• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کد: 42029

پرسش

لطفا هرچه سریع تر اطلاعاتی در مورد جلال آل احمد در اختیار من قرار دهید
در صورت امكان كتاب هایی را رد این مورد به من معرفی كنید
باتشكر

پاسخ

با سلام!

زندگی نامه جلال آل احمد (از زبان خودش)





در خانواده ای روحانی (مسلمان – شیعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و یكی از شوهر خواهرهایم در مسند روحانیت مردند. و حالا برادرزاده ای و یك شوهر خواهر دیگر روحانی اند. و این تازه اول عشق است. كه الباقی خانواده همه مذهبی اند. با تك و توك استثنایی. برگردان این محیط مذهبی را در«دید و بازدید» می شود دید و در «سه تار» وگـُله به گـُله در پرت و پلاهای دیگر.

نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال 1302 بی اغراق سر هفت تا دختر آمده ام. كه البته هیچكدامشان كور نبودند. اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند. دو تا شان در همان كودكی سر هفت خوان آبله مرغان و اسهال مردند و یكی دیگر در سی و پنج سالگی به سرطان رفت. كودكیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. تا وقتی كه وزارت عدلیه ی «داور» دست گذشت روی محضرها و پدرم زیر بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دكانش را بست و قناعت كرد به اینكه فقط آقای محل باشد. دبستان را كه تمام كردم دیگر نگذاشت درس بخوانم كه: «برو بازار كاركن» تا بعد ازم جانشینی بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم كلاس های شبانه باز كرده بود كه پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها كار؛ ساعت سازی، بعد سیم كشی برق، بعد چرم فروشی و از این قبیل و شب ها درس. و با درآمد یك سال كار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام كردم. بعد هم گاه گداری سیم كشی های متفرقه. بَـردست «جواد»؛ یكی دیگر از شوهر خواهرهایم كه اینكاره بود. همین جوری ها دبیرستان تمام شد. و توشیح «دیپلمه» آمد زیر برگه ی وجودم - در سال 1322 - یعنی كه زمان جنگ. به این ترتیب است كه جوانكی با انگشتری عقیق به دست و سر تراشیده و نزدیك به یك متر و هشتاد، از آن محیط مذهبی تحویل داده می شود به بلبشوی زمان جنگ دوم بین الملل. كه برای ما كشتار را نداشت و خرابی و بمباران را. اما قحطی را داشت و تیفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهنده ی قوای اشغال كننده را.

جنگ كه تمام شد دانشكده ادبیات (دانشسرای عالی) را تمام كرده بودم. 1325. و معلم شدم. 1326. در حالی كه از خانواده بریده بودم و با یك كروات و یكدست لباس نیمدار آمریكایی كه خدا عالم است از تن كدام سرباز ِ به جبهه رونده ای كنده بودند تا من بتوانم پای شمس العماره به 80 تومان بخرمش. سه سال بود كه عضو حزب توده بودم. سال های آخر دبیرستان با حرف و سخن های احمد كسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده... و با این مایه دست فكری چیزی درست كرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». كوچه ی انتظام، امیریه. و شب ها در كلاس هایش مجانی فنارسه (فرانسه) درس می دادیم و عربی و آداب سخنرانی و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی كار احزابی كه همچو قارچ روییده، بودند هر كدام مأمور یكی شان بودیم و سركشی می كردیم به حوزه ها و میتینگ هاشان (meeting)... و من مأمور حزب توده بودم و جمعه ها بالای پس قلعه و كلك چال مُناظره و مجادله داشتیم كه كدامشان خادمند وكدام خائن و چه باید كرد و از این قبیل... تا عاقبت تصمیم گرفتیم كه دسته جمعی به حزب توده بپیوندیم. جز یكی دو تا كه نیامدند. و این اوایل سال 1323. دیگر اعضای آن انجمن «امیر حسین جهانبگلو» بود و «رضا زنجانی» و «هوشیدر» و «عباسی» و «دارابزند» و «علینقی منزوی» و یكی دو تای دیگر كه یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه ای ترجمه كرده بودم از عربی به اسم «عزاداری های نامشروع» كه سال 22 چاپ شد و یكی دو قِران فروختیم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم كه انجمن یك كار انتفاعی هم كرده. نگو كه بازاری های مذهبی همه اش را چكی خریده اند و سوزانده. این را بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه ی تجدید نظرهای مذهبی كه چاپ نشده ماند و رها شد.

در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یك عضو ساده به عضویت كمیته ی حزبی تهران رسیدم و نمایندگی كنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر برای دانشجویان» كه گرداننده اش بودم و در مجله ماهانه ی «مردم» كه مدیر داخلیش بودم. و گاهی هم در «رهبر». اولین قصه ام در «سخن» در آمد. شماره نوروز 24. كه آن وقت ها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر می شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید وبازدید» را منتشر كردم؛ مجموعه ی آنچه در «سخن» و «مردم برای روشنفكران» هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود كه از اوایل سال 25 مامور شدم كه زیر نظر طبری «ماهانه مردم» را راه بیندازم. كه تا هنگام انشعاب، 18 شماره اش را درآوردم. حتی شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم. چاپخانه «شعله ور». كه پس از شكست «دموكرات فرقه سی» و لطمه ای كه به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه ی «اپرا» منتقلش كرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانه ای كه در اختیارشان بود «از رنجی كه می بریم» درآمد. اواسط 1326. حاوی قصه های شكست در آن مبارزات و به سبك رئالیسم سوسیالیستی! و انشعاب در آغاز 1326 اتفاق افتاد. به دنبال اختلاف نظر جماعتی كه ما بودیم – به رهبری خلیل ملكی – و رهبران حزب كه به علت شكست قضیه آذربایجان زمینه افكار عمومی حزب دیگر زیر پایشان نبود. و به همین علت سخت دنباله روی سیاست استالینی بودند كه می دیدیم كه به چه می انجامید. پس از انشعاب، یك حزب سوسیالیست ساختیم كه زیربار اتهامات مطبوعات حزبی كه حتی كمك رادیو مسكو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سكوت.

در این دوره ی سكوت است كه مقداری ترجمه می كنم، به قصد فنارسه (فرانسه) یادگرفتن. از «ژید» و «كامو» و «سارتر». و نیز از «داستایوسكی». «سه تار» هم مال این دوره است كه تقدیم شده به خلیل ملكی. هم در این دوره است كه زن می گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت كوتاه شد، كوچكش را در چاردیواری خانه ای می سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است كه می شناسید. اهل كتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی شناسی و صاحب تالیف ها وترجمه های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم كه اگر او نبود چه بسا خزعبلات كه به این قلم در آمده بود. (و مگر درنیامده؟) از 1329 به این ور هیچ كاری به این قلم منتشر نشده است كه سیمین اولین خواننده و نقـّادش نباشد.

و اوضاع همین جورهاهست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دكتر مصدق. كه از نو كشیده می شوم به سیاست و از نو سه سال دیگر مبارزه در گرداندن روزنامه های «شاهد» و«نیروی سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگی» كه مدیرش ملكی بود، علاوه بر اینكه عضو كمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم كه یكی از اركان جبهه ملی بود و باز همین جورهاست تا اردیبهشت 1332 كه به علت اختلاف با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان كناره گرفتم. می خواستند ناصر وثوقی را اخراج كنند كه از رهبران حزب بود؛ و با همان «بریا» بازی ها . كه دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه بازی ها از حزب توده انشعاب كرده بودیم و حالا از نو به سرمان می آمد.

در همین سال ها است كه «بازگشت از شوروی» ژید را ترجمه كردم و نیز «دست های آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت. «زن زیادی» هم مال همین سال ها است آشنایی با «نیما یوشیج» هم مال همین دوره است و نیز شروع به لمس كردن نقاشی. مبارزه ای كه میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سه سال دنبال شد به گمان من یكی از پربارترین سال های نشر فكر و اندیشه و نقد بود.

بگذریم كه حاصل شكست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول كشت همه مان نشست. شكست جبهه ملی و بُرد كمپانیها در قضیه نفت كه از آن به كنایه در «سرگذشت كندوها» گـَپی زده ام – سكوت اجباری محدودی را پیش آورد كه فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شكست ها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملكت و حاصلش «اورازان – تات نشین های بلوك زهرا- و جزیزه خارك» كه بعدها مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشكده ادبیات به اعتبار آنها ازم خواست كه سلسه ی نشریاتی را در این زمینه سرپرستی كنم و این چنین بود كه تك نگاری (مونو گرافی) ها شد یكی از رشته ی كارهای ایشان. و گر چه پس از نشر پنج تك نگاری ایشان را ترك گفتم. چرا كه دیدم می خواهند از آن تك نگاری ها متاعی بسازند برای عرضه داشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او و من این كاره نبودم چرا كه غـَرضم از چنان كاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال می شود.

و همین جوری ها بود كه آن جوانك مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست بازی ها سرسالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانی ها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و در واقع به صورت دنبال روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریكا دارد مملكت را به سمت مستعمره بودن می برد و بدلش می كند به مصرف كننده ی تنهای كمپانی ها و چه بی اراده هم. و هم اینها بود كه شد محرك «غرب زدگی» -سال 1341 - كه پیش از آن در «سه مقاله دیگر» تمرینش را كرده بودم. «مدیر مدرسه» را پیش از این ها چاپ كرده بودم- 1327- حاصل اندیشه های خصوصی و برداشت های سریع عاطفی از حوزه بسیار كوچك اما بسیار موثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صریح به اوضاع كلی زمانه و همین نوع مسائل استقلال شكن.

انتشار«غرب زدگی» كه مخفیانه انجام گرفت نوعی نقطه ی عطف بود در كار صاحب این قلم. و یكی از عوارضش این كه «كیهان ماه» را به توقیف افكند. كه اوایل سال 1341 براهش انداخته بودم و با اینكه تأمین مالی كمپانی كیهان را پس پشت داشت شش ماه بیشتر دوام نیاورد و با اینكه جماعتی پنجاه نفر از نویسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همكارش بودند دو شماره بیشتر منتشر نشد. چرا كه فصل اول «غرب زدگی» را در شماره اولش چاپ كرده بودیم كه دخالت سانسور و اجبار كندن آن صفحات ودیگر قضایا ...

كلافگی ناشی از این سكوت اجباری مجدد را در سفرهای چندی كه پس از این قضیه پیش آمد در كردم. در نیمه آخر سال 41 به اروپا. به مأموریت از طرف وزارت فرهنگ و برای مطالعه در كار نشر كتاب های درسی. در فروردین 42 به حج. تابستانش به شوروی. به دعوتی برای شركت در هفتمین كنگره ی بین المللی مردم شناسی و به آمریكا در تابستان 44 . به دعوت سمینار بین المللی و ادبی و سیاسی دانشگاه «هاروارد» و حاصل هر كدام از این سفرها سفرنامه ای كه مال حجش چاپ شد به اسم «خسی در میقات» و مال روس داشت چاپ می شد؛ به صورت پاورقی درهفته نامه ای ادبی كه «شاملو» و «رؤیایی» درآوردند كه از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه. گزارش كوتاهی نیز از كنگره مردم شناسی داده ام در «پیام نوین» ونیز گزارش كوتاهی از «هاروارد»، در «جهان نو» كه دكتر «براهنی» در می آورد و باز چهار شماره بیشتر تحمل دسته ی ما را نكرد. هم در این مجله بود كه دو فصل از «خدمت و خیانت روشنفكران» را درآوردم. و این ها مال سال 1345. پیش از این «ارزیابی شتابزده» را در آورده بودم – سال 43 – كه مجموعه ی هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سیاست معاصر. كه در تبریز چاپ شد. و پیش از آن نیز قصه «نون و القلم» را – سال 1340 – كه به سنت قصه گویی شرقی است و در آن چون و چرای شكست نهضتهای چپ معاصر را برای فرار از مزاحمت سانسور در یك دوره تاریخی گذاشتم و وارسیده.

آخرین كارهایی كه كرده ام یكی ترجمه «كرگدن» اوژن یونسكو است – سال 45 – و انتشار متن كامل ترجمه «عبور از خط» ارنست یونگر كه به تقریر دكتر محمود هومن برای «كیهان ماه» تهیه شده بود و دو فصلش همانجا در آمده بود. و همین روزها از چاپ «نفرین زمین» فارغ شده ام كه سرگذشت معلم دهی است در طول نه ماه از یك سال و آنچه براو واهل ده می گذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها درباره آب و كشت و زمین و لمسی كه وابستگی اقتصادی به كمپانی از آنها كرده و اغتشاشی كه ناچار رخ داده و نیز به قصد ارزیابی دیگری خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حكومت از قضیه فروش املاك كه به اسم اصلاحات ارضی جایش زده اند. پس از این باید« در خدمت و خیانت روشنفكران» را برای چاپ آماده كنم . كه مال سال 43 است و اكنون دستكاری هایی می خواهد و بعد باید ترجمه «تشنگی و گشنگی» یونسكو را تمام كنم و بعد بپردازم به از نو نوشتن «سنگی و گوری» كه قصه ای است درباب عقیم بودن و بعد بپردازم به تمام «نسل جدید» كه قصه ی دیگری است از نسل دیگری كه من خود یكیش ... و می بینی كه تنها آن بازرگان نیست كه به جزیره كیش شبی ترا به حجره خویش خواند و چه مایه مالیخولیا كه به سرداشت...

دی ماه 1346

مشاور : مجتبي رضواني | پرسش : پنج شنبه 27/9/1382 | پاسخ : سه شنبه 16/10/1382 | | | 0 سال | هنري | تعداد مشاهده: 79 بار

تگ ها :

UserName