• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 2
زمان آخرین مطلب : 4719روز قبل
اهل بیت
علاّمه بزرگوار حضرت آقاى شیخ حسن فرید گلپایگانى كه از علماى طراز اول تهران هستند از استاد خود مرحوم آیت اللّه حاج شیخ عبدالكریم یزدى حائرى اعلى اللّه مقامه نقل نمود كه فرمود: اوقاتى كه در سامرا مشغول تحصیل علوم دینى بودم ، وقتى اهالى سامرا به بیمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روز عده اى مى مردند.
روزى در منزل استادم مرحوم سید محمد فشاركى اعلى اللّه مقامه جمعى از اهل علم بودند ناگاه مرحوم آقاى میرزاى محمد تقى شیرازى رحمة اللّه علیه - كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشریف آوردند و صحبت از بیمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم میرزا فرمود: اگر من حكمى بكنم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند كه بلى .

 

 


سپس فرمود: من حكم مى كنم كه شیعیان ساكن سامرا از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه روح شریف نرجس خاتون والده ماجده حضرت حجة بن الحسن علیه السلام نمایند تا این بلا از آنان دور شود. اهل مجلس این حكم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشورا شدند.
از فردا تلف شدن شیعه موقوف شد ولى همه روزه عده اى از سنى ها مى مردند به طورى كه بر همه آشكار گردید.

برخى از سنى ها از آشنایانشان از شیعه پرسیدند سبب اینكه دیگر از شما كسى تلف نمى شود چیست ؟ به آنها گفته بودند زیارت عاشورا. آنها هم مشغول شدند و بلا از آنها هم برطرف گردید.
جناب آقاى فرید سلمه اللّه تعالى فرمودند: وقتى گرفتارى سختى برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم به یادم آمد از روز اول محرم سرگرم زیارت عاشورا شدم روز هشتم به طور خارق العاده برایم فرج شد.
شكى نیست كه مقام میرزاى شیرازى از این بالاتر است كه پیش خود چیزى بگوید و چون این توسل یعنى خواندن زیارت عاشورا تا ده روز در روایتى از معصوم نرسیده است شاید آن بزرگوار به وسیله رؤ یاى صادقه یا مكاشفه یا مشاهده امام علیه السلام چنین دستورى داده بود و مؤ ثر هم واقع شده است .
مرحوم حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام نقل نمود كه : در كربلا ایام عاشورا در خانه مرحوم میرزاى شیرازى روضه خوانى بود و روز عاشورا به اتفاق طلاب و علما به حرم حضرت سیدالشهدا علیه السلام و حضرت ابالفضل العباس علیه السلام مى رفتند و عزادارى مى نمودند و عادت میرزا این بود كه هر روز در غرفه خود زیارت عاشورا مى خواند، سپس پایین مى آمد و در مجلس عزا شركت مى نمود؛ روزى خودم حاضر بودم كه پیش از موسم آمدن میرزا ناگاه با حالت غیر عادى پریشان و نالان از پله هاى غرفه به زیر آمد و داخل مسجد شد و مى فرمود: امروز باید از مصیبت عطش حضرت سیدالشهدا علیه السلام بگویید و عزادارى كنید. تمام اهل مجلس منقلب شدند و بعضى حالت بى خودى عارضشان شد، سپس با همان حالت به اتفاق میرزا به صحن شریف و حرم مقدس مشرف شدیم گویا میرزا مأ مور به تذكر شده بود. بالجمله هر كس زیارت عاشورا را یك روز یا ده روز یا چهل روز به قصد توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام (نه به قصد ورود از معصوم ) بخواند البته صحیح و مؤ ثر خواهد بود و اشخاص بى شمارى بدین وسیله به مقاصد مهم خود رسیده اند.
مرحوم میرزا محمد تقى شیرازى در سنه 1338 در كربلا وفات و در جنوب شرقى صحن شریف مدفون گردید

 پاورقی
داستانهاى شگفت ، شهید محراب دستغیب شیرازى : ص 271. شیفتگان حضرت مهدى ، رجائى خراسانى : ص 152. كرامات امام حسین ، مصطفى محمدى اهوازى : ص 23. زبدة الحكایات ، عبدالمحمد لواسانى : ص 224. الكلام یحر الكلام ، سید احمد زنجانى : ص 55.

 
منبع: http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-19-31-01/menu-id-55
جمعه 17/9/1391 - 18:15
داستان و حکایت
نیمه شبی در اطاق خودم كه كنار در حیاط منزل آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی بود، خوابیده بودم ، ناگهان صدای پائی در داخل حیاط مرا از خواب بیدار كرد من فورا از جا برخاستم . دیدم جوانی وارد منزل شده و در وسط حیاط ایستاده است نزد او رفتم و گفتم شما كه هستید و چه میخواهید؟ مثل آنكه نمیتوانست فورا جواب مرا بدهد حالا یا زبانش از ترس گرفته بود و یا متوجّه نشد كه من به فارسی به او چه میگویم زیرا بعدا معلوم شد اواهل بغداد و عرب است ولی مرحوم آقای بافقی قبل از آنكه او چیزی بگوید از داخل اطاق صدازد كه حاج عباس او یونس ارمنی است و بامن كار دارد او را راهنمائی كن كه نزد من بیاید. من او را راهنمائی كردم او به اطاق آقای بافقی رفت .

 

 


مرحوم آقای بافقی وقتی چشمش به او افتاد بدون هیچ سؤ الی به او فرمود: احسنت ، می خواهی مسلمان شوی ، او هم بدون هیچ گفتگوئی به ایشان گفت ، بلی برای تشرف به اسلام آمده ام .

مرحوم آقای بافقی بدون معطلی بلافاصله آداب و شرایط تشرف به اسلام را به ایشان عرضه نمود و او هم مشرّف به دین مقدّس اسلام شد، من كه همه جریانات برایم غیر عادّی بود از یونس تازه مسلمان سؤ ال كردم كه جریان توچه بوده و چرا بدون مقدّمه به دین مقدس اسلام مشرف گردیدی و چرا این موقع شب را برای این عمل انتخاب نمودی ؟
او گفت : من اهل بغدادم و ماشین باری دارم و غالبا از شهری به شهری بار می برم یك روز از بغداد به سوی كربلا می رفتم ، دیدم در كنار جادّه پیرمردی افتاده و ازتشنگی نزدیك به هلاكت است ، فورا ماشین را نگه داشتم و مقداری آب كه در قمقمه داشتم به او دادم ، سپس او را سوار ماشین كردم و به طرف كربلا بردم ، او نمی دانست كه من مسیحی و ارمنی هستم ، وقتی پیاده شد گفت : برو جوان حضرت ابوالفضل العبّاس اجر تو رابدهد. من از او خدا حافظی كردم و جدا شدم ، پس از چند روز باری به من دادند كه به تهران بیاورم ، امشب سر شب به تهران رسیدم و چون خسته بودم خوابیدم ، درعالم رؤ یا دیدم در منزلی هستم و شخصی در آن منزل را می زند، پشت در رفتم و در را باز كردم دیدم شخصی سوار اسب است و می گوید: من ابوالفضل العباس هستم ، آمده ام حقّی كه به ما پیدا كردی به تو بدهم . گفتم چه حقی ؟
فرمود: حق زحمتی كه برای آن پیرمرد كشیدی سپس اضافه فرمود و گفت :
وقتی از خواب بیدار شدی به شهر ری می روی شخصی تو را بدون آنكه تو سئوال كنی به منزل آقای شیخ محمد تقی بافقی می برد و قتی نزد ایشان رفتی به دین مقدّس اسلام مشرف می گردی .
من گفتم چشم قربان و آن حضرت از من خدا حافظی كرد و رفت ، من از خواب بیدار شدم و شبانه به طرف حضرت عبدالعظیم حركت كردم ، در بین راه آقائی را دیدم كه بامن تشریف می آورند و بدون آنكه چیزی از ایشان سئوال كنم ، مرا راهنمائی كردند و به اینجا آوردند و من مسلمان شدم . وقتی ما از مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی بافقی سئوال كردیم كه شما چگونه او را شناختید و می دانستید كه او آمده است كه مسلمان بشود؟ فرمود: آن كس كه او را به اینجا راهنمائی كرد یعنی حضرت حجة بن الحسمی آید و چه نام دارد و چه می خواهد.  

منبع:http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-19-29-08/menu-id-55
جمعه 17/9/1391 - 18:14
شخصیت ها و بزرگان
عالم ربانی حاج شیخ مرتضی آشتیانی قدس سره فرمود که حجة الاسلام حاج میرزا حسین خلیلی طهرانی قدس سره فرمود: «شیخ جلیل» که با همدیگر سر درس «صاحب جواهر» رضوان الله تعالی علیه حاضر می شدیم، این قضیه را نقل کرد:
یکی از تجار که رئیس خانواده «الکبه» بود، پسر جوان و خوش صورت و مؤدبی داشت. والده اش که علویه ی محترمه ای بود، فقط همین یک پسر را داشتند. این پسر هم مریض می شود و بقدری مرضش سخت می شود که به حال مرگ و احتضار می افتد.

 

 


بالاخره چشم و پای او را می بندند و پدرش از اندرون خانه به بیرون می رود و به سر و سینه می زند. مادر علویه اش نیز به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشرف می شود و از کلیددار آن آستان خواهش و تمنا می کند که اجازه دهد شب را تا صبح درون حرم مطهر بماند.
کلیددار اول قبول نمی کند، ولی آن علویه خودش را معرفی می کند و می گوید: «پسرم محتضر است و چاره ای جز توسل به ساحت مقدس حضرت باب الحوائج علیه السلام ندارم.» کلیددار قبول می کند و به مستخدمین دستور می دهد که اجازه دهند آن علویه در حرم بیتوته کند.

«شیخ جلیل» فرمود: بنده در همان شب به کربلا مشرف شدم و اصلا از تاجر و
مرض پسرش اطلاع نداشتم. وقتی به خواب رفتم، در عالم خواب به حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام مشرف شدم و از طرف مرقد مطهر حضرت حبیب بن مظاهر علیه السلام وارد شدم.
دیدم در بالای سر حرم، زمین تا آسمان مملو از ملائکه است و در مسجد بالا سر حرم، حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و حضرت امیرالمؤنین علی علیه السلام روی تخت نشسته اند. در همان موقع ملکی خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد:«السلام علیک یا رسول الله» سپس گفت: «حضرت باب الحوائج اباالفضل العباس علیه السلام فرمود: یا رسول الله پسر این علویه - عیال حاجی الکبه - مریض است و او به من متوسل شده است. شما به درگاه خدا دعا کنید تا پروردگار به او شفا عنایت فرماید.»
حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم دستها را بلند کرد و بعد از چند لحظه فرمودند: مرگ این جوان رسیده و دیگر نمی توان کاری کرد! ملک رفت و بعد از چند لحظه ی دیگر آمد و پس از عرض سلام همان پیغام را آورد. حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم باز دستها را به دعا بلند کردند و باز همان جواب را فرمودند و ملک برگشت.
ناگهان دیدم ملائکه ای در حرم بودند، مضطرب شدند ولوله ای در بین آنها به وجود آمد. با خود گفتم: چه خبر شده است؟! خوب که نگاه کردم، دیدم حضرت باب الحوائج علیه السلام با همان حالی که در کربلا به شهادت رسیده اند، دارند تشریف می آورند! ایشان به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم سلام کردند و بعد فرمودند: «فلان علویه به من متوسل شده است و شفای جوانش را از من می خواهد. شما از حضرت حق سبحانه بخواهید که یا این جوان را شفا دهد و یا اینکه دیگر مرا باب الحوائج نگویید.»
وقتی حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم این حرف را شنیدند، چشمان مبارکشان پر از اشک شد و رو به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نمودند و فرمودند: یا علی، تو هم با من دعا کن. هر
دو بزرگوار دست ها را رو به آسمان کردند و دعا فرمودند.
بعد از لحظه ای ملکی از آسمان نازل شد و به محضر مقدس حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم مشرف شد و سلام کرد و عرض کرد: حضرت حق سبحانه و تعالی سلام می رساند و می فرماید: «ما لقب باب الحوائجی را از عباس نمی گیریم و آن جوان را شفا دادیم!»
من فورا از خواب بیدار شدم و چون اصلا خبری از این ماجرا نداشتم، خیلی تعجب کردم! ولی با خود گفتم: این خواب صادقه است و در آن حتما سری هست.
وقتی که برخاستم دیدم سحر است و بیش از یک ساعت به صبح نمانده است. در همان وقت به طرف خانه ی «حاجی الکبه» براه افتادم.
وقتی وارد خانه ی او شدم پدر آن جوان را در میان خانه دیدم که راه می رود و به سر و صورت می زند. به حاجی گفتم: چطور شده چرا ناراحت هستید؟! گفت: دیگر می خواهی چطور بشود؟ جوانم از دستم رفت!
دست او را گرفتم و گفتم آرام باش و ناراحتی نکن! خدا پسرت را شفا داده است، ترس و واهمه ای هم نداشته باش، زیرا خطر رفع شده است! او تعجب کنان مرا به اطاق جوان مرده اش برد، وقتی که وارد اتاق شدیم، آن جوان نشست و چشم بند خود را باز کرد. حاجی تا این منظره را مشاهده کرد، دوید و جوانش را بغل کرد.
جوان اظهار گرسنگی کرد، برایش غذا آوردند و خورد! گویا اصلا مریض نبوده است! (1) .

 

 

 پاورقی
(1) کرامات العباسیه ص 94 به نقل از الوقایع و الحوادث ج 3، ص 42 - قضیه‏ای شبیه به این داستان نیز در کرامات العباسیه ص 84 به نقل از شخصیت حضرت ابوالفضل علیه‏السلام ص 53 آمده است - معالی السبطین ص 276 - سحاب رحمت ص 494.

 

منبع: http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-19-26-57/menu-id-55

 
جمعه 17/9/1391 - 18:13
اهل بیت
در موقعی كه سرپرستی حوزه علمیه اراك رابه عهده داشتند برای حضرت آیة اللّه حاج مصطفی اراكی نقل فرموده بودند.
هنگامی كه من در كربلا بودم شبی كه شب سه شنبه بود در خواب دیدم شخصی به من گفت :
شیخ عبدالكریم كارهایت را انجام بده سه روز دیگر خواهی مرد.

 

 


من از خواب بیدار شدم و متحیر بودم گفتم : البته خواب است و ممكن است تعبیر نداشته باشد.
روز سه شنبه و چهارشنبه مشغول درس و بحث بودم تا خواب از خاطرم رفت روز پنج شنبه كه تعطیل بود با بعضی از رفقاء به طرف باغ مرحوم سید جواد رفتیم در آنجا قدری گردش و مباحثه علمی نمودیم تا ظهر شد ناهار را همانجا صرف كردیم پس از ناهار ساعتی خوابیدیم .

در همین موقع لرزه شدیدی مرا گرفت رفقاء آنچه عبا و روانداز داشتم روی من انداختند ولی همچنان بدنم لرزه داشت و در میان آتش تب افتاده بودم حس كردم كه حالم بسیار وخیم است به رفقا گفتم مرا به منزلم برسانید آنها وسیله ای فراهم كرده و زود مرا به شهر كربلا آوردند و به منزلم رساندند در منزل بی حال و بی حس افتاده بودم بسیار حالم دگر گون شد در این میان به یاد خواب سه شب پیش افتادم علائم مرگ را مشاهده كردم با در نظر گرفتن خواب احساس آخر عمر كردم .
ناگهان دیدم دو نفر ظاهر شدند و در طرف راست و چپ من نشستند وبه همدیگر نگاه می كردند و گفتند:
اجل این مرد رسیده مشغول قبض روحش شویم .
در همین حال با توجه عمیق قلبی به ساحت مقدس حضرت اباعبداللّه (ع) متوسل شدم و عرض كردم :
ای حسین عزیز دستم خالی است كاری نكردم و زادی تهیه ننموده ام شما را به حق مادرتان زهرا (علیهاالسلام ) از من شفاعت كنید كه خدا مرگ مرا تاءخیر اندازد تا فكری به حال خود نمایم .
بلافاصه پس از توسل دیدم شخصی نزد آن دو نفر كه می خواستند مرا قبض روح كنند آمد و گفت : حضرت سیدالشهداء (ع ) فرمودند:
شیخ عبدالكریم به ما توسل كرده و ما هم در پیشگاه خدا از او شفاعت كردیم كه عمرش را تاءخیر اندازد.
خداوند اجابت فرموده بنابر این شما روح او را قبض نكنید در این موقع آن دو نفر به هم نگاه كردند و به آن شخص گفتند:
سَمْعا وَ طاعَةً سپس دیدم آن دو نفر و فرستاده امام حسین (ع) (سه نفری) صعود كردند و رفتند.
در این موقع احساس سلامتی كردم صدای گریه و زاری شنیدم كه بستگانم به سر و صورت می زدند آهسته دستم را حركت دادم و چشمم را گشودم دیدم چشمم را بسته اند و به رویم چیزی كشیده اند خواستم پایم راجمع كنم ملتفت شدم كه شستم (انگشت بزرگ پایم ) را بسته اند.
دستم را برای برداشتن چیزی بلند كردم شنیدم می گویند ساكت شوید گریه نكنید كه بدن حركت دارد آرام شدند رواندازی كه بر روی من انداخته بودند برداشتند و چشمم را گشودند و پایم را فوری باز كردند، با دست اشاره به دهانم كردم كه به من آب بدهند آب به دهانم ریختند كم كم از جا برخاستم و نشستم .
تا پانزده روز ضعف و كسالت داشتم و به حمداللّه از آن حالت به كلی خوب شدم این موهبت به بركت مولایم آقا سیدالشهداء(ع ) بود آری بخدا.

 

 

منبع: http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-19-22-02/menu-id-55

 

جمعه 17/9/1391 - 18:12
اهل بیت
عالم پرهیزگار حاج شیخ علی تاکی شهرضایی در دهه ی محرم سال 1322 این قضیه را نقل فرمودند:
سالی بنده در فصل زمستان، در مشهد مقدس بودم و به حضرت امام رضا علیه السلام عرض کردم که من خیلی به زیارت امام حسین علیه السلام مشتاق شده ام و فکر می کنم اگر به کربلا نروم مریض می شوم و از شما تقاضای گذرنامه دارم! در آن زمان فقد یکصد و هفده تومان پول داشتم و گذرنامه نیز نداشتم. و نمی دانستم چگونه باید به کربلا بروم.

 

 


بالاخره به خرمشهر آمدم، سید رضا رضوانی برایم یک مکان در کشتی به مبلغ پانزده تومان کرایه کرد و نمی دانست که من می خواهم بدون گذرنامه و به صورت قاچاق به کربلا بروم! عده ی دیگری در کشتی بودند همه دارای گذرنامه بودند. جایی در وسط آب یک شرطی آمد و ما یک فلس در دست او گذاشتیم و رد شدیم.

وقتی به بصره رسیدیم. برای گرفتن بلیط قطار اقدام کردم، اما چون نزدیک اربعین و موقع ازدحام زوار بود، نتوانستم بلیط تهیه کنم و مجبور شدم به مسافرخانه ی سید علی حکاک بروم. در مسافرخانه اتاقی گرفتم و در اتاق رفتم و خوابیدم.
همین که به خواب رفتم، ناگاهان بیدار شدم و دیدم شخصی بالای سرم ایستاده است و می گوید: شما بلیط می خواستید! بلند شوید و اثاثیه را جمع کنید. در این هنگام یک بلیط قطار به من داد و ظاهرا پول آن را هم نگرفت و گفت: زود جمع کن و برو!
من اثاثیه را جمع کردم و به دوش گرفتم، لحاف و وسائل را در چادر خوابی پیچیده بودم و بر دوش گرفته بودم و یقینا هر کس مرا می دید، می فهمید که ایرانی هستم.
هنگامی که می خواستیم به قطار وارد بشویم باید تک تک به اتاقی که مأمور کنترل گذرنامه در آن بود وارد می شدیم و از طرف دیگر اتاق خارج می شدیم و به طرف قطار می رفتیم. هنگامی که به اتاق رسیدم، متوجه شدم که هیچ مسافری در اتاق نیست و من باید به تنهایی وارد اتاق شوم و گذرنامه را به شرطه نشان دهم و سپس از اتاق خارج شوم. اما من چون گذرنامه نداشتم، متحیر شدم. ناگهان ملهم شدم که «یا امام حسین علیه السلام» و «یا اباالفضل علیه السلام» بگویم و رد شوم.
پس این دو اسم مبارک را پیوسته بر زبان می آوردم و در حالی که اثاثیه را بر دوش گرفته بودم، وارد اتاق شدم و از طرف دیگر خارج شدم! اما گویا در مقابل چشم آن مأمور پرده ای کشیده شده بود و مرا نمی دید! هیچ واکنشی نسبت به من نشان نداد و من رد شدم. تا کربلا نیز کسی از ما گذرنامه نخواست.
بالاخره به کربلا رسیدیم و در کربلا نیز چون به نجاری و چوب بری وارد بودم، سقف خانه ی رئیس کنسولگری ایران را درست کردم و او با ما آشنا شد و فرمان داد که به من گذرنامه بدهند. و پس از آن، گذرنامه را به شیخ حسین شاهرودی دادم و برایم «کارت اقامت» گرفت، و از آن روز به بعد، ما در عراق اقامت کردیم.

 
منبع: http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-19-06-14/menu-id-55
جمعه 17/9/1391 - 18:10
اهل بیت
متقی صالح، مرحوم محمد رحیم اسماعیل بیگ، که در توسل به اهل بیت علیهم السلام و علاقه قلبی به حضرت سیدالشهداء علیه السلام کم نظیر بود و از این جهت، رحمت و برکات صوری و معنوی نصیبش شده بود و در ماه رمضان 1387 به رحمت ایزدی واصل شد، این قضیه را نقل فرمود:
من در سن شش سالگی به درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار آن بودم و عاقبت از هر دو چشم، کور گشتم.

 

 


در ماه محرم و ایام عاشورا، در منزل دایی بزرگوارم - مرحوم حاج محمد تقی اسماعیل بیگ - روضه خوانی بود و من هم به آنجا رفته بودم. چون هوا گرم بود و مردم شربت می دانند.

من از دایی خواهش کردم که اجازه دهد تا به مردم شربت دهم! گفت: تو چشم نداری و نمی توانی. گفتم: یک نفر چشم دار با من همراه کنید، تا مرا یاری کند. دایی قبول نمود و من با کمک خودش به مردم شربت دادم... در این اثناء مرحوم معین الشریعة اصطهباناتی منبر رفته بود و روضه ی حضرت زینب علیهاالسلام را می خواند و من سخت متأثر و گریان شدم تا اینکه از خود بی خود شدم، در آن حال، زن مجلله ای که دانستم حضرت زینب علیهاالسلام هستند، دست مبارک بر دو چشم من کشیدند و فرمودند: «خوب شدی و دیگر چشم درد نمی گیری!»
پس چشم گشودم و اهل مجلس را دیدم! شاد و فرحناک به خدمت دایی خود دویدم. تمام اهل مجلس منقلب شدند و اطراف مرا گرفتند. سپس به امر دایی ام مرا در اطاقی بردند و مردم را متفرق نمودند.
مرحوم اسماعیل بیگ نقل می کند که: چند سال قبل مشغول آزمایش بودم و غافل بودم از اینکه در نزدیکم ظرف پر از الکل است و کبریت را روشن نمودم! ناگاه الکل مشتعل شد و تمام بدنم را از سر تا پا آتش زد. فقط چشمانم نسوخته بود! چند ماه در مریضخانه مشغول معالجه بودم. در آنجا از من پرسیدند چه شده که چشمت سالم مانده است؟!
من می گفتم: این عطای خانم حضرت زینب علیهاالسلام و برکت مجلس روضه ی حضرت امام حسین علیه السلام است و حضرت زینب علیهاالسلام به من وعده فرمودند که تاآخر عمر
چشم درد نگیرم. (1) .

 پاورقی
(1) کرامات الحسینیه ج 1، ص 40، داستانهای شگفت ص 58.

 
منبع: http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-19-04-34/menu-id-55
جمعه 17/9/1391 - 18:9
اهل بیت
حاج شیخ مهدی كرمانشاهی  از پدر بزرگوارش نقل می كرد:
در حرم حضرت اباالفضل العباس (ع) مشرف بودم ایاّم ، ایاّم زیارتی و حرم مملو از جمعیت بود، در این اثناء مرد و زن عربی با هم مشغول زیارت خواندن شدند و دور ضریح طواف می كردند تا اینكه به بالای سر حضرت اباالفضل (ع) رسیدند.

 

 


یك وقت دیدم همسر آن مرد عرب به ضریح چسبید به طوری كه تمام اعضایش از سر و صورت و پیشانی و بینی و شكم و دست و پا همه به ضریح میخ كوب شد. از هول این حادثه صدای ناله و شیون مردم بلند شد و هر چه خواستند او را از ضریح جدا كنند نمی شد تا اینكه صدای فریاد شوهرش بلند شد و گفت : یا عباس  زن من پیش شما گرو باشد من الان می روم گاومیش را می آورم و بعد رفت .
معلوم شد اینها گاومیشی را نذر حضرت كرده بودند ولی بعد پشیمان شده و به نذرشان عمل نكرده بودند. 
كم كم مردم جمع شدند به نحوی كه حرم و رواق و ایوان طلا پر از جمعیت شد و جلوی رفت و آمد بسته شد.
همه منتظر نتیجه بودند كه آخرش چه می شود.
ما گمان كردیم منزل این عرب دو سه فرسخی شهر است و رفتن و آمدنش چند ساعت طول می كشد ولی مثل اینكه نزدیك بود، چون بعد از ساعتی دیدم افسار یك گاومیش چاق را گرفته و دارد می آید.
به مجرد وارد شدمردم هلهله و شادی كردند و صلوات فرستادند. (1)

