• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1176)
يکشنبه 17/9/1392 - 13:41 -0 تشکر 675077
ورزش و ادبیات

علوم ورزشی دانشگاه آزاد اسلامی واحد پرند 

ورزش و ادبیات

ادبیات غنی و دیرپای ایران اسلامی سرشار از آثار درخشان ادبی، با محتوای فرهنگی، معنوی و اخلاقی است. بخصوص در زمینه تربیت بدنی، حفظ تندرستی و سلامت جسم و روح و ارزش دادن به توانایی های انسان
و به خدمت گرفتن آن در جهت حفظ صیانت انسان دارای نشانه ها، الگوها، حکایت ها، روایت ها و اشعار و ابیات بسیار آموزنده و دلنشین است.

يکشنبه 17/9/1392 - 13:43 - 0 تشکر 675078

اسلامی سرشار از آثار درخشان ادبی، با محتوای فرهنگی، معنوی و اخلاقی است. بخصوص در زمینه تربیت بدنی، حفظ تندرستی و سلامت جسم و روح و ارزش دادن به توانایی های انسان و به خدمت گرفتن آن در جهت حفظ صیانت انسان دارای نشانه ها، الگوها، حکایت ها، روایت ها و اشعار و ابیات بسیار آموزنده و دلنشین است. مثل حرکت حماسی کاوه آهنگر در شاهنامه فردوسی.
فردوسی در شرح این حرکت حماسی به عنوان نخستین جنبش و حرکت مستضعفان بر علیه مستکبران و زورمندان علاوه بر بازوی فراخ و سینه ستبر مردی و مردانگی، پاکی ذات و نهاد و مزایای اخلاقی و انسانی آنان را می ستاید. در هر ماجرا نیکی و بدی را در مقابل یکدیگر قرار می دهد و نور و ظلمت را در برابر هم و این نور و روشنایی طلیعه های شکوفایی انسان و حق عدالت است که تجلی می یابد و ظلمت را فرو می ریزد.

يکشنبه 17/9/1392 - 13:45 - 0 تشکر 675079

کاوه ورزشکار نیست اما ورزیده است ورزیدگی را از حرکت مداوم چکش و سندان به دست آورده است. او شمشیر و نیزه و سلاح های دیگر جنگ را می سازد. اما خود زخمی عمیق تر از زخم شمشیر بر جان دارد، چرا که هفده پسرش را ضحاک ماردوش در قربانگاه بیداد خویش به هلاکت و مرافکنده و می خواهد هیجدهمین فرزند او را به قربانگاه بکشاند.
اینجاست که کاوه آهنگر می خروشد که من آهنگری پیر و جوانی بر باد داده ام و فرزندانم را تو به هلاکت افکندی ... هفت کشور از آن توست و رنج از آن ما. وقتی است که حسابت را برسیم. ضحاک نیرومند از خروش او به هراس می افتد و دستور می دهد که آخرین پسر او را آزاد کنند. کاوه از بارگاه ضحاک بیرون می آید. مردم به دور او جمع می شوند، گروهی دادخواه و آزادی جو تشکیل می دهند و کاوه لباس چرمین آهنگریش را به عنوان درفشی برافراشته می سازد و...
فردوسی، سیاوش و آرش کمانگیر را نیز در صف قهرمانان حماسی خود دارد و با نقل دلاوری های آنان، زندگی توأم با توانمندی را در جان خوانندگان خود می دمد، با این حکایت از بوستان سعدی که بر خصلت جوانمردان اشاره دارد:
جوانمردی را در جنگ تاتار، جراحتی بر دل رسید، کسی گفت: فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی که دریغ ندارد. جوانمرد می گوید: اگر خواهم دهد یا ندهد. اگر دهد منفعت کند یا نکند، گویند که آن بازرگان به بخل معروف است. پس خواستن از او زهری کشنده است.

يکشنبه 17/9/1392 - 13:46 - 0 تشکر 675080

هر چه از دونان به منت خواستی


در تن افزودی و از جان کاستی
و یا سروده های بعدی در بوستان که شاهکار گلستان ادب ایران است که همه پند و اندرز و درس درایت و تدبیر است.


چو پرورده باشد بر در شکار


نترسد چون پیش آیدش کارزار


نه کشتی و نخجیر و آماج و گوی


دلاور شود مرد پرخاشجوی


که این سخن در روانشناسی امروزین زیر عنوان " سازگار اجتماعی" مورد بحث و نظر صاحبنظران است که می گویند:" رفتار اجتماعی شایسته، اغلب با مشخصه هایی مانند جوانمردی، رعایت حقوق دیگران، خوبی، داشتن دید نسبتاً اجتماعی، درک دیگران، توانایی فرونشاندن خشم، دشمنی و بدخواهی مشخص می شود یا:


مترس از جوانان شمشیر زن


حذر کن زپیران بسیار فن


جوانان پیل افکن شیرگیر


ندانند دستان روباه پیر


خردمند باشد جهاندیده مرد


که بسیار گرم آزمودست و سرد


جوانان شایسته بخت ور


زگفتار پیران نپیچند سر



يکشنبه 17/9/1392 - 13:50 - 0 تشکر 675082

و برای اینکه دور از حوصله کلام در این بخش حرفی نداشته باشیم به حکایت پهلوان پوریای ولی نیز اشاره ای کنیم که:




" پوریا" یا پهلوان محمود خوارزمی، که در دنیای شعر و عرفان به ختایی معروف است شجاعی است عارف، عارفی است دلاور و پاکباخته، درباره پوریا حکایت ها و افسانه های بسیار گفته اند که معروف ترین آن گذشت و ایثار این مرد مردانه، در برابر پیرزنی است که آرزوی توفیق جوان نوخاسته خود را دارد. می گویند پوریا هرچند یکبار برای مبارزه با دلاوری به شهرها و ولایات مختلف می رفت و در سفری به یکی از ولایات، درست روزی که قرار است با جوان نوخاسته ای مصاف دهد در سجده هنگام نماز ناخواسته نیایش پیرزنی را می شنود که از درگاه خداوند متعال مهربانی و بخشایش او را در مورد فرزندش می خواهد و آرزو می کند فرزندش در مصاف با پوریا به پیروزی دست پیدا کند.




پوریا نیایش را می شنود و چون شاگرد علی(ع) است و گذشت و مردانگی را از علی آموخته در جریان مبارزه با جوان نوخاسته در اوج پیروزی خود را به خاک می کشد و شکست خود را با خوشحالی یک پیرزن فرتوت معاوضه می کند.




همین پوریاست که در کنزالاحقایق می سراید:




بهشت و دوزخت با توست در پوست




چرا بیرون زخود می جویی ای دوست




همچنان که دیگران در آثار پرارزش و گنجینه های پربار ادبی، تاریخی و فرهنگی خود پیام های این چنین بسیار دارند.




ز نیرو بود مرا را راستی




زسستی کژی زاید و کاستی




فردوسی




گر به سر نفس خود امیری مردی




گر به دگری خرده نگیری مردی




مردی نبود فتاده را پای زدن




گر دست فتاده ای بگیری مردی




ختایی




افتادگی آموز اگر طالب فیضی




هرگز نخورد آب زمینی که بلند است






دانیال تارمست


يکشنبه 29/10/1392 - 8:0 - 0 تشکر 681544




برفت و بیامد به ایوان خویش




همه شب همی ساخت درمان خویش






پراندیشه آن شب به ایوان بخفت




بخندید و آن راز با کس نگفت






به شبگیر چون تاج بر سر نهاد




سپه را سراسر همه بار داد






بفرمود تا لنبک آبکش




بشد پیش او دست کرده به کش






ببردند ز ایوان به راهام را




جهود بداندیش و بدکام را






چو در بارگه رفت بنشاندند




یکی پاک‌دل مرد را خواندند






بدو گفت رو بارگیها ببر




نگر تا نباشی بجز دادگر






به خان به راهام شو بر گذار




نگر تا چه بینی نهاده بیار






بشد پاک‌دل تا به خان جهود




همه خانه دیبا و دینار بود






ز پوشیدنی هم ز گستردنی




ز افگندنی و پراگندنی






یکی کاروان‌خانه بود و سرای




کزان خانه بیرون نبودیش جای






ز در و ز یاقوت و هر گوهری




ز هر بدره‌ای بر سرش افسری






که دانند موبد مر آن را شمار




ندانست کردن بس روزگار






فرستاد موبد بدانجا سوار




شتر خواست از دشت جهرم هزار






همه بار کردند و دیگر نماند




همی شاددل کاروان را براند






چو بانگ درای آمد از بارگاه




بشد مرد بینا بگفت آن به شاه






که گوهر فزون زین به گنج تو نیست




همان مانده خروار باشد دویست






بماند اندران شاه ایران شگفت




ز راز دل اندیشه‌ها برگرفت






که چندین بورزید مرد جهود




چو روزی نبودش ز ورزش چه سود






ازان صد شتروار زر و درم




ز گستردنیها و از بیش و کم






جهاندار شاه آبکش را سپرد




بشد لنبک از راه گنجی ببرد






ازان پس براهام را خواند و گفت




که ای در کمی گشته با خاک جفت






چه گویی که پیغمبرت چند زیست




چه بایست چندی به زشتی گریست






سوار آمد و گفت با من سخن




ازان داستانهای گشته کهن






که هرکس که دارد فزونی خورد




کسی کو ندارد همی پژمرد






کنون دست یازان ز خوردن بکش




ببین زین سپس خوردن آبکش






ز سرگین و زربفت و دستار و خشت




بسی گفت با سفله مرد کنشت






درم داد ناپاک دل را چهار




بدو گفت کاین را تو سرمایه‌دار






سزا نیست زین بیشتر مر ترا




درم مرد درویش را سر ترا






به ارزانیان داد چیزی که بود




خروشان همی رفت مرد جهود
فردوسی



نصرالدین کریمی(مُبین)
يکشنبه 29/10/1392 - 8:3 - 0 تشکر 681545



وقت آنست که ضعف آید و نیرو برود




قدرت از منطق شیرین سخنگو برود






ناگهی باد خزان آید و این رونق و آب




که تو می‌بینی ازین گلبن خوشبو برود






پایم از قوت رفتار فرو خواهد ماند




خنک آن کس که حذر گیرد و نیکو برود






تا به روزی که به جوی شده بازآید آب




یعلم‌الله که اگر گریه گریه کنم جو برود






من و فردوس بدین نقد بضاعت که مراست؟




اهرمن را که گذارد که به مینو برود؟






سعیم اینست که در آتش اندیشه چو عود




خویشتن سوخته‌ام تا به جهان بو برود






همه سرمایهٔ سعدی سخن شیرین بود




وین ازو ماند که چه با او برود



نصرالدین کریمی(مُبین)
يکشنبه 29/10/1392 - 8:7 - 0 تشکر 681546

اوحدی



صرف طاعت کن این جوانی را




بنگر آنروز ناتوانی را






عاقلی، گرد نانهاده مگرد




کز جهان جز نصیب نتوان خورد






در دل خود مکن حسد را جای




از درون زنگ بغض و کین بزادی






سلطنت چیست؟ تن درستی تو




پادشاهی؟ به خیر چستی تو






گر دل ایمن و کفافت هست




ملکت قاف تا به قافت هست






رنج و بیشی به یکدیگر باشد




گفتن بیش بار خر باشد






نظر از پیش و پس دریغ مدار




آنچه دانی ز کس دریغ مدار






چشمها تیره، خانها تاریست




گر چراغی درآوری یاریست






هر چه دانسته‌ای ز پیش کسان




دست دستش به دیگران برسان






نیکی ار در محل خود نبود




ظلم خوانندش، ار چه بد نبود






وز بدی آنچه او بجای خودست




عاقلش عدل خواند، ار چه به دست






هر که خود را نخواست کوچک و خرد




با فرومایگان ستیزه نبرد






حکمت نیک وبد چو در غیبست




عیب کردن ز دیگران عیبست






هر چه ورزش کنی همانی تو




نیکویی ورز، اگر توانی تو






مهر محکم شود ز خوش خویی




دوستی کم کند ترش رویی






خلق خوش خلق را شکار کند




صفتی بیش ازین چکار کند؟






هزل آب رخت فرو ریزد




وز فزونیش دشمنی خیزد






دل به جانان مده، که جان ببرد




شهوتت مغز استخوان ببرد






آنکه عیب تو گفت یار تو اوست




وانکه پوشیده داشت مار تو اوست






دوستی از درم خریده مجوی




پرده‌داری ز پس دریده مجوی






خواجه‌ای، بگذر از غلامی چند




پخته‌ای، در گذر ز خامی چند






تا تو باشی به کار بالا دست




در مکن پنجه و میلادست






چرخ رام تو گشت و دورانش




گوی خیری ببر ز میدانش






گفت خود را به داد عادت کن




دست در کیسهٔ سعادت کن






ماه گردون که این کرم دارد




میکند بذل تا درم دارد






هم به انگشت مینمایندش




هم به خوبی همی ستایندش






آنکه ماه زمین بود نامش




چون ببینند مردم انعامش






در پیش روز و شب دعا گویند




سال و مه مدحت و ثنا گویند






به جزین خورد و خواب و خیز و نشست




مرد را منهج و طریقی هست






چون مزاج هوا تبه شد و آب




احتما یابد از طعام و شراب






ز دم رتبت و دوام سعاد




نرهد مرد جز به ترک مراد






حل و عقدیت هست و تدبیری




چه نشینی؟ بساز اکسیری






پند ما گوش دار و شاهی کن




ورنه رفتیم، هر چه خواهی کن






گوش کن راز و روز بینی من




از گواهان شب نشینی من






گر چه روز از کسم نپرسی راز




نیستم بی‌تو در شبان دراز






روز ازین فتنه‌ها امانم نیست




شب نشینم، که شب نشانم نیست






خود چه محتاج قیل و قال منست؟




کین سخن‌ها گواه حال منست






خود وفا نیست در نهاد جهان




مکن اندر دماغ باد جهان



نصرالدین کریمی(مُبین)
يکشنبه 29/10/1392 - 8:9 - 0 تشکر 681547

اوحدی



طالبی، ترک سروری کن و جاه




رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه






در سماوات کن به فکرت سیر




روح پیوند شو به عالم خیر






یاد ارواح پاک ورزش کن




خویشتن را بلند ارزش کن






منزل خود بلند ساز این جا




خویش را ارجمند ساز اینجا






تا چو باشد توجهت به فلک




در رکابت روند جن و ملک






بدر آر از گل طبیعت پای




تا کنی در میان جنت جای






روح را رفرف و براق اینست




عقل را رای و اتفاق اینست






راه نارفته کی رسی جایی؟




جای نادیده چون نهی پایی؟






در گذار تو هر هوس دامیست




از حیات تو هر نفس گامیست






دو جهانی بدین صغیری تو




تا ترا مختصر نگیری تو






این چنین آلتی مجازی نیست




وین چنین حالتی به بازی نیست






ترک یاران خویشتن دادی




رشتهٔ جان به دست تن دادی






تن به جاه و مال چست شود




دین به علم و عمل درست شود






تا تو گرد کلاه و سر گردی




کی بدان رسته راهبر گردی؟






داغ ایمان به روی جان درکش




علم دین بر آسمان برکش






پشت بر خاکدان فانی کن




روی در عالم معانی کن






زنده‌ای شو به جان معرفتش




تا برآیی به حیله و صفتش






نفس قدسی چو کامیاب شود




کار بر منهج صواب شود






رنج نایافتن ز هستی تست




وز بلندی که عین پستی تست






چند و چند از گریز و ناخلفی؟




هم پدیدست حد خوش علفی






تا بکی شرمسار باید بود؟




مدتی هم به کار باید بود






این چنین کارخانه‌ای در دست




تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟






کارت از کاهلی نیاید راست




بعد ازین عذر رفته باید خواست






گر چه بر خویش بد پسندیدی




نتوان رفت راه نومیدی






منشان دیگ جستجو از جوش




تا رگی هست در تنت میکوش






واقفی، بر در مجاز مگرد




رخ نهادی به تیر باز مگرد






گر چه آهسته خر همیرانی




هم به جایی رسی، چه میدانی؟



نصرالدین کریمی(مُبین)
يکشنبه 29/10/1392 - 8:10 - 0 تشکر 681548

اوحدی



عشق از آنسوی عقل گیرد دوست




و آن کزان سوی عقل باشد اوست






هرچه بالای طور عقل بود




نه به تدبیر و غور عقل بود






دلت اینجا ز دل جدا گردد




هر که اینجا رسد خدا گردد






عقل را زیر دست سازد عشق




علم را نیز مست سازد عشق






این دو را از میان چو بردارد




دست با خویش در کمر دارد






کثرت از عقل و عاقل و معقول




برنخیزد، مگر به نور وصول






وصل او نیست جز یکی دیدن




هجر او اندرین شکی دیدن






تا که بینا تو باشی، او نبود




عارف خویش بین نکو نبود






آنکه چشم تو دید، جسمی بود




وانکه گوشت شنید، اسمی بود






روی او را به او توان دیدن




باز کن دیدهٔ چنان دیدن






تو ببینی، دگر نهان گردد




او ببیند، که جاودان گردد






نشود جز به عشق زاینده




دیدهٔ دوست بین پاینده






دو شوی پیش آینه به درست




زانکه آیینهٔ تو غیر از تست






چون به علم و عمل شوی در کار




روزت از روز به شود ناچار






گرنه در عقل روزبه گردی




به چه رتبت رئیس ده گردی؟






خویشتن را بلند ارزش ساز




اکتساب کمال ورزش ساز






دادهٔ حس و طبع را رد کن




روح خود را ز تن مجرد کن






رخنه‌ای در سپهر چارم بر




رخت بربام هفت طارم بر






گرنه علمت رفیق راه شود




عملت حافظ و پناه شود






نفس با خود دگر چه داند برد؟




ره به منزل کجا تواند برد؟



نصرالدین کریمی(مُبین)
يکشنبه 29/10/1392 - 8:11 - 0 تشکر 681549

فیض كاشانی




در راه طلب تمام دردم دردم




در ورزش فهم راز مردم مردم






گفتی که چرا نمیکنی در خود سیر




از من خبرت نبود کردم کردم



نصرالدین کریمی(مُبین)
برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.