• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 41
تعداد نظرات : 34
زمان آخرین مطلب : 5505روز قبل
عقاید و احکام
 این نغمه با استقبال بی سابقه ای از طرف مسلمانان بروبروشده است تا جائی که هر کسی که برای اولین بار این نغمه را ملاحظه می کند آنرا برای دوستان خود ارسال می کند.
لَیْسَ الغَریبُ غَریبَ الشَّامِ والیَمَنِ إِنَّ الغَریبَ غَریبُ اللَّحدِ والكَفَنِ
غریب و بیگانه آن نیست که در شام و یمن است، بلکه غریب واقعی آنست که در(قبر، درمیان) سنگ و الحد قرار گرفته است.

إِنَّ الغَریِبَ لَهُ حَقٌّ لِغُرْبَتـِهِ على الْمُقیمینَ فی الاَوطــانِ والسَّكَنِ
چنین غریبی برای غربت و دوری خود، بر گردن کسانی که در سرزمین و خانه هایشان باقی مانده اند، حق دارد.

لاتَنّهَرنَّ غَریباً حَالَ غُربَتِه الدَّهرُ ینهَرُه بالذُّلِ وَالمِهَنِ
غریب را به خاطر حال و روزش از خود مران زیرا زمانه با خواری او را از خود رانده است.

سَفری بَعیدٌ وَزادی لَنْ یُبَلِّغَنـی وَقُوَّتی ضَعُفَتْ والمـوتُ یَطلُبُنـی
سفر مرگم دور و دراز است و توشه ی من کافی نیست، نیرو و قوتم ضعیف شده، در حالی که مرگ مرا می طلبد.

وَلی بَقایــا ذُنوبٍ لَسْتُ أَعْلَمُها الله یَعْلَمُهــا فی السِّرِ والعَلَنِ
دچار گناهانی هستم که آگاه به آن نیستم، ولی خداوند تمامی گناهان نهان و آشکارای مرا می داند.

مـَا أَحْلَمَ اللهَ عَنی حَیْثُ أَمْهَلَنی وقَدْ تَمـادَیْتُ فی ذَنْبی ویَسْتُرُنِی
چه قدر خداوند بردبار بود، آنوقت که دائما گناه کردم و خداوند مرا رسوا نکرد و گناهانم را پوشاند.

تَمُرُّ سـاعـاتُ أَیّـَامی بِلا نَدَمٍ ولا بُكاءٍ وَلاخَـوْفٍ ولا حـَزَنِ
اوقاتم را بدون هیچ پشیمانی و بدون هیچ گریه ای، ویا ترسی از خدا و ناراحتی گذراندم.

أَنَـا الَّذِی أُغْلِقُ الابْوابَ مُجْتَهِداً عَلى المعاصِی وَعَیْنُ اللهِ تَنْظُرُنـی
منم که بواسطه تلاش بر انجام گناهان، درهای رحمت و خیر را بر خود می بندم و این در حالی است که خداوند نظاره گر من هست.

یَـا زَلَّةً كُتِبَتْ فی غَفْلَةٍ ذَهَبَتْ یَـا حَسْرَةً بَقِیَتْ فی القَلبِ تُحْرِقُنی
چه لغزش هایی که به خاطر غفلتم در نامه ی اعمالم نگاشته شد و چه حسرت های سوزانی که در دلم به جای ماند.

دَعْنی أَنُوحُ عَلى نَفْسِی وَأَنْدُبُهـا وَأَقْطَعُ الدَّهْرَ بِالتَّذْكِیـرِ وَالحَزَنِ
اجازه دهید تا بر خود بنالم و ادامه زندگی را به یاد خدا و اندوه بر کارنامه اعمالم بگذرانم.

كَأَنَّنی بَینَ تلك الاَهلِ مُنطَرِحــَاً عَلى الفِراشِ وَأَیْدیهِمْ تُقَلِّبُنــی
تو گویی که من در بین خانواده بر بستر مرگ افتاده ام و با دست های شان مرا به حرکت در می آورند.

وَقَد تَجَمَّعَ حَولِی مَن یَنُوحُ وَ مَن یَبّکِی عَلَّیَ وَ یَنعَانِی وَ یَندُبُنِی
گویا اطراف من کسانی اند که ناله می کنند و برایم داد و شیون می کنند.

وَقد أَتَوْا بِطَبیبٍ كَـیْ یُعالِجَنـی وَلَمْ أَرَ الطِّبَّ هـذا الیـومَ یَنْفَعُنی
پزشکی را برای مداوایم آورده اند و در حالی آن ها نمی دانند علم پزشکی برای مرگ علاجی و جوابی ندارد.

واشَتد نَزْعِی وَصَار المَوتُ یَجْذِبُـها مِن كُلِّ عِرْقٍ بِلا رِفقٍ ولا هَوَنِ
جان کندنم سخت شده و فرشته ی مرگ روحم را از هر رگ بدنم بدون هیچ ملاحظه ای می ستاند.

واستَخْرَجَ الرُّوحَ مِنی فی تَغَرْغُرِها وصـَارَ رِیقی مَریراً حِینَ غَرْغَرَنی
و روحم را خارج می کند در حالی که من به حالت غرغر آخر، افتاده ام؛ آب دهانم تلخ گشته و روح از بدنم خارج می شود.

وَغَمَّضُونی وَراحَ الكُلُّ وانْصَرَفوا بَعْدَ الإِیاسِ وَجَدُّوا فی شِرَا الكَفَنِ
آنگاه چشمانم را می بندند و بعد از نا امیدی از ادامه حیاتم همه اهل و عیالم مرا ترک می کنند و برایم کفن فراهم می آورند.

وَقـامَ مَنْ كانَ حِبُّ لنّاسِ فی عَجَلٍ نَحْوَ المُغَسِّلِ یَأْتینـی یُغَسِّلُنــی
همان کسانی که دوستان من بودند، با عجله بر می خیزند و برای تدارک غسل دادنم با شتاب به دنبال غسال می گردنند.

وَقــالَ یـا قَوْمِ نَبْغِی غاسِلاً حَذِقاً حُراً أَرِیباً لَبِیبـاً عَارِفـاً فَطِنِ
دوستانم صدا می زند که به غسل دهنده ای آگاه و توانا و زبردست نیاز داریم.

فَجــاءَنی رَجُلٌ مِنْهُمْ فَجَرَّدَنی مِنَ الثِّیــابِ وَأَعْرَانی وأَفْرَدَنی
در این هنگام مردی از غسلان می آید لباسم را بیرون آورده و عریانم می کند.

وَأَوْدَعونی عَلى الأَلْواحِ مُنْطَرِحـاً وَصـَارَ فَوْقی خَرِیرُ الماءِ یَنْظِفُنی
به روی سنگ غسّال خانه ام می گذارد و دلوی از آب بر رویم سرازیر می کند و مرا غسل می دهد.

وَأَسْكَبَ الماءَ مِنْ فَوقی وَغَسَّلَنی غُسْلاً ثَلاثاً وَنَادَى القَوْمَ بِالكَفَنِ
در حالی که آب را از بالا به رویم می ریزد سه مرتبه مرا غسل می دهد و آنگاه از اقوامم می خواهد که کفن را بیاورند.

وَأَلْبَسُونی ثِیابـاً لا كِمامَ لهـا وَصارَ زَادی حَنُوطِی حیـنَ حَنَّطَنی
جامعه ای بی آستین در زیر کفن بر تنم می کند و این تنها توشه ی من، در این لباس حنوط است.

وأَخْرَجونی مِنَ الدُّنیـا فَوا أَسَفاً عَلى رَحِیـلٍ بِلا زادٍ یُبَلِّغُنـی
و خلاصه مرا از این دنیا خارج می کنند! وای بر من که به سفری بی زاد و توشه می روم.

وَحَمَّلونی على الكتـافِ أَربَعَةٌ مِنَ الرِّجـالِ وَخَلْفِی مَنْ یُشَیِّعُنی
بر روی شانه ی چهار نفر از مردان می گذارند و تشییع کننده ها به دنبالم در حرکت هستند.

وَقَدَّمونی إِلى المحرابِ وانصَرَفوا خَلْفَ الإِمـَامِ فَصَلَّى ثـمّ وَدَّعَنی
مرا در محراب مسجد می گذراند و همه پشت سر امام می ایستند و بر من نماز می گذارند و همه مرا رها می سازند.

صَلَّوْا عَلَیَّ صَلاةً لا رُكوعَ لهـا ولا سُجـودَ لَعَلَّ اللـهَ یَرْحَمُنی
نمازی بر من خواندند که رکوع و سجدی ندارد تا شاید خداوند گناهانم را ببخشاید.

وَأَنْزَلونی إلـى قَبری على مَهَلٍ وَقَدَّمُوا واحِداً مِنهـم یُلَحِّدُنـی
سپس مرا به آرامی در قبرم می گذارند، یکی از عزیزