به دیواری تکیه داد.با دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد.آهی کشید و گفت:
چی چی بگم خروس جان
دلم تنگه خروس جان
نعل اسبم تو جاده
گیر کرد به سنگ گنده
از سُمّ ِ اون جدا شد
توی جاده رها شد
حاکم شهر سوار یک اسب سفید
به نعل اسب من رسید
نعل اسبمو برداشت
داخل جیبش گذاشت
فکر می کنه که نعل اسب شانس میاره
بخت میاره، اقبال میاره
خواستم بگیرم نعل اسبو از اون
دنبالش رفتم تا در خونه شون
اما نعلو پس نداد و به من گفت:
این نعل، اقبال منه
بخت منه، شانس منه
منم با چشم گریون
خسته و زار و نالون
افسار اسبو گرفتم
اونو به خونه آوردم
بیچاره اسب لنگم!
وای که چقد دل تنگم!