پاورقی
1- الوقایع و الحوادث ، 3/44، معجزات وكرامات ، 44

 
منبع: http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-19-02-53/menu-id-55
جمعه 17/9/1391 - 18:7
اهل بیت
مرحوم محدث نوری رحمة اللّه علیه در دار السلام جلد دوم صفحه سیصدو سی وسه نقل نموده از علی بن عبدالحمید در كتاب انوار المضیئة كه سید جعفر بن علی از عمویش نقل كرده كه باجماعتی به خانه خدا رفتیم در این بین فقیه بن ثویره سوراوی متولی و معلم و راهنمای حج واحرام مابود، در آنجا با مردی كه از اهل یمن بود با ما دوست شد و پیشنهاد كرد كه به منزل او در مكه برویم ما هم پذیرفتیم و با او حركت كردیم و به منزلش رفتیم او غلامها وتجملات و ثروت زیادی داشت و برای ما غذائی حاضر كرد وپذیرائی گرمی از ما شد بعد از صرف غذا آماده مراجعة شدیم ، فقیه را نگه داشت و گفت با تو كاری دارم ما حركت كردیم قبل از اینكه به منزل خود برسیم فقیه بما ملحق شد سپس همگی باهم بطرف ابطح براه افتادیم چون شب از نیمه گذشت ناگهان دیدیم فقیه از خواب بیدار شده و گریه می كند و كلمه لااله الااللّه میگوید ما را قسم می داد كه برگردیم و در همان نیمه شب خود را به خانه اسعد بن اسد برسانیم هر چه عذر آوردیم كه خطر جانی داردزیرا دزدان وراهزنان در آنجا زیاد هستند قبول نكرد و به اصرار و التماس ماهم با او همراهی كردیم تا به در سرای اسعد بن اسد رسیده و دق الباب كردیم پشت در آمد خود را معرفی كردیم  گفت در این وقت ساعت از شب میترسم در را بروی شما بازكنم زیاد مبالغه نمودیم تا در را باز كرد و فقیه محرمانه با او به گفتگو پرداخت و او را قسم میداد و او هم میگفت هرگز اینكار را نخواهم كرد.

 

 


  پرسیدم قضیه چیست ؟ 
اسعد گفت روز قبل من به ایشان گفتم تو بكربلا نزدیكی و زیاد بزیارت حضرت سید الشهداء ع می روی ولی من از كربلا دور هستم و توفیق زیارت آن حضرت را ندارم ولی من بزیارت بیت اللّه الحرام و حج زیاد رفتم ، از تو یك تقاضا و خواهشی دارم و آن اینكه یكی از زیارتهائی كه كربلا رفتی بمن بفروشی بیك حج ، قبول نكرد تا بالاخره راضی شدم نه حج و چهار مثقال طلای سرخ باو بدهم و او هم یك زیارت كربلا در مقابل بمن واگذارد راضی شد و الحال بمن میگوید معامله را فسخ كن سبب فسخ را هم نمی گوید و من هم حاضر نیستم این معامله را بهم بزنم . ما به فقیه گفتیم چرا قبول نمی كنی ؟ جوابی نداد تا اینكه اصرار زیاد كردیم تاجریان را به این نحو نقل كرد، كه امشب در عالم رؤ یا دیدم قیامت برپاشده و مردم بطرف بهشت و جهنم روانه هستند منهم روانه بهشت شدم تا بحوض كوثر رسیدم و از مولا حضرت امیرالمؤ منین ع تقاضای آب كردم حضرت فرمود برو از حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام آب بگیر متوجه شدم كه حضرت زهرا سلام اللّه علیها لب حوض كوثر نشسته سلام كردم صورت مبارك را از من برگردانید و اعتنایی بمن نفرمود، عرضكردم بی بی من یكی از موالیان و دوستان و از شیعیان شما وفرزندان شما هستم 
فرمود: تو به ساحت مقدس فرزندم اهانت كردی و ارزش زیارت فرزندم حسین ع را پائین آوردی و در آنچه گرفته ای خداوند بتو بركت ندهد، با كمال ترس و وحشت از خواب برخاستم حالا هرچه الحاح میكنم این شخص نمی پذیرد اسعد تا این قضیه را شنید گفت حالا كه اینطور است اگر تمام كوههای مكه را طلا كنی و به من بدهی معامله را فسخ نخواهم كرد... بعد برگشتیم .
دوسال از این داستان گذشت كه فقر و بیچارسگی فقیه را در بر گرفت و كارش بگدائی كشید و میگفت همه این بلاها بواسزهرا سلام اللّه علیها می باشد. (1)

پاورقی
1- زندگانی عشق

 

منبع: http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-16-53-56/menu-id-55

جمعه 17/9/1391 - 18:6
اهل بیت
اوقاتی كه در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشاركی اعلی اللّه مقامه و جمعی از اهل علم بودند، ناگاه مرحوم آقا میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.

 

 


مرحوم میرزا فرمود: اگر من حكمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند كه بلی . سپس فرمود: من حكم می كنم كه شیعیان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (ع ) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حكم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند.

از فردا تلف شدن شیعه موقوف شد و همه روزه عده ای از سنی ها می مردند به طوریكه بر همه آشكار گردیده برخی از سنی ها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینكه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟ 
به آنها گفته بودند:
زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید.
جناب آقای فرید سلمه اللّه تعالی فرمودند: وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برفرج شد. (1)

پاورقی
1- ترجمه كامل الزیارات ص 461.

 
منبع : http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-16-51-18/menu-id-55
جمعه 17/9/1391 - 18:5
اهل بیت
جمال الدین الخلیعی موصلی پدر او حاكم موصل و ناصبی و یكی از دشمنان اهل بیت (علیهم السلام ) بود، مادرش هم ناصبیه بود چون پسری برایش متولد نمی شد به مقتضای عقیده فاسد خودش نذر كرد كه اگر خدای تعالی به او پسری عطا كند به شكرانه او پسر را سر راه زوارهای حضرت اباعبداللّه (ع) بفرستد تا زوارها از شام و جبل عامل كه می آیند و عبور آنها به موصل می شود آنها را به قتل برساند.

 

 


بعد از مدتی جمال الدین متولد می شود چون به حدّ جوانی رسید مادرش او را از نذر خود با خبر می كند لاجرم با مادرش از عقب زواریكه از موصل عبور كرده بودند رفت .

چون به مسیب رسید، دید زوار از جسر عبور كرده اند همان جا توقف كرد تا هنگامی كه مراجعت كردند آنها را به قتل برساند. در كناری كمین كرده بود كه در همین حال خوابش برد در عالم رؤ یا دید قیامت شده ملائكه آمدند او را گرفتند و در آتش انداختند آتش او را نسوزاند وبه او اثر نكرد.
ملك جهنم خطاب كرد به آتش ، چرا او را نمی سوزانی ؟
آتش گفت : غبار (زوّار) كربلا به او نشسته است ، او را بیرون آوردند، شستشویش دادند دو باره او را در آتش انداختند باز آتش او را نسوزاند. ملك گفت : چرا دیگر او را نمی سوزانی ؟ آتش گفت : شما ظاهر او را شستید اما غبار داخل درجوف او شده ! از خواب بیدار شد و از آن عقیده فاسد برگشت و مذهب تشیع را اختیار كرد و مشغول مداحی حضرت امیرالمؤ منین (ع) شد و بعضی می نویسند آمد كربلا و بعضی شعراء به او این شعر را نسبت داده اند.
اِذا شِئْتَ النَّجاةَ فَزُرْ حُسَیْنا لِكَیْ تَلْقی اِلا لَه قَریرَ عَیْنِ فَاِنَّ النّارَ لَیْسَ تَمُسُّ جِسْما عَلَیْهِ غُبارُ زُوّارِ الْحُسَیْنِ
یعنی اگر نجات از آتش می خواهی پس زیارت كن آقا امام حسین (ع) را زیرا غبار زوار حسین (ع) بر او نشسته باشد. (1)

پاورقی
1- دین ما علمای ما، 154

 

منبع :http://www.ashoora.ir/ashoora/keramate-hoseini/1388-09-21-16-42-54/menu-id-55

جمعه 17/9/1391 - 18:4
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته