• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 74
تعداد نظرات : 49
زمان آخرین مطلب : 5079روز قبل
اخلاق

خداوند انشاءالله ما را از غیبت نجات دهد، چه در دنیا و چه در آخرت.چه در امور اخروی و چه در امور دنیا و طبیعت. طبیعت مال مردم معمولی است. امور اخروی مربوط پیامبر(ص) و امام (ع) است. کلمات مال آنهاست.

ما اهل آن نیستیم مگر آنکه یا غافل باشیم و حالی مان نشودو لبمان در اختیار آنها باشد که حرف بزنند، یا اینکه به سلامتی، خودشان تشریف بیاورند.

در واقع هم تا آنها هستند ما نباید حرف بزنیم. برای همین است که بسم الله می گویند. یعنی آقا شما بفرمایید.

بسم الله در هر امری یعنی آقا شما جلو باشید. ندیده ای هر وقت بسم الله می گویی آن کار خوش عاقبت می شود؟ با بسم الله به صاحب عمل می گویی بفرمایید. برای همین آن کار خوب از آب در می آید.

حقیقت بسم الله را گرفتی؟ هیچ کاری بدون بسم الله انجام نمی گیرد. اگر هم انجام بگیرد دم بریده است، ناقص است، نصفش نیست، خراب است، فاسد است. البته اگر انجام بگیرد؛ بلکه انجام نمی گیرد. بسم الله است که درست می کند.

این را به خدا می گویی یا به پیامبر(ص) می گویی، نمی دانم! آنها خودشان می دانند، بین شان دعوا نیست. هر کدام نیتت بود، قلبت و روحت متوجه بود یا اینکه اصلا توجه نداشت؛ آنها خودشان می دانند چه کسی باید جلو برود.

پس بسم الله در هر کاری یک خاصیتش این است که شما دیگر نیستی. کمک از خداست و کار تا آخر خوب از آب در می آید.

حاج اسماعیل دولابی 

دوشنبه 21/9/1390 - 10:36
داستان و حکایت
ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!!!
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد. آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم. یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم. حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت. او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند، او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت. او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.و ما باز رفتیم و رفتیم.. حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود. او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود. او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند.. من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم. این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد. هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید، «ركاب بزن....»
منبع:از طرف یک دوست



 
 
يکشنبه 20/9/1390 - 16:20
شخصیت ها و بزرگان
کمونیست اومده بود پای صحبت آخوند اون هم تو «آخن» آلمان. با  مسخرگی می گفت اومدیم آخوندی ببینیم و بخندیم.بالاخره خودش کلی تفریح!11 شب بود، گریه می کرد که بحث ادامه داشته باشد. تا ساعت 2 با بهشتی حرف می زد. شده بود پایه ثابت سخنرانیهاش.

 

با غرور گفتند که باید مناظره کنیم. حتما هم باید بهشتی طرف ما باشد.8 نفری نشسته بودند روبروی بهشتی برای مناظره.آخر جلسه اومده بودند برای خواهش. خواهش می کنیم پخش نشود آبرویمان می رود.بهشتی سفارش کرده بود پخش نشود، هیچ وقت هم به رویشان نیاورد.انگار جلسه ای نبوده.

 

منبع: صددقیقه تا بهشت 
 
يکشنبه 20/9/1390 - 6:59
شعر و قطعات ادبی

آیات خدا

چون نور که از مِهر جدا هست و جدا نیست

عالم همه آیات خدا هست و خدا نیست

ما پرتو حقیم و نه اوییم و هم اوییم

چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست

هر جا نگری جلوه گه شاهد غیبی است

او را نتوان گفت کجا هست و کجا نیست

در آینه بینند اگر صورت خود را

آن صورت آیینه شما هست و شما نیست

این نیستی هست نما را به حقیقت

در دیده ی ما و تو بقا هست و بقا نیست

جان  فلکی را چون رهید از تن خاکی

گویند گروهی که فنا هست و فنا نیست

هر حُکم که او خواست براند به سر ما

ما را گر از آن حُکم رضا هست و رضا نیست

از جانب ما شکوه و جور از قِبل دوست

گر نیک ببینیم خطا هست و خطا نیست

کو جرأت گفتی که خطا و کرم او

بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نیست

بی مهری و لطف از طرف یار به عبرت

از چیست ندانم که چرا هست و چرا نیست

عبرت نایینی  

يکشنبه 20/9/1390 - 6:51
سخنان ماندگار
بدان پسرکم که روزی دوتاست، آن که آن را بجویی، و آن که تو را جوید، و اگر نزد آن نروی راه به سوی تو پوید. چه زشت است فروتنی هنگام نیازمندی، و درشتی به وقت بی نیازی. بهره ی تو از دنیا همان است که آبادانی خانه ای آخرتت بدان است. اگر بدانچه از دستت رفته می زاری، پس زاری کن به همه آنچه در دست نداری.
يکشنبه 20/9/1390 - 6:49
شعر و قطعات ادبی

هر چه کنی بکن مکن ترک من ای نگار من

هرچه بری ببر مبر سنگدلی به کار من

هر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمر

هر چه دری بدر مدر پرده ی اعتبار من

هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم

هر چه نهی بنه منه دام به رهگذار من

هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش

هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من

هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستی

هر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من

هر چه کشی بکش مکش باده به بزم مدعی

هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

شوریده

يکشنبه 20/9/1390 - 6:43
اهل بیت

از بستگان آیت الله مرحوم نخودکی اصفهانی نقل شده است:

آیت الله نخودکی هر سال دهه ی اول محرم در منزل خود روضه برپا می کرد.

وقتی ایشان از دنیا رفت،یکی از وارستگان او را در خواب دید و احوال او را پرسید. او گفت:وقتی که مرا در قبر نهادند دو فرشته نکیر و منکر برای سئوال و جواب نزد من آمدند.

از توحید و نبوت پرسیدند،جواب دادم؛ تا اینکه از امامان پرسیدند،نام امیرمومنان علی(ع) را به زبان آوردم.

وقتی که نام امام حسین(ع) را آوردم بی اختیار گریه کردم. آن دو فرشته نیز منقلب شده و گریه کردند، سپس به هم گفتند:آزادش کنیم،کار این با آقا امام حسین(ع) است؛ دیگر نیاز به سوالات دیگر نیست.

مرا آزاد نمودند و رفتند و اینک می بینی که آزادم و در جایگاه خوبی هستم.

پنج شنبه 17/9/1390 - 14:25
سخنان ماندگار

گرفتار کسانی شده ایم که چون امر می کنم فرمان نمی برند، و چون می خوانم پاسخ نمی دهند. ای ناکسان برای چه در انتظارید؟ و چرا برای یاری دین خدا گامی برنمی دارید؟ دینی کو که فراهمتان دارد، غیرتی کو تا شما را به غضب آرد؟ فریاد می خواهم و یاری می جویم، نه سخنم می شنوید و نه فرمانم را می برید.

چهارشنبه 16/9/1390 - 11:17
داستان و حکایت

زن مومنه ای از ماوراءالنهر با شوهر و برادرش به سفر حج می رفت. چون به بغداد رسید،شوهرش در دجله افتاد و غرق شد و چون به صحرا رفتند،برادرش از شتر افتاد و مرد.چون به میقات رسید و به احرام مشغول شد،دزدان مالش را بردند.چون به مکه رسید و به در مسجدالحرام شد،عذر زنانش افتاد.آن بیچاره آه از میان جان برکشید و گفت: خداوندا در خانه خود بودم،نگذاشتی و از خویش و تبارم جدا کردی.شوهرم غرق شد، برادرم هلاگ گردید، مالم را دزدان بردند، با این همه محنت ها  به در خانه تو آمدم.در بر من بستی و حیرانم گذاشتی؟! می خروشید و می نالید.

آوازی بشنید که گفت: شاد باش که چندین هزار لبیک حاجیان و یارب غریبان در هوا مانده بود، محل آن نداشت که به درگاه ما آید، آب دیده تو و آه جگر سوخته تو، همه را به درگاه ما کشید، ما رنج تو را ضایع نکنیم

ابوسعید سبزواری

چهارشنبه 16/9/1390 - 11:12
اخبار

ماه خون ماه اشک ماه ماتم شد

بر دل فاطمه(س)داغ عالم شد

 

فرا رسیدن ماه محرم را بر

عزادارنش تسلیت عرض می کنم

 

در جایی خواندم:

 

در نهضت حسین یک پیام کلی

وجود دارد:

 

که چگونه خود را از پوچی

زندگی زمینی نجات دهیم و به

چه چیز بیاندیشیم که نمیریم.

دوشنبه 7/9/1390 - 11:56
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته