• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 103
زمان آخرین مطلب : 4660روز قبل
شعر و قطعات ادبی

 

مجــــازی هستیم...امــــا ­...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دلمــــــان مجازی نــــیست... میشکند... حواسمان به هم  باشــــد!!

 

سه شنبه 17/11/1391 - 11:16
مصاحبه و گفتگو

 

 واقعا این چه وضعیه

ببخشید سلام!

خوب آخه اینجا چرا اینجوریه

هرکی میاد 30 تا پست میزنه بعدی هم پستشو نخونده 40 تا دیگه میزنه روش

جون من کی نظر میده اصلا

تعداد نظرات همه صفره

خوب این چه فایده ای داره هان؟؟؟

بیاید اینجا رو درست کنیم

دوستامونو دسته بندی کنیم

مطالبشونو بخونیم

کامنت بذاریم

اینجوری اصلا قشنگ نیس

که چی مثلا آخه

وقتی مطالب منو کسی نخونه

خوب من که اونا رو دارم چزا بیام اینجا ثبتشون کنم

بچه ها

یه کم هیجان

یه کم شور

بابا یه کم دوستی

اینجا مثل اینه که 1000 نفر آدم کنار هم نشسته باشن

اما هیچکدومشون به هم کاری نداشته باشن

شما مدیر ثبت مطلب

مگه من عضور جدید نیستم

مگه سلام ندادم

جوابت کو تبیانی خوب؟

همین کارا رو بکنید من منحرف شم بجای تبیان برم فیس بوک 

والا

بابا یکی جواب بده خوب

سلام

سه شنبه 17/11/1391 - 11:7
داستان و حکایت

 

 

 

لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.

به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:  آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.
جان گفت نسیه نمیدهم. 
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد، به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد، من پرداخت می کنم.
خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
صاحب مغازه گفت: لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!
خواربار فروش باورش نمی شد. لوئیز از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!
کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن.

 

شنبه 14/11/1391 - 16:23
طنز و سرگرمی

 

 

 

 

خدا وکیلی حال نکردی

خوب بزن لایکو

شنبه 14/11/1391 - 16:15
طنز و سرگرمی
شنبه 14/11/1391 - 16:6
شعر و قطعات ادبی

 

 

خدایا

حواست هست؟

صدای هق هق گریه هام

از همان گلویی می آید که...

تو از رگش به من نزدیک تری
 

 

شنبه 14/11/1391 - 16:3
داستان و حکایت

 

بـه نسـ ـل هـاے "بعدے" بگـوییـد:

 

 

 

نسـ ـل مـا نـه سـر پیـاز بـود و نـه تـه پیـاز !!!

 

نسـ ـل مـا خـود "پیـاز" بـود کـه هـر کــس مـا را دیـد،

 

                                      گــــــــــــریــــه اش گــــرفتــــــــــــ

 

شنبه 14/11/1391 - 16:2
دنیای گیاهان و حیوانات
شنبه 14/11/1391 - 16:0
دنیای گیاهان و حیوانات
شنبه 14/11/1391 - 15:58
داستان و حکایت
خوشبختی

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو

لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك

پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین. »

كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به

آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك

آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه

فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.»آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار

بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته

و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان

خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما

پولدارین »نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه...

نه!»دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون

و نعلبكى اش به هم مى خوره.»آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان

گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را

برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را

داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل

خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و

سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى

را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم كه

هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

 

شنبه 14/11/1391 - 15:55
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته