• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 3035)
يکشنبه 21/7/1392 - 17:21 -0 تشکر 666484
املت دسته دار

شعر و نثر طنز استاد ناصر فیض از خرداد 85 تا خرداد 92




کلید 2
کی بی اجازه  قفل کسی واکند کسی          یا  بر  د ر ی  کلید  دگر  ر ا  کند  کسی
عمر  کلید  ا و  به د ر ا ز ا   نمی  کشد          با  قفل ها  ا  گر   نه  مدارا  کند  کسی
وقتیکه  پای عاطفه سردست دیده اید؟          من دیده ام بدست خودش ها کند کسی
ما  دیده  ایم  - گاه -  کلید ی  بزرگ  را           ا  ز  دسته ی  کلید  مجز ا  کند  کسی
ما  دیده ایم گم شده چیزی درون  قفل          چیزی  درون  آن  نه  که پیدا کند کسی
اما  ند یده ایم  زمانی  که  قفل  نیست          لازم  شود  کلید  به  درها  کند  کسی
یکبا ر  هم  ندیده ام  ای  قفل  تا  کنون           کار  تو  را  حواله  به  فرد ا  کند  کسی
آ  یا  شنیده ا ید  که  یکبا ر   قفل   ر   ا           بنشیند  و  ز  دور  تماشا  کند   کسی؟!
هر قفل٬ بسته بر در گنج  مراد  نیست             د کا ن  بی  متا ع  چر ا  و ا کند کسی
دیگر به قفل ٬یا  به کلید احتیاج  نیست            و قتی تفو  به  لذ ت  د نیا  کند  کسی
هر  قفل  با  کلید  خودش باز می شود             وقتی درست فعل خود اجرا کند کسی
با  ذ  کر  قفل٬قفل٬  میسر  نمی شو د            شیرین دهان به گفتن حلوا کند کسی
اصلادرست نیست که چون قیس عامری           رو  با کلید خویش به صحرا  کند کسی
هر گز به قفل هیچ کسی دل  نمی دهد            وقتی که با کلید خودش تا کند  کسی
شعری که با کلید سرودیم  پیش از  این            باید  برای  قفل  تو  معنا  کند  کسی
جای کلید  داخل  قفل  است٬دیده اید؟!             آ  یا  کلید  د ا خل  لو لا  کند   کسی؟!
یا  د ر  میا ن  قفل  بر ا ی  گشو د نش             هر گز  کلید  خویش ز پهنا کند کسی؟!
پیدا  و  و ا ضح است  که  آنرا  ندیده اید             هرگز  به  قفل  جز  به درازا  کند  کسی
در قفل یک دریچه ی بسته  د و تا  کلید             کی در گذشته کرده که حالا کند کسی!
عمر  کلید  خو د منما  صر ف  نا کسا ن             حیف  از  طلا  که  خرج مطلا کند کسی!
جلد  کتاب  شعر خو د ت  را  طلا مکوب             حیف  از  طلا  که  خرج مقوا  کند کسی
ا  ما   بر ا ی  آ نکه   بما  ند  کتا  ب  را               عیبی  ندارد  ا ینکه  مشما  کند  کسی
تا  اینکه  ناگهان  نشود  جلد آن خر ا ب              وقتی  که هی کتاب تو را  وا کند کسی
ا ی قفلها که هر طر فی میل می کنید                ترسم  دراز  دستی  بی جا کند کسی
روزی  تمام می شود  ا ین  قفل یا کلید              فکر ی  برای  ر و ز  مبا د ا  کند  کسی!
بسیا ر  دیده ایم  که  من من  کنند خلق             ا ما  ندیده ا یم  که  ما ما   کند  کسی
در کار خیر حاجت هیچ ا ستخاره  نیست            خوبست اینکه  قفل کسی واکند کسی
پا داد اگر شبی٬ که گشودست باب لطف            دستی به سو ی عالم با لا کند کسی٬
زشتست اینکه جای کلید از خدای خویش           یکبا ر ه   آ ر ز و ی  مر با   کند  کسی!
یابا خدای خود که سرش هم شلوغ هست         از  قفل  خویش  طرح  معما کند  کسی
هر جا کلید  هست  به  قفل است احتیاج           این منصفانه نیست که حاشا کند کسی
یارب!  چگو نه  روز  قیا مت  میسر  است            قفلی  بر ا ی  خویش  مهیا  کند کسی!
آنجا ٬  خد ا ی من!  نکندمثل  ا ین  جهان            باشد٬ که هرچه خواست به هرجاکندکسی!
یک عمر می شود سخن از قفل یار  گفت            فکر ی  بر  این  قصیده ی غرا  کند کسی
هر گز  نمی شو د  گر ه  کو  ر  موج٬  با ز            هر  چه  کلید  دا خل  د ر یا  کند  کسی
زیرا  خدا  نخواسته  هرگز  در  این  جها ن            کاری که کرده حضرت موسی کند کسی
شر ح  کلید  و  قفل  به  پایان  نمی رسد            کو٬ تا  قلم  ز  جنگل  ا فر ا  کند  کسی!
بی شک در  آن  زمانه  نباشد  مرا  حیات           هم سنگ این قصیده گر انشا کند کسی
بعد  از  همین  چکامه  دگر  انتظار  نیست           از  من  کلید  و  قفل تقاضا  کند  کسی
یعنی نه شخص من که به جز من ز هیچکس       رخصت نمی دهم  که  تمنا  کند کسی
زیرا که  پای هر   سخن  از  قفل  را  هنوز            شایسته نیست غیرمن امضا کند کسی
من چون خودم به کفش کسی پا نمی کنم         در کفش  من  خدا  نکند پا  کند کسی!

         ناصر فیض ساعت تاریخ سه شنبه بیست و سوم خرداد 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:18 - 0 تشکر 666487

بعد از این ماهی ها باید کتاب بخوانند



نگاه رندانه اى به كتاب انداخت وگفت:كتاب استادهم كه چاپ شد، لاى كتاب را - همانطور كه لاى كتابهاى دیگررادراین مواقع بازمى كنند- بازكردودر حالى كه كتاب راورق مى زدوباهرورق زدن سرش رامى جنباند- این تكان دادن سر معانى زیادى داشت كه همه رانمى شوددراین مجال كم گفت-بالبخندوپس از بستن كتاب و وراندازكردن جلد چشم نوازآن و باصدایى كه همیشه دراین جورمواقع از استاد در مى آمد گفت:جلد بسیارزیبایى دارد، فوق العاده بى نظیراست. ناگفته نماند، كتاب ذكر شده پانزدهمین دیوان كامل استاد ذكرشده تر، بود! داشتیم خداحافظى مى كردیم كه استاد با لبخندى حاكى از خیلى چیزها، گفت: دكان بى متاع چرا واكند كسى؟! و ادامه داد: جلد كتاب شعر خودت را طلا مكوب/ حیف از طلا كه خرج مقوا كند كسى! استاد تشریف بردند و من در راه با خودم زمزمه كردم: -همانطوركه آدم دراین مواقع با خودش زمزمه مى كند- اما براى آنكه بماند، كتاب را/عیبى ندارداینكه مشماكند كسى/تااینكه ناگهان نشودجلدآن خراب/وقتى كه هى كتاب توراواكند كسى.... و همین طورالى آخر-همانطوركه معمولاً دراین مواقع چیزى راالى آخرادامه مى دهند- ادامه دادم!


همین استاد، شاگردى داشت كه نه شاعر بود و نه سنخیتى به جز حفظ كردن اشعار دیگران با شعر و شاعرى داشت،اما از اعضاى پا به جفت انجمن بود. با زبانبازى هاى خاص خودش استادرا راضى كرده بود كه یك جلد از كتابش را امضا كرده و به او تقدیم كند! -همانطور كه در این مواقع اساتید راضى مى شوند و یك جلد از كتابشان راامضا كرده و به كسى تقدیم مى كنند- در یكى از روزها كه انجمن برقرار بود، با شوق و ذوق خاصى به استاد نزدیك شد و گفت: استاد باور كنید چند بار كتاب تقدیمى تان را به دقت خواندم، واقعاً مشمئز شدم، دست شما درد نكند! و... استاد هم بدون آنكه به روى مبارك بیاورد، فقط لبخندى زد و گفت: خلاف جسارت است بنده هم همیشه از دیدن شمامشمئز مى شوم! شاید به كتاب ربطى نداشته باشد، اما چون این دوستم كه مى خواهم از او خاطرهاى برایتان نقل كنم، همیشه كتاب مى خواند و تا این لحظه بارها از كنار كتابفروشى رد شده است، به نوعى با موضوع كتاب ارتباط پیدا مى كند و از طرفى بد نیست دیگران هم بدانند، اگر آدم كتاب نخواند یا از كنار كتابفروشى رد نشود، دلیلى ندارد كه كسى از او چیزى نقل كند.این دوست كتابخوان مى گفت: روزى یكى از آشنایان رسمى جلسات شعر را در خیابان دیدم، پس از احوالپرسى و حرفهاى دیگرى كه معمولاً در این مواقع،آدم در خیابان با آشنایان رسمى جلسات شعر مى زند، گفتم: خیلى ازدیدنتان خوشحال شدم، با عرض معذرت چون كمى عجله دارم اگر اجازه بفرمایید مرخص مى شوم؛ به قول معروف او هم نه گذاشت و نه برداشت ودر جواب من گفت: من هم بسیار خوشحال شدم، مدتها بود كه خدمت شما نرسیده بودم و امروز این مفارقت! حاصل شد و تجدیدفراشى هم شد! اگر اشكال ندارد، آدرس محل كار یا منزلتان را مرحمت كنید تا در فرصتهاى منقضى براى اسائه ادب خدمت جنابعالى برسم! یك روز هم راقم سطور كه خدمتتان هستم، در خانه كتاب مى خواندم، با صداى زنگ آپارتمان (همان «كاشانك» فارسى را پاس بداریم) در را باز كردم، پسر همسایه فوقانى بود، آمده بود كه بگوید: ببخشید! آقاى مسرت، سنجاق ته گرد دارید؟ گفتم: اجازه بدهید، شاید داشته باشم،هرچه در خانه گشتم به جز یك سنجاق كه ته اش خیلى هم گرد نبود، پیدا نكردم. آمدم و گفتم: شرمنده ام فقط همین بود. سنجاق را گرفت و با شرمى كه سنش اقتضا مى كرد،گفت: خیلى ممنون، دست شما درد نكند، یك مو هم از خرس غنیمته! - بااینكه دراین جور مواقع یك مو هم از خرس غنیمت نیست- بعدها چند كتاب به او دادم و او هم خودش رااصلاح كرد، یك روز درآمد كه:آقاى مسرت از روزى كه مثل شما كتاب مى خوانم توى مدرسه مثل گاو پیشونى سفید شدم!اخیراً شنیده ام كه در یكى از مؤسسات مربوط به چاپ ونشركتاب،ویراستارى مى كند.


من هرگز معتقد به این نیستم كه جهان از امورى شكل گرفته باشد كه هر كدام مجزا از یكدیگر، اثر و نمود خاص و محدود خود را داشته باشند. فلسفه حقیر این است كه همه چیز به همه چیز مربوط است. «من هستم، چون مى توانم همه چیز را به همه چیز ربط بدهم» این جمله «دكارتانه» یادتان باشد، با عقاید فى المثل «كانتانه» دیگران هم هیچ كارى ندارم. به همین ضربالمثل یا اصطلاحى كه خیلى هم جا افتاده دقت كنید: آسمون، ریسمون! آنهإ؛ ّّ كه این تركیب را از خودشان درآوردهاند -همانطور كه آدم گاهى در بعضى از مواقع از خودش تركیب در مى آورد- و مورد استفاده آن را در جایى مى دانند كه چیزى به چیز دیگرى ربط ندارد ولى آنها را به هم ربط مى دهند و... من مى گویم اتفاقا خیلى به هم ربط دارند، شما اگر یك ریسمان به بادبادك یا بادكنكى ببندید مى توانید آن را به آسمان بفرستید. ریسمان شما مى تواند رنگش آسمانى باشد. شما مى توانید یك ریسمان بلند را بپیچید و كلاف آن را به آسمان پرتاب كنید، وقتى برمىگردد، ریسمان است كه از آسمان برمى گردد. چتربازها با آن همه ریسمان كه به چتر و خودشان بسته اند از آسمان پایین مى آیند. اگر شاعرانه نگاه كنیم، آسمان و ریسمان به این زیبایى با هم قافیه مى شوند و... اگر وقت و مجال كافى بود، ارتباطهاى تنگاتنگ دیگرى از آسمان و ریسمان را عرض مى كردم، باز هم بگویید این دو چه ربطى به هم دارند!؟ چشمتان را ببندید و دو كلمه «پل» و «كتاب» را كاملاً تصادفى بردارید تا كمى هم از ارتباطهاى این دو برایتان بگویم تا حالا نشده كنار پل بایستید و كتاب بخوانید؟ یا زیر یك پل بدون آنكه كارى به كار دیگران داشته باشید، ایستاده یا نشسته كتاب بخوانید؟ چقدر در حالى كه كتاب در دستتان هست با اتوبوس از روى پل گذشته باشید خوب است؟ چقدر كتاب راجع به شهر اصفهان نوشته شده باشد و در آن نه از یك پل بلكه از سى و سه پل حرف به میان آمده باشد خوب است؟ در ارتباط با «پاپ ژان پل» در سایزها و شماره هاى مختلف چقدر كتاب نوشته شده باشد شما راضى مى شوید؟ «پل نیومن» چند جلد كتاب بیشتر از من و شماره پاره كرده باشد تا هنرپیشه خوبى بشود خوب است؟ پل الوار، پل والرى، ژان پل سارتر و خیلى از پلهاى دیگر كه از عدم ذكر نام همه آنها از همه اینها - یعنى شما خوانندگان گرامى- پوزش مى خواهم، آیا هیچ ارتباطى با كتاب ندارند؟ مگر خود كتاب، پلى براى رسیدن به خیلى از چیزها نیست؟ مرحوم كاتب تبریزى مى فرماید:


دست طمع كه  پیش  كسان مى كنى  كتاب


پل بسته اى كه بگذرى از آبروى خویش


شاعر دیگرى گفته است:


پر بود ز رفت  تا پر از آمد شد


نزدیك  پلى بودم  و  حالم بد شد


با كفش و كتاب این ور پل  ماندم


دیوانه ی  پابرهنه از پل  رد شد


یك ترانه فولكلوریك (چقدر این كلمه آدم را اذیت مى كند، هر بار این كلمه را ادا كرده ام تا دو روز دهانم كج مانده است) مى گوید:


بر م  قربون  حر ف  بى حسا بش


همون شاعر كه خوم كردم خر ابش


به درگاه  تو ناشر! كى روا بى


پل از ما دیگرى گیره كتابش؟!1


شاعرى كه به نظر مى رسد اهل تساهل و تسامح هم بوده مى گوید:


تسامح  یا تساهل  كرده بودم


خودم را اندكى شل كرده بودم


خلاصه بعد از اینهایى كه گفتم


كتابى زیر پل  گم كرده بودم!


یك ضرب المثل گینه بیسائویى مى گوید: كتاب خواندن در زیر پل، مثل خوابیدن در كتابخانه است!


چند روز پس از اختراع این ضربالمثل، شاعرى كه تا امروز از سرنوشت او اطلاعى در دست نیست، گفته است:


كتابم زیر پل گم شد ولیكن


نرفتم زیر پل یكبار، عمراً


اشعار و گفته هاى حكمت آمیز فراوانى در تاریخ ادبیات فارسى، درباره «كتاب و پل» وجود دارد كه به قول معروف: مثنوى آن كاغذ هفتادمنى مى خواهد! تا آنجا كه حافظه خیانت نكرد نمونه هایى را به عرض رساندم تا خود حدیث مفصل بخوانید از این مهمل! داشت فراموشم مى شد، چند سال پیش در اعتراض به كتاب و كتابخوانى (البته عدم آنها) یكى از شاعران تركیه كتابهایش را بار كرده و همه را آورده بود، روى پل گالاتاساراى و با پرتاب كردن كتابهایش در آب، این جمله ی حكیمانه را گفته بود: - جمله اى كه معمولاً آدم در مواقعى كه به عنوان اعتراض به عدم كتابخوانى روى پل گالاتاساراى در حال پرت كردن كتابهایش در آب بر زبان مى آورد- بعدازاین باید ماهى ها كتاب بخوانند!


ارتباط كتاب با ماهى از آن روز بر سر زبانهاافتادوبعدازآن مردم تركیه سعى كردند: «ماهى» یك كتاب بخوانند.


شایدهفته ی دیگرازارتباط كتابخانه با پل بگوییم كه خیلى هم ربط دارد، مگر با پول كتابخانه نمى شود پل ساخت؟!


1. در بعضى از نسخ «بن» هم آمده است كه چون به معنا نزدیكتر است، واضح است كه موردنظر ما نیست!


ناصر فیض  تاریخ جمعه دوم تیر 1385


يکشنبه 21/7/1392 - 18:18 - 0 تشکر 666488

پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم ؟


باید که شیو ه ی سخنم را عوض کنم             


                                      شد، شد، اگر نشد، دهنم را عوض کنم


        گاهی برای خواندن یک شعر لازم است            


                                              روزی سه بار انجمنم را عوض کنم


        از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده ام            


                                                  آنگه مسیر  آمدنم را عوض کنم


        در راه اگر به خانه ی یک دوست سر زدم             


                                               اینبار  شکل در زدنم را عوض کنم


        وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من             


                                           وقت است قیچی چمنم را عوض کنم


        پیراهنی به غیر غزل نیست در برم             


                                            گفتی که جامه ی کهنم را عوض کنم


        دستی به جام باده و دستی به زلف یار            


                                             پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟


        شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود              


                                                  با ید تما م آنچه منم را عوض کنم


        دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست             


                                              روزی که شیوه ی سخنم را عوض کنم


 ***


        باید پس از شکستن یک شاخ دیگرش             


                                                  جای دو شاخ کرگدنم را عوض کنم


        مرگا به من! که با پر طاووس عالمی              


                                                یک موی گربه ی وطنم را عوض کنم


        وقتی چراغ مه شکنم را شکسته اند!              


                                                    باید چراغ مه شکنم را عوض کنم


        عمری به راه نوبت ماشین  نشسته ام              


                                                     امروز می روم لگنم را عوض کنم


        تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد              


                                                       روزی هزار  بار فنم را عوض کنم


        با من برادران زنم خو ب نیستند              


                                                           باید برادران زنم را عوض کنم!


        دارد قطار عمر کجا می برد مرا؟           


                                                      یارب! عنایتی!  ترنم را عوض کنم


        ور نه ز هول مرگ زمانی هزار بار             


                                                       مجبور می شوم کفنم را عوض کنم


...........................................................................................................


          * دوست شاعرم - علی داوودی- شعری جدی و بسیار زیبا دارد که بیتی از آن این است:


                هر شب میان مقبره ها راه می روم        شاید هوای زیستنم را عوض کنم




ناصر فیض  تاریخ شنبه سوم تیر 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:19 - 0 تشکر 666489

پَسا پُستا پَسا پُس، ماست مالى


هنوز باور نمى كند كه من هم مى توانم مثل یك آدم معمولى، از خیلى چیزهاى معمولى و پیش پا افتاده باخبر باشم. در طول مدت زمان این شش ماه (كه در نهایت ایجاز مطلب عرض كرده ام!) حتى یك بار هم كار صفحه را عقب نینداخته ام كه بگویند: كار ما را عقب انداخته،اى یعنى چه؟ و... هر كجاى این دنیا باشم، یكشنبه صبح با پاى خودم، بدون آنكه زور بالاى سرم باشد با مطلب زیر بغل، در تحریریه حضور به همه مى رسانم!


و بعد از صرف یك چایی كه حرف ندارد (یعنى، وقتى چایی می خورى نمى توانى حرف بزنى!) هفته نامه را به قصد بیرون هفته نامه تنها مى گذارم. من همیشه این عمل را با عجله انجام مى دهم چون همه ی عوامل در حال و هواى آماده شدن براى صرف ناهار (یا نهار) هستند و عمال بیگانه باید هر چه سریعتر محیط و مساحت آنجا را ترك كنند وگرنه مى آیند و تذكر مى دهند و آبروى آدم را مى برند و خیلى بد مى شود! تا این لحظه كه در خدمت شما هستم، چند بار در مورد حقیر بد شده است و عوضش من هم رفته ام و با دل شكسته شعرهاى درست و درمان و جگر سوز گفته ام كه الان یكى از ماندگارترین آثار ادب فارسى است و به شمار مى رود! ضرب المثل معروفى مى گوید: شاعر نباید زود از كوره در برود كه مو هم به خودش اجازه بدهد هر وقت دلش خواست لاى درز حیثیتش برود! (این ضرب المثل! به نظر من خیلى معروف است!) همه ی اینها را گفتم كه یك نمونه ی عملى از نظم و انسجام در مراوده و مرتبط شدن با دیگران را به شما معرفى كرده باشم. على رغم همه ی اینها در آسانسور، راه پله هاى ساختمان و در مسیر از این اتاق به آن اتاق و... معمولاً این جملات شنیده مى شود: آقا، مطلب ها رو آماده كردى؟ (همه هم مى دانند كه آن روز شنبه است)- پس با این حساب این شماره صفحه ی  طنز نداریم؟! به خاطر خودت مى گویم زودتر مطالب را برسان!- من قسم مى خورم كه شما هنوز نمى دانى كتاب هفته اصلاً در ارتباط با چه چیزى است؟- گفتم كه، آقا جان! نقد شعر و اینها چاپ نمى كنیم- اینجا كتاب هفته است، تأكید مى كنم؛ كتاب هفته!- گزارش از شب شعر طنز كه با حال و هواى هفته نامه جور درنمى آید- نصف صفحه ی «كتاب هفته» یعنى حدود 5، 6 صفحه ی  A4- ظرفیت شب شعر دو سطر یا كمى بیشتر كه آن هم در حد اطلاع رسانى، همین!- معرفى كتاب هم كه هر هفته نمى شود؛ یك تنوعى، ابتكارى...- بگردید ببینید، طنز كجاها رفته، شما هم بروید، البته هر كجا كه مى روید یادتان باشد یكشنبه صبح در دفتر نشریه باشید كه شما را لازم داریم، ارتباط كتاب با هر چیزى كه فكر مى كنید، سرلوحه ی  مطالبتان باشد- اولاً چرا نشریه را از آخر ورق مى زنى؟ (نمى دانم چرا گیر مى دهند با اینكه مى دانند جاى صفحه ی  طنز دو صفحه قبل از صفحه ی  آخر است) و...


همه ی  این حرف و حدیثها در ارتباط با یك صفحه از كتاب هفته است و هفته نامه معمولاً بدون 8 صفحه لایى، بیست و چهار صفحه دارد كه تمام این صفحه ها صاحب دارند و این صحبتها با كمى تفاوت و كم و زیاد در مورد همه ی  آنها كاربرد دارد (كجاست سردبیر محترم تا دقت نظر یكى از سرویس هایش را ببیند؟ باور كنید همه ی  زیر و بالاى كتاب هفته را مى شناسم اما همیشه شرایط را به گونه اى ایجاد مى كنم كه گویا اگر اتهامى به من وارد نشود، اموراتم نمى گذرد. بگذریم...) گفته اند از كتاب بگو، اینكه مثلاً كتاب چیز خوبى است و... من هم على الحساب عرض كرده ام: «ریز است ولى ریز تمیز خوبى است/ آن چیز تمیز، آنكه ریز خوبى است/ ابیات اگر چه ربط شان محكم نیست/ من معتقدم كتاب چیز خوبى است.»


وقتى گفتند بیا كتاب هفته! من متوجه بودم كه منظورشان من هستم وگرنه كسى كه به كتاب هفته نمى گوید: بیا كتاب هفته! رفتم و چند قفسه ی  پیچ و مهره اى خریدم از همین سمسارى عدالت روبه روى بنگاه حقیقت! اما مگر این كتاب طنز مى رسد؟ دریغ از یك جلد! به محض رؤیت عنوان، شكل و شمایل و رنگ و روى كتاب تمام سلولهاى كتابخوان آدم، خیز برمى دارند به طرف آنكه مبادا چیزى (حتى با شباهت اندك به طنز) از نظر دور بماند. با احتساب این ملاحظات هم، چیزى دندان گیر به پست ما نمى خورد و معمولاً تور را خالى از آب بیرون مى كشیم. از طنزپردازان مشهور ایرانى و خارجى كه بگذریم (منظورم آنهایى هستند كه خیلى تابلواند) مى رسیم به نویسندگانى كه صرفاً آنها را به عنوان طنزپرداز و شوخى نویس نمى شناسیم و انگشت شمارند. سراغ آنها هم رفتم. كالوینو- ونه گات یا وونه گوت و... حتى برادر ملوین هلیتز را معرفى كردم و در كنار اینها مرتب تذكر دادم كه طنزپرداز خوب از نوع داخلى كم نداریم و گفتم بیایید یك بار دیگر منوچهر احترامى، سیدعلى میرفتاح، عمران صلاحى، محمدعلى علومى و ابوالفضل زرویى نصرآباد و خیلی هاى دیگر را كه از نزدیك ندیده اید، دست كم از دورنماى آثارشان بشناسید. چقدر نق زدم و غر پراكنى كردم كه طنزپرداز عزیز! چرا همینطور نشسته اى و بر و بر به من نگاه مى كنى و چیزى از خودت پدید نمى آورى؟ نتیجه ی  این همه- یا همه ی  این - خون جگرخوری ها (خون جگرخورى ظرف نیست، اشتباه نشود!) این شد كه هنوز قفسه هاى خریدارى شده از سمسارى عدالت، در حسرت كتاب خاك بر سرشان مى كنند! حالا اگر صفحه ی  ادبیات معمولى (منظورم ادبیات غیرطنز است، بر ندارید بگویید به ادبیات اهانت شد و...) دست آدم بود، زیر خروارها كتاب له شده بودى. كتابهایى كه اگر خوب با آنها محشور بشوى، طنزهاى پنهانش را بیرون خواهى كشید. آثارى كه گاه از نظر مؤلف یا ناشر آنها بسیار جدى هستند و تو باید از آب، كره دوغى بگیرى و مى گیرى. اگر بدانید چه اسمهایى روى كتابهایشان مى گذارند؟! باور كنید خیلى از این اسمها را آدم نمى تواند پیش بچه ممیز عنوان كند، بعضى از این كتابها كه مى گویم همه چیزش براى خلوت است حالا چرا به جمع راه پیدا كرده خودش داستان دارد...


اگر كم كم رویم باز شد، آن پایین به چند نمونه از این شاهكارها اشاره مى كنم. البته اگر قول بدهید بالا نیاورید!


شبى عمداً نشستم روى قالى


زدم دل را به بحر بى خیالى


كتابى از خودم تألیف كردم


پَسا پُستا، پسا پُس ماست مالى


این دوبیتى را با الهام از عنوان یك مجموعه ی  شعر پدید آورده ام:


خوشم كه فكرم از جنس هنوز است/ كتابم، دفتر راز و رموز است


به رگهاى تو من كارى ندارم/ ولى رگهاى من روى بلوز است


كمى احتیاط كنید، آدم كه اسم هر چیزى را روى هر چیزى نمى گذارد از قدیم گفته اند:


«هر سخن جایى و هر جمله مكانى دارد!!» شاعر در این باره مى گوید:


نگفتم شاهكارى توش بگذار/ و یا وسمه روى ابروش بگذار


كتاب اولاد آدم هست، بردار!/ اقلاً اسم خوبى روش بگذار


داشتم پاك فراموش مى كردم چیزى هم در رابطه با این شش، هفت ماه گذشته بنویسم. همه با جان و دل كار كردند؛ كار بى چشمداشت و عاشقانه. اصحاب قلم، تمام دلخوشى شان به این است كه آنچه گفتنى است بگویند و چراغى در زاویه اى بگیرند تا جایى تاریك نماند و من در كتاب هفته چراغ فراوان دیده ام. نمى خواهم حتى یك نفر را از قلم بیندازم، پس با اسم و عنوان كسى كار ندارم و از همین جا درود مى فرستم به روان نویسهایى كه تا صبح بارها و بارها تمام مى شوند تا مطلبى سر و سامان بگیرد كه روزى و در لحظه اى كه باید، كسى را به تأمل برانگیزاند...




ناصر فیض   تاریخ چهارشنبه بیست و یکم تیر 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:19 - 0 تشکر 666490

!غزل مدرن

کجاست آنکه به من گفت : هی...شما آقا! 


                                               میان آن همه من های مشتبه با ما ؟


خیال کرد که من هم شباهتی دارم


                                           به آن همه من و تو ٬ او و ما ٬ شما ٬ آنها


همان که نام مرا بی دهان صدا می کرد


                                            همان گرفته مرا اشتباهی آن شب ٬با...


کسی که آن طرف این همه ضمایر گنگ


                                                 نشسته بود کمی آن طرف تر از آنجا


مرا نشان خودم داد و دست آخر رفت


                                           همان که نام مرا خواند و بعد از آن من پا


شدم که چند قدم رفته باشم از پی او


                                                به در رسیدم و در مانده بود لایش وا


شبیه یک شبح آمد شبیه گم شد و رفت


                                               گمان کنم به همان مقصدی که نا پیدا


ولی نه ٬ شاید از آن در دوباره بر می گشت


                                                   میان آن همه می خواند باز نام مرا


و یا به جای من از یک نفر ٬به غیر از من


                                                  سراغ شعر مرا می گرفت از او تا...


تو هم که شعر مرا خوانده ای ـ همین شعرم


                                            تو را کمی بکشد سوی من همین حالا!




ناصر فیض   تاریخ دوشنبه دوم مرداد 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:20 - 0 تشکر 666491

( دودشناسى (دودولوژى

دودشناسى (دودولوژى)



امان از دست این «دود»! چه بلاها و گرفتارى‏ها كه بر سر مردم دنیا نیاورده است؟! در طول تاریخ بشریت، به نظر مى‏رسد تنها جایى كه از دود استفاده درستى شده در میان قبایل بدوى بوده كه از آن به جاى آیفون (همان كه به غلط آن را هاى فون مى‏گویند!) كار كشیده‏اند! این قبیله‏ها از دور به یكدیگر علامت مى‏داده‏اند كه آهاى، قبیله آن‏ورى! ما این وریم، آهاى!!


در روزگار ما نیز چند مورد استفاده آدم‏وار از دود شده كه عبارتند از: دود دادن ماهى و دود دادن برنج. كه البته، هنوز معلوم نیست براى چه این محصول و موجود زبان بسته را دودى مى‏كنند! یك مورد دیگر هم كه با دو مورد قبلى- به عبارت شما- مى‏شود سه مورد، دود كردن است. همان دود كردن آخرین ماه سال شمسى، یعنى: اسفند، تا بهار چشم نخورد. تا اینجا شد سه مورد، مى‏بینید این دود چقدر «مورد» دارد؟


براى آگاهى از دیگر مصیبتهایى كه دود به بار مى‏آورد مى‏توانید به كتاب «دودشناسى» مراجعه كنید. ما به این كتاب مراجعه كردیم و از دود خیلى بدمان آمد. چند روز است از انواع دود حالمان به هم مى‏خورد، قلیان كه مى‏بینم انگار یكى به ما بد و بیراه مى‏گوید، سیگار كه حرفش را نزن! سیگار نه، زهر مار! همین‏طور بگیر و برو بالا! فكر نمى‏كنم كسى به آخرش برسد، چون قبل از رسیدن به آخرش، دود از كله‏اش بلند شده و كابینه عمرش سقوط خواهد كرد! از دود لوله اگزوز بدمان مى‏آمد، حالا بدتر هم شده، نگاه كه به این لوله مى‏اندازیم مورمور مى‏شویم با تنمان كه او هم همین‏طور مى‏شود مورمور!


مى‏بینید داریم چه شكلى حرف مى‏زنیم؟ اینها همه عوارض «از دود بدمان آمدن» است. خدا پدرش را بیامرزد كه این «دود» را به ما خوب شناساند. حالا ما خودمان یك «دودولوژ» واردیم و از این من بعد! قرار گذاشته‏ایم در هر بحثى مطالبى هم پیرامون نظریه‏هاى گوناگون «دودولوژیك» عنوان كنیم. نویسنده «ارجمند» این كتاب كه اسمش «میم» است چنان به زوایاى ریز و درشت كار احاطه دارد كه خواننده را در طول متن به این باور مى‏رساند كه واقعاً از دود متنفر است. از ویژگیهاى سبكى نویسنده یكى رعایت ادب در فحش دادن ناگزیر به دودیست‏هاى محترم است كه كاملاً از استهجان به دور است. حتى در جایى كه آدم نمى‏تواند جلوى خودش را بگیرد و فحش ندهد به بعضى‏ها كه مرتب دود مى‏كنند و یك پك هم خجالت نمى‏كشند! باز هم نویسنده خوب این اثر كسى را به فحش نمى‏كشد تا باز او را یاد كشیدن بیندازد.


عناوین فصلهاى این اثر به روایت از صفحه فهرست چنین است: نظریه پیدایش دود، دیدگاه آئینى، نگاه اسطوره‏اى، منظر زبان‏شناسى، ریشه تاریخى، فسیل‏ورزى، منشأ روان‏شناختى، علم وراثت چه مى‏گوید؟، دود و دستگاه عصبى مغز، علل و انگیزه‏ها، جغرافیاى دودستان، منوّر الدودى، حالى سود!، مو... سیقار، دود خوآن، تِرِه مینولوژى و...


نویسنده در بخشى از كتاب در ارتباط با خواب و دود، تعبیرهایى دارد كه در نوع خود حكیمانه و سرشار از شیرینى است كه با دود مى‏چسبد و تا آخر عمر آدم را ول نمى‏كند:


- اگر بر فراز كوه و كتل پرواز مى‏كردید و پیرزنى را دیدید كه آن پایین دود و دم راه انداخته بود و دورش «كُرنشوم بابا» مى‏رقصید خوف نكنید. او همان دود خوان است كه تغییر شكل داده و علامت مى‏دهد و احتمالاً چند روز دیگر كتابى درباره او به شما هدیه مى‏دهند.


- اگر به رستورانى رفتید كه همه گارسونهایش ماهى قزل‏آلا بودند و شما سفارش ماهى دودى دادید تعبیرش این است كه شما نمك خونتان پایین است، من بعد سوراخ نمكدانتان را گشادتر كنید.


- اگر از دره‏اى آویزان بودید و هى دست و پا مى‏زدید و آن پایین هم دود و دمى هوا رفته بود، خودتان را رها كنید. هیچ اتفاقى نمى‏افتد. ناسلامتى خواب هستید!


- اگر دودكش بزرگى را دیدید كه همین طورى روى هواست و دود مى‏كند، خدا خانه خیلى بزرگى بهتان مى‏دهد كه زیر آن نصب كنید!


و....


بخش پایانى كتاب مربوط به «تره مینولوژى» (اصطلاح‏شناسى) است، نویسنده میم. ارجمند دودولوژى برخى از اصطلاحات آمده در متن كتاب را معنى و شرح كرده است كه با خواندن آنها، متن لذتى دوچندان به مخاطب خواهد بخشید:


دودیست: كسى كه عشقش دودورزى است. او ممكن است دودى را بكشد، هواكند یا تو بدهد.


- پف دود: دودى، وقتى دود را پف مى‏كند، اثرى روى هوا مى‏ماند كه به آن پل دود مى‏گویند.


duet: دونوازى، اصطلاحى است در موسیقى، ولى دودیست‏ها به هم‏نوازى دو فلوت زن مى‏گویند!


عقده دودیپ: یادآور عقده اودیپ. این عقده برآمده از دودهایى است كه والدین دودى یك عمر در حلق بچه‏هایشان فرو مى‏كنند و....


دودولوژى یا دودشناسى را نشر پیكان به‏طور آزمایشى در سه هزار نسخه چاپ و منتشر كرده است. میم. ارجمند نام مستعار نویسنده اصلى كتاب است كه بعضى از دوستانش او را كاملاً مى‏شناسند!





: ناصر فیض  تاریخ چهارشنبه بیست و پنجم مرداد 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:20 - 0 تشکر 666492

در محفل رندان

.


دهمین نشست درمحفل رندان برگزار شد.


دوشنبه بیستم شهریور  در تالار شماره ی ۲ اندیشه(حوزه هنری)


آقای محمد علی علومی به نقد آثاری از منوچهر احترامی  پرداخت.




: ناصر فیض   تاریخ یکشنبه بیست و نهم مرداد 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:21 - 0 تشکر 666493

(مانعی ندارد با وجود این بیایید ( معرفی کتاب


»لطیفه‏هاى بامزه« با طرح جلد چشم‏ننوازش مرا یاد قضیه‏زنگى و كافور و اینها انداخت و گفتم باز هم با كتابى تكرارى و شایدهم دچار كمبود ملاحت و... روبه‏رو شده‏ام. ناشر نه چندان معروف»لطیفه‏هاى بامزه« به هر دلیل كتاب نسبتا خوبى را با تالیف‏اسمعیل شاهرودى )بیدار( به بازار نشر عرضه كرده است.


بیشتر این لطایف سابقه تاریخى دارند و روایت رویدادهایى چه‏بسا واقعى هستند. مولف، خود دراین‏باره مى‏گوید: »لطایفى كه دراین مجموعه از نظر خوانندگان گرامى مى‏گذرد، سال‏ها پیش‏جمع‏آورى شده و منبع این نكات، كتاب‏هاى متعددى بوده كه‏نگارنده از بین لطایف آن دست‏چین و انتخاب نموده است و یا به‏مرور ایام و سالیان دراز از دیگران شنیده است«. اسمعیل شاهرودى‏در مقدمه كتاب خود به اختصار در تعریف لطیفه و طنز مطالبى رابیان كرده است كه از دیدگاه پندآموز و كاربردى وى حكایت مى‏كند.


آن طور كه شایع است، ایرانى‏ها با وجود مشكلات فراوانى كه ازجهات متفاوت گریبانشان را چسبیده و رها نمى‏كند، موجودات‏خنده‏رو و با صفایى هستند و به همین دلیل تبادل عواطف! در میان‏ایرانى‏ها كه حدود 70 میلیون نفر هستند، شاید بیشتر از مبادله‏احساسات در چین باشد )با اینكه چینى‏ها باید زودتر همه چیزشان‏بشكند مخصوصا دل و بغض‏شان!( كه دورو بر یك و نیم میلیارد نفرجمعیت دارد و همه در حال مونتاژ كردن اجناس ساخت همه جهان‏هستند)حالا شما هى لطیفه بسازید!( ظاهرا خدا هم عنایت ویژه‏اى


به مردم ایران داشته و دارد كه هِى برداشته و هنوز برمى‏دارد هرچى اتفاق عجیب و غریب در دنیا هست آورده و مى‏آورد و در اینجاآنها را انداخته و مى‏اندازاند!


براى آنكه فكر نكنید همین‏طور بى‏دلیل و كیلویى )مثل‏ساعت‏هاى چینى كه قیمت یك كیلو از آنها كمتر از قیمت یك‏كیلوپشمك است (داریم از كتاب »لطیفه‏هاى بامزه« تعریف مى‏كنیم،مجبوریم نمونه‏هایى از لطیفه‏هاى این كتاب را برایتان نقل كنیم:


- یكى از اساتید كه در حواس‏پرتى شهرت زیادى داشت،روزى در خیابان به یكى از دوستانش برخورد كرد و پس ازاحوال‏پرسى گفت: »خواهش مى‏كنم فردا شب براى صرف شام به‏منزل ما تشریف بیاورید. ضمنا آقاى دكتر بیژن هم خواهند آمد! آن‏مرد لبخندى زد و جواب داد: »ولى، استاد! من خودِ دكتر بیژنم« واستاد گفت: »مانعى ندارد، با وجود این، بیایید!«


- شخصى خبر مرگ خود را در روزنامه‏اى خوانده متعجب شد وبه دوست خود تلفن زد و از او پرسید: خبر مرگ مرا در روزنامه‏خواندى؟ دوستش با خونسردى پاسخ داد: بله! حالا بگو ببینم ازكجا دارى صحبت مى‏كنى؟!


- در یكى از چلوكبابى‏هاى جنوب تهران براى جلوگیرى ازاستفاده اشخاص متفرقه از توالت رستوران، این عبارت را با حروف‏درشت نوشته و برسردر توالت نصب كرده بودند:


»این توالت مخصوص مشتریان محترمى است كه براى ناهارخوردن به اینجا تشریف مى‏آورند!«


- باغبان: آهاى، پسر! بالاى درخت چه كار مى‏كنى؟


پسر: هیچى! یك سیب افتاده بود زمین، دارم آن را مى‏گذارم‏سرجایش!


این كتاب 500 تومان بیشتر نمى‏ارزد وگرنه روى آن مى‏زدندمثلا 600تومان!








ناصر فیض   تاریخ شنبه چهارم شهریور 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:22 - 0 تشکر 666494

!شعر ترین حادثه

روی قبرش بنویسید که شاعر بوده ست                      به شاعری که هرگز زاده نشد!


شاعری فحل٬ که بسیار معاصر بوده ست!


بنویسید که اشعار قوی  می گفته ست


تازه آن وقت٬که شاگرد اکابر بوده ست


بنویسید که هر بار غذا می خورده


بعد هر لقمه دو روز از همه شاکر بوده ست


بنویسید که با یک سفر از ده به کرج


فکر می کرده که یک عمر مسافر بوده ست


ننویسید که کلاْ سر او بی مو بود


بخشی از پشت سر شاعر ما  فر بوده ست


ننویسید که شعرش غلط وزنی داشت


چون که از هر نظر این نابغه نادر بوده ست


پیش از آنی که سمند و پروتون می رانده


ننویسید که راننده ی قاطر بوده ست


اصلاْ از شوفری اش هیچ مگویید به خلق


تا نگویند که مرحوم شوماخر بوده ست


ننویسید که پر می شده صد سطل از آن٬


مهملاتی که به ذهنش متبادر بوده ست


مرگ او شعر ترین حادثه در عمرش بود


روی قبرش بنویسید که شاعر بوده ست!


----------------------------------------------------


این اجانب همیشه برای ما مشکل ساز بوده اند٬حتی در وزن شعر!( شو ماخر)


دوست عزیزم آقای مصطفی جوادی شعری با همین ردیف و قافیه دارند که ظاهرا حدود ده سال پیش آنرا سروده اند در کامنت پست بعدی اصل شعر ایشان را می توانید بخوانید.از دوست خوبم فرهاد متشکرم که شعر آقای جوادی را برایم فرستادند.




ناصر فیض  تاریخ چهارشنبه هشتم شهریور 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:22 - 0 تشکر 666495


عشق کی گفته آش کشک و دوغه؟!


این گفته از هر کی باشه دروغه


بهش بگین دروغ نگه بعد از این


یعنی دیگه دروغ نگه٬ بش بگین


عشق نداره قیمتی پیش آش


خصوصا اون که کشک و دوغ باشه باش


عشقا شدن خیابونی٬ تو جوبی!


ا و ل  صب  تا  آ خر  غر و بی


کله ی صب بعضیا عاشق می شن


تنگ غروب که می شه فارغ می شن


صبحونه می خورن می یان تو کوچه


به جای نون می رن پی کلوچه!


از اون کلوچه های خوب و مرغوب


همون کلوچه های واقعا خوب!


آهای جوون که صاحب سپندی


عشقا شدن ماکسیمایی٬ سمندی


موسو داری وقتشه عاشق بشی


بری تا صب سوار قایق بشی


دوس ندارم قایقو بازش کنم!


مطلبو  بی جهت درازش کنم


چون همه تون اهل فن این٬ واردین


به حرف من درست اگه گوش بدین


عشق آدما رو سر کار می ذاره


تا این که پیرشو نو  در بیا ر ه


برین  بگر د ین با  پای پیا د ه


نمونه هاش تو شهر ما زیاده


آخر شب گرسنه توی کوچه


جوونه که مونده واسه کلوچه


من نمی گم که عاشقی دروغه


باشه! موافقم که کشک و دوغه


وقتی آدم خیلی گرسنه باشه


یه کاسه آش کشک و دوغ خداشه


عجب چیز تمیز و توپی گفته!


"عشق واسه گرسنه حرف مفته"


آی جوونای سینه چاک عاشق


یه وخ نرین همین جوری تو قایق


اصلا نرین سوار قایق بشین


کی گفته اصلا شما عاشق بشین؟!


دنبال چیز تو کوچه ها نگردین


برین کار کنین اگه خیلی مردین!


دو شاخه وقتی عاشق پریزه


والا دیگه عاشقی خیلی چیزه!




نویسنده : ناصر فیض ساعت 23:33 تاریخ چهارشنبه بیست و نهم شهریور 1385



انباری افاضات لینک مطلب






مرا با دیگران میلی نباشد


اصولاْ میل من خیلی نباشد


برایم زندگی وقتی قشنگ است


که چاپ دوم از لیلی نباشد



مرا از پشت سر لیلا صدا کرد


کلید انداخت در را زود وا کرد


مرا که داشتم می مردم از شرم


همانجا با کتابش آشنا کرد!



چه شبها تا سحر بیدار٬ خواندم!


کم آوردم ولی بسیار خواندم


کتاب عشق لیلای خودم بود


کتابی را که ششصد بار خواندم! (۱)



شبی تب کردم و در خواب لیلا


شدم از دیدنش بیتاب لیلا


برایم کاسه آبی سرد آورد


نجاتم داد از تب آب لیلا!



درخت از دست باد آن شب کتک خورد


به روی صورت ما- هردو - چک خورد


کتاب از دست من افتاد و نشکست


ولیکن کوزه ی لیلی ترک خورد!



چرا رایانه ایمیلی نیاورد؟!


چنان که رود هم سیلی نیاورد٬


من از بیگانگان هرگز ننالم


کتابم را چرا لیلی نیاورد!



نبودم این زمان ای کاش٬ آقا


و یا اهل کتاب و بحث و اینها


اگر من نیز بودم مثل لیلا


کتابم چاپ شصتم داشت حالا! (۲)


---------------------------------------------------------------------------------------------------------------


(۱) : در برخی نسخ نهصد بار و در بعضی هفده بارآمده است بر اساس آخرین نسخه ی به دست آمده


      هجده بار نیز درج است.مسئله ی جالب توجه این است که یکبار بیشتر بوده و این اهمیت وجذابیت


       کتاب لیلی را نشان میدهد که آدم دلش می خواسته همین طور٬ شب و روز آن را بخواند. وقتی


       محتوای کتاب خوب باشد همه چیز تحت الشعاع چیز های دیگر قرار می گیرد! 


(۲) : زبان حال آقای شاعری که کتابش را هیچ ناشری چاپ نمی کند!( البته در زمان طا غوت!!!!)




ناصر فیض  تاریخ یکشنبه نوزدهم شهریور 1385

يکشنبه 21/7/1392 - 18:23 - 0 تشکر 666496

رمضان

شعبان تا با ماه  نزول  آخر شد


بر معده طعام را دخول آخر شد


هرچند که حال و حول دیگر آمد


آمد رمضان و حال و حول آخر شد!




ناصر فیض   تاریخ سه شنبه هجدهم مهر 1385

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.