این انسان سوار بر یك قاطر است، از یك محلى در مدینه رد مىشود، چهار پنج كارگر، نماز ظهر خود را خوانده و روى خاكهاى كوچه نشسته و یك پارچه پهن كرده بودند و یك مقدار نان خشك ریخته بودند و مىخواهند غذا بخورند. چشم یكى از آنها به أبى عبدالله علیه السلام افتاد، گفت: صبر كنید من بروم اگر امام حسین علیه السلام ناهار نخورده، او را دعوت كنم بیاید با ما ناهار بخورد.
تا این را گفت، بقیه كارگرها گفتند، عقلت كم است، آسمان و زمین غلام حلقه به گوش حسین علیه السلام است، از او دعوت كنیم با ما ناهار بخورد؟! و روى خاكها بنشیند، گفت: رفقا شما حسین را نمىشناسید. بلند شد دوید و جلوى مركب آمد، گفت: حسین جان غذا خوردهاید؟ فرمود: نه.
اولیاى خدا همیشه راست مىگویند به خدا، خانواده، به مردم و خود راست مىگویند، گفت: میل به غذا دارى، فرمود: بله، گفت: مىآیید با ما ناهار بخورید، فرمود: بله، از قاطر پیاده شدند، روى خاك نشستند، غذاى آنها كه تمام شد، فرمود: من دعوت شما را اجابت كردم، حالا من اگر شما را دعوت كنم اجابت مىكنید. گفتند: یابن رسول الله، با كمال میل اطاعت مىكنیم،
بدین مژده گر دیده خواهى رواست كاین مژده آسایش جان ماست
فرمود: فردا همه شما خانه ما دعوت هستید، یك غذاى خوبى پخت، بعد به قنبر فرمود: پول و لباس، به این بزرگواران بده، اینها میهمانان من هستند.