• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کد: 47599

پرسش

با عرض سلام.
میخواهم در باره مشكلی با شما صحبت كنم كه شاید رایج ترین مشكلات در سنین ما جوانها باشد.
مطمئتا برای اینكه بتوانید پاسخ مرا به روشنی بدهید نیاز به آگاهی از خصوصیات اخلاقی من دارید. پس بگذارید اول خودم را معرفی كنم.
من پسری هستم 18 ساله كه در مقطع یش دانشگاهی تحصیل میكنم امسال بخواست خدا برای اولین بار در كنكور شركت میكنم. علارقم اینكه دیگران خیلی تمایل به آشنایی بامن دارند خیلی سخت با دیگران رابطه بر قرار میكنم چون علاقه ای به این كار ندارم.به همین دلیل در مدرسه ای كه تحصیل میكنم هیچ دوستی ندارم و البته از این وضع ناراضی نیستم.
برای سن و دانش احترام زیادی قائلم به همین خاطر در هر مدرسه ای كه بوده ام همه مرا به ادب ونظم میشناسند. ولی اگر به من بی احترامی شود از كوره در میروم مگر اینكه آن شخص با من فاصله سنی داشته باشد كه در این صورت خودخوری را ترجیه میدهم. چون میدانم انسان در موقع عصبانیت نمیتواند درست فكر كند.
بیشتر اهل سازسم تا مشاجره و ترجیه میدهم دیگرن خودشان متوجه اشتباهشان بشوند و من به آنها چیزی نگویم. بیشتر با رفتارم به آنها میفهمانم كه كارشان اشتباه است. برایم احمیتی ندارد كه دیگران درباره من چگونه فكر میكنند ولی درباره كسانی كه مرا میشناسند این وضع برعكس است.
خودخواهم‏، مغرورم،‏ خیلی زود ناراحت میشوم‏ به صورتی كه دوستانم (كه در باره آنها خواهم گفت ) میترسند با صراحت جلوی من صحبت كنند ولی ظرفیت انتقاد سالم را دارم. تحمل یك ذره كم محلی و توهین را ندارم‏ هیچ چیز را فراموش نمیكنم مگر اینكه اصلا برایم مهم نباشد ولی بدی دیگران را خیلی زود فراموش میكنم (البته اگر اصلاح شوند ویا دیگر نبینمشان). یه ذره هم فكر میكنم كه خیلی میفهمم كه از خودخواهیمه.
بر اساس طوماری كه از مشخصاتم نوشتم واضح است كه علاقه ای به كاهای گروهی ندارم و تعداد دوستانم كم اند.
در زندگیم به سه چیز افتخار میكنم‏ اول خانواده ام‏. پدرم استاد دانشگاه و مادرم طلبه هستند. دوم اراده ام زیرا اگر تصمیمی بگیرم حتما آن را عملی میكنم و سوم اینكه به خوبی دیگران را درك میكنم (به همین دلیل دیگران به دوستی با من علاقه دارند). من به كتاب های روان شناسی و صحبت دیگران علاقه خاصی دارم.
خب‏ از اصل مطلب دور نشیم.
دوسال پیش یعنی سال دوم دبیرسان به خاطر اعتمادی كه معلم راهنمایمان به من داشت رابط كلاس و مسئول كتابخانه مدرسه مان شدم. البته خودم فقط به كار دوم علاقه داشتم ولی به خاطر اصرار ایشان همانند امسال كه به اصرار مسئول طبقه پیش دانشگاهی جدیدم این كار را پذیرفتم رابط كلاسمان شدم.
به این ترتیب با چند نفر دیگر آشنایی پیدا كردم.
در ابتدای سال و با ورود چند دانش آموز جدید به كلاسمان یكی از آنها نظر مرا به خود جلب كرد. از اولین روزی كه او را دیدم حدس زدم كه بچه شری است. حدس من چند روز بعد به یقین تبدیل شد. مجبور بودم اورا به زور از كتابخانه بیرون كنم و تقریبا هر زنگ مجبور بودم برای ساكت كردنش با او كلنجار بروم.
اخلاق او دقیقا برعكس من بود. بی نظم‏، پررو،‏ اجتماعی، ‏شیطان و ترسو. ترجیه میداد تملغ دیگران را بگوید تا اذیتش نكنند. آخه همچین هیكلی نداشت.
دوست شدن ما دوتا با هم همونقدر مهال بود كه شیرینی پخش كردن اسنیپ (كتابای هری پاتر رو خوندین؟ ) ولی این اتفاق افتاد. اون زمان كسی علاقه ای به خوندن كتابای یه نویسنده تازه كار رو نداشت( منظورم خانم رولینگه! ) اصتلاحات جالب این كتابا كه هیچكس در اون زمان ازشون سر در نمی آورد ما دوتارو به هم وصل كرد.
خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاد. ولی ما علارقم تمامی تفاوتها ( اعم از خانوادگی و غیر خانوادگی ) آنچنان با هم صمیمی شدیم كه همه یكه خوردن حتی خودمون.
سه تا از رفتارهاش منو جذب كرد. مهربانیش،‏ بی ریاییش و همدردیش با دیگران.
زیاد طول نكشید و خبر دوستی ما دوتا توی مدرسه پخش شد. برای یه سری اهمیتی نداشت‏ یه سری با كمال بی شرمی! به ما شك كردنند‏ و یه سری برای خنده تا حد نهایت نیش و كنایه پیش رفتند. ولی هیچیك برای ما احمییت نداش چون با هم بودیم.
در این میان فقط یه نفر از ما دفاع كرد و در تمامی سختی ها با ما بود و كه بعدا فهمیدم از اولین روزی كه كه منو دیده از من خوشش اومده ( چرا؟ ).
البته معلمان‏ و بقیه كادر مدرسه از این دوستی رضایت كاملی داشتند و از ما دو نفر پیش اولیامون تعریف میكردند. این دوستی باعث تغییرات اساسی در هر دوی ما شد. به صورتی كه یكسال بعد به جز چند مورد جزئی هیچ تفاوتی با هم نداشتیم. این بیشتر به خاطر اردوی مشهد بود كه از طرف مدرسه و با هم رفتیم. توی این سفر امیر،‏ حامی ما كه از قضا سید است هم همراهمون بود.
ولی مشكل از زمانی شروع شد كه این دوتا با هم اختلاف پیدا كردند. سال قبل ( سال سوم ) ما دوتا رو برای اینكه به درسمون صدمه نخوره توی دوتا كلاس گذاشتن. پس امیر واحسان توی یه كلاس و من توی یه كلاس دیگه بودم.
این دوتا توی كلاس كنار هم بودن. نمیدونم چطوری ولی یدفه و با هم به این فكر افتادن كه من كدومشون رو بیشتر دوست دارم.
خیلی مسخرست‏ البته از نظر من. ولی از نظر احسان و امیر انقدر مهم بود كه آخر به جون هم افتادن و كارشون به دعوا كشید. از اون به بعد توی نمازخونه یكیشون یمین بود و دیگری یسار.
واضحه كه دست آخر كار به كجا كشید. هردوشون از من خواستن كه از بینشون یكی رو انتخاب كنم.
خب به جفتشون گفتم كه من همچین كاری نمیكنم ولی كارمنم به دعوا كشید. احسان بهم بی اعتنا شد و فقط جسما با من بود. ولی امیر... او خیلی مهربون بود ولیل ناگهان از كوره دررفت ( نمیدونم چرا! ) و منم كه شدیدا بهم بر خورده بود دیگه باهاش حرف نزدم. امیر فهمید كه چقدر بهم بر خورده ( من به ندرت عصبانی میشم ولی با این حال فهمیدنش كار سختی نیست! من وقتی عصبانی میشم فشارم بالا پایین میشه‏، رنگم میپره،‏‏ تمام بدنم می لرزه، و در عین حال هیچی نمیگم. روایت است كه در این مواقع خیلی بد نگاه میكنم! ) اون حتی تا در خونه همراهم اومد و ازم خواهش كر كه ببخشمش. ولی من حتی نگاهش هم نكردم ( چرا؟ )
احسان از این وضع راضی بود. ولی من از دست اونم عصبانی بودم.
دیگه چیزی به امتحانات نهایی نمونده بود. من خودمو توی كتابام غرق كرده بودم و رابطه اونها با هم در حد سلام علیك بود. دسگه یكیشون این طرف كلاس مینشست و دیگری اون طرف. منم دیگه هیچ تلاشی برای آشتی دادنشون نكردم. ترجیه میدادم كه موضوع رو در تابستان و با فكر باز حل كنم.
همون روزها احسان به من یشنهاد عوض كردن مدرسه رو داد. منم گفتم كه بعدا دربارش تصمیم میگیریم. ولی با اصرار اون قبول كردم كه پدر و مادرم رو راضی كنم تا مدرسمو عوض كنند و توی یه مدرسه دولتی كه اون پیدا كرده بود و مدرسه بدی هم نبود ثبت نامم كنند. آنها قبول كردند ولی به شرطی كه معدل خوبی بیاورم تا مطمئن باشند كه افت نمیكنم. منم به همین دلیل تمامی تلاشم رو به كار گرفتم. بعد از مدرسه تا ساعت هشت و نه همانجا می ماندم و مطالعه می كرم. چند روز مونده به امتحانات دوباره دعوای یمین و یسار بالا گرفت و در آخر امیر منو ترك كرد. دیگه استرس من به حد اعلای خود رسید. شبا فقط 3 ساعت می خوابیدم. اصلا حوصله نداشتمو سریع از كوره در میرفتم.
بالاخره امتحانات شروع شد و با شروع امتحانات احسان به من خبر داد كه تصمیم داره بعد از امتحانات با پدر و مادرش به سفر حج بره. این خیلی خوشهال كننده بود ولی مطمئن شدم كه امتحاناتش رو خراب می كنه ( كه كرد! ) همه فكر و ذكش شده بود رفتن به خانه خدا!
امتحاناتم تموم شد و احسان رفت. با امیر تماس گرفتم ولی رفتار دوستانه ای نشون نداد و غرورم اجازه نداد كه دیگه بهش زنگ بزنم.
فكر میكردم با برگشتن احسان همه چی درست میشه. اولشم بد نبود. وقتی فهمیم امیر به با احسان تماس گرفته و بهش تبریك گفته خوشحال شدم. ولی نمیدانم چرا ناگهان همه چیرها دوباره خراب شد. امیر باهام قهر كرد و اولیای من تصمیم گرفتن اسمم رو توی یه مدسه درجه یك نزدیك خانمان بنویسند. حتی تا دم دفتر مدیریت هم رفتیم. به اصرار من مادرم برای دیدن مدرسه انتخابی احسان به آنجا رفت ولی به خاطر دوری راه و انتقالی ندادن آموزش و پرورش قبول نكرد. ناگهان انگار كه خدا این تقدیر رو برام نوشته باشه یكی از آشناها در آموزش و پرورش گفت كه این كار رو برامون انجام میدهد و همانروز یكی از همكاران پدرم گفت كه وسایل رفتن پدر و مادرم به مكه مكرمه جور شده است.
اصلا باورم نمی شد. به همین راحتی جورشده بود.
پدر و مادرم عازم شدند و من هم با آشنامان برای ثبت نام رفتم. همه كارها جور شد و من ثبت نام كردم. ولی احسان گفت كه یه ذره كارش طول می كشه چون سر پدر و مادرش شلوغه.
3 روز بعد متوجه شدم كه اون وی همون مدرسه قبلی ثبت نام كرده.
سرم گیج میرفت. باورم نمیشدكه این طور سرم كلاه رفته باشه. تا چندروزی گیج بوم. پشت پنجره مینشستم وبه بیرون خیره میشدم. از فكر كردن به بلایی كه سرم اومده بود می ترسیدم.
بالاخره سر نماز بغزم شكست. دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و به روزیی كه در پیش دارم فكر نكنم.
برای احسان یه نامه نوشتم و ازش خواستم كه بر گرده وگرنه منو فراموش كنه و نامه رو با دفر خاطراتم به مدرسه سپردم وبا خانواده برای یه هفته رفتیم مشهد مقدس. خیلی دعا كردم كه برگرده ولی دیگه از اون زمان با من تماس نگرفت.
حالا نمیدونم باید چیكار كنم. چون نمیتونم فراموشش كنم و همین باعث افت شدیدی توی درسام شده.
میدونم كه خستتون كردم. ولی خواهش میكنم راهنماییم كنید.
موفق و سر بلند باشید
با تشكر
یوسف
لتفا جوابمو با ایمیل بدید و توی سایت چاپش نكنید. من به شما اعتماد كردم و شما رو محرم رازم دونستم. با تشكر مجدد
e-mail : Magnet_bs@yahoo.com

پاسخ

با سلام.
نامه ی شما را كامل و به دقت خواندیم و احساس كنونی شما را درك می كنیم. تلاش ما بر این است كه سعی كنیم ضمن آنكه پاسخ شما را به سرعت بدهیم – چون می دانیم چقدر خواهان یافتن راه حل و آرامش هستید – از سوی دیگر باید دقت كنیم كه پاسخ ما دقیق، علمی و راه گشا باشد. بدیهی است كه چنین پاسخی نیازمند تفكر، نكته سنجی و مرور دانشته هاست. پس از این مقدمات، اگر بخواهیم یك جمع بندی مناسب از نوشته های شما داشته باشیم:
1. تعداد دوستان شما اندك است و گویا بیشتر انرژی عاطفی خود را روی 1 یا 2 نفر متمركز نموده اید. بدیهی است عدم تفاهم با ایشان به معنی از دست دادن دوستی است – شاید بهتر باشد همسان دیگر هم كلاسی های خود، با دیگران همراه شوید و تا حدودی در هیجان ها، عواطف، شادی ها و ... آنها شریك شوید – ضمن آنكه به ارزش های خود احترام می گذارید.
2. در نوشته ی خویش اشاره فرمودید: "برای من اهمیتی ندارد دیگران درباره ی من چگونه فكر می كنند"، شاید كاملاً این طور نباشد. زیرا آنچه امروز برای شما مشكل شده است، چگونگی رفتار دوستان با شماست و رفتار دوست شما نشانه ای از تفكر او درباره ی شماست. این كاملاً طبیعی است كه ما از دوست خود، كه با او یكرنگ و صادق بوده ایم، انتظار همین رفتارها را داشته باشیم؛ به ویژه اگر تنها دوست ما باشد. بنابراین شاید اشكالی نداشته باشد كه اندكی برای شما اهمیت داشته باشد كه دیگران درباره ی شما چگونه فكر می كنند. همین باعث می شود رابطه ی بهتر و دوستانه تری با بچه های هم كلاسی خود داشته باشید. به بیان دیگر پیش نهاد ما به شما این است كه به اظهار نظرها، نظرات و درخواست های منطقی گروه دوستان خود، توجه كنید و اگر لازم است تغییرات كوچكی در خود ایجاد كنید.
3. به نظر می رسد شما انگیزه ی پیش رفت تحصیلی خوبی دارید. ضمن آنكه از استعداد و اراده ی خوبی برخوردار هستید. فكر نمی كنید وقت كشمكش های عاطفی نیتس؟ شاید پریشان شدن در این روزها چندان ضرورتی نداشته باشد – بعدها فرصت پرداختن به مسائل را دارید – آیا می توانید با یاری از اراده ی خوب و همیشگی خویش، به هیجان خود چیره شوید و خود را كنترل كنید (ممكن است در ابتدا دشوار باشد اما به نظر می رسد شما می توانید)؟
4. ارزیابی رفتارهای دیگران – توهین ها، حرف ها، اظهار نظرها و ... – زندگی را تلخ و دشوار می سازد. شاید گاهی اوقات بد نباشد كه از یك سخن یا رفتار دیگران كه همواره نسنجیده و زودگذر است، چشم پوشی كنیم. زیرا به خاطر سپردن خطاهای دیگران، ذهن ما را از خاطرات تلخ و تیره پر می كند. بدبهی است آن وقت خیلی نمی توانیم رفتار خوبی با دیگران داشته باشیم. آنگاه دیگران با آرامش و اعتماد بیشتری در حضور شما سخن خواهند گفت.
در پایان از شما تقاضا می كنیم این مطالب را در سه جمله ی خبری خلاصه كنید و اگر مایل بودید ما را از جمع بندی (سه جمله ی خویش) آگاه كنید تا باز با هم پی گیر شویم. به نظر می رسد برای بخش نخست پاسخ شما، همین قدر كافیست.
خدانگهدار

مشاور : آقای دارابي | پرسش : پنج شنبه 9/11/1382 | پاسخ : شنبه 11/11/1382 | | | 0 سال | تربيتي | تعداد مشاهده: 106 بار

تگ ها :

UserName