• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 0
زمان آخرین مطلب : 4937روز قبل
داستان و حکایت

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیده اند. مرد جوان، در كمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت.

ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست؟ مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه كردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نكرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت كه هیچ تكه ای آنها را پر نكرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فكر می كردند كه این پیرمرد چطور ادعا می كند كه قلب زیباتری دارد.

مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره كرد و خندید و گفت: تو حتماً شوخی می كنی ... قلبت را با قلب من مقایسه كن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.

پیرمرد گفت: درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی كنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا كرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است كه به جای آن تكه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم كه برایم عزیزند، چرا كه یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به كسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند كه داشته ام. امیدوارم كه آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای كه من در انتظارش بوده ام، پر كنند. پس حالا می بینی كه زیبایی واقعی چیست؟

مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی كه اشك از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم كرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا كه عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ كرده بود.

 

 

چهارشنبه 13/2/1391 - 18:32
داستان و حکایت

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند. شادی، غم، غرور، عشق و... .

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیره آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.

وقتی جزیره به زیره آب رفت، عشق از ثروت که قایقی با شکوه داشت کمک خواست و گفت: آیا می تونم با تو همسفر شوم؟ ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره دارم و جایی برای تو ندارم. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکانی امن بود کمک خواست. غرور گفت: نه چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود، پس عشق به او گفت: اجازه بده که با تو بیایم. غم با صدای حزن آلود گفت: آه من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم. عشق سراغ شادی رفت و او را صدا زد، اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید.

آب هر لحظه بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شد، که ناگهان صدایی سالخورده گفت من تو را خواهم برد. عشق از خوشحالی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع سوار قایق شد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود ادامه داد و عشق تازه متوجه شد که چقدر به گردن پیرمرد حق دارد. عشق نزد علم رفت و گفت ان پیرمرد کی بود که جان مرا نجات داد؟ علم پاسخ داد: زمان. عشق با تعجب پرسید چرا زمان به من کمک کرد؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت:

زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

چهارشنبه 13/2/1391 - 18:32
داستان و حکایت

جیرجیرك به خرس گفت: دوستت دارم.
خرس به جیرجیرك گفت: الان وقت خواب زمستونیه، 6 ماه دیگه میام تا درباره اش حرف بزنیم.
6 ماه بعد، وقتی خرس از خواب زمستانی بیدار شد، جیرجیرك رو پیدا نكرد.

او نمی دانست عمر جیرجیركها 3 روز است.
چهارشنبه 13/2/1391 - 18:31
داستان و حکایت

در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یك اتاق بستری بودند. یكی از بیماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر یك ساعت روی تختش بنشیند. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تكانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با یكدیگر صحبت می‌كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.
هر روز بعد از ظهر، بیماری كه تختش كنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی كه بیرون از پنجره می‌دید برای هم اتاقیش توصیف می‌كرد. بیمار دیگر در مدت این یك ساعت، با شنیدن اوصاف دنیای بیرون، روحی تازه می‌گرفت.
این پنجره، رو به یك پارك بود كه دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌كردند و كودكان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن، به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌كرد، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌كرد.
روزها و هفته‌ها سپری شد.
یك روز صبح، پرستاری كه برای حمام كردن آنها آب آورده بود، جسم بی‌جان مرد كنار پنجره را دید كه با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.
مرد دیگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند. پرستار این كار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترك كرد. آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در كمال تعجب، او با یك دیوار مواجه شد.
مرد، پرستار را صدا زد و پرسید كه چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌كرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف كند !
پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند.

چهارشنبه 13/2/1391 - 18:30
داستان و حکایت

در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند، بسیاری هم غرولند می كردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری نهاد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد كه در آن نوشته شده بود:

" هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
چهارشنبه 13/2/1391 - 18:30
داستان و حکایت

دو دوست در بیابانی در حرکت بودند. در میانه راه بر سر موضوغی به مشاجره پرداختند. در این میان یکی از آن دو دوست بر صورت دیگری سیلی زد. آنکه بر صورتش سیلی خورده بود ناراحت شد. اما چیزی نگفت تنها بر روی شن ها نوشت: "امروز بهترین دوستم بر صورتم سیلی زد."

آنها به رفتن ادامه دادند. تا به یک دریاچه رسیدند و تصمیم گرفتند تنی به آب بزنند. آنکه صورتش سیلی خورده بود به درون آب پرید، اما نزدیک بود که غرق شود. دوستش فوری خود را در آب پرتاب کرد و او را نجات داد. وقتی از آب بیرون آمدند، آنکه نجات یافته بود بر روی سنگی حک کرد: "امروز بهترین دوستم زندگی ام را نجات داد."

دوستش از او پرسید:چرا وقتی تو را ناراحت کردم بر شن ها نوشتی اما این بار که زندگیت را نجات دادم بر سنگ؟

او در جواب گفت: وقتی کسی ما را می رنجاند باید آنرا بر شن نوشت تا بادهای بخشش و گذشت آن را پراکنده و پاک سازد. اما وقتی کسی کار نیکی برایمان انجام می دهد باید بر سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آنرا پاک کند.

دردهایمان را بر روی شن بنویسیم و شادیهایمان را بر سنگ حک کنیم.

 

 

می گن :

ـ یک دقیقه طول می کشد تا شخص خاصی را بیابی .

ـ یک ساعت تا او را ستایش کنی.

ـ یکروز تا دوستش بداری.

ـ اما یک عمر تا فراموشش کنی
چهارشنبه 13/2/1391 - 18:29
داستان و حکایت

مرد وزن جوان سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو من می ترسم

مرد جوان: نه این جوری خیلی بهتره

زن جوان: خواهش میکنم، من خیلی می ترسم

مرد جوان: خوب اما اول باید بگی که دوستم داری

زن جوان: دوستت دارم،حالا میشه یواش تر برونی

مرد جوان: منو محکم بگیر

زن جوان: خوب، حالا میشه یواش تر بری

مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاست منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاست خود را برسر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
چهارشنبه 13/2/1391 - 18:28
داستان و حکایت

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار به خانه برمیگشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده. زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خود را معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست. وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست، و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه."

چهارشنبه 13/2/1391 - 18:27
داستان و حکایت

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود. زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید:
- آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت:
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:
- «همسر تو گوژپشت خواهد بود
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن
فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سالهای سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.

چهارشنبه 13/2/1391 - 18:26
داستان و حکایت

چند قورباغه از جنگلی عبور می كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند كه دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه، این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان كوشیدند كه از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر، دائما به آنها می گفتند كه دست از تلاش بردارید. چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.
بالاخره یكی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با حداكثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می كرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند كه دست از تلاش بردار. اما او با توان بیشتری تلاش كرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:«مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟»
معلوم شد قورباغه ناشنواست.

در واقع او در تمام مدت فكر می كرده دیگران او را تشویق می كنند.

چهارشنبه 13/2/1391 - 18:26
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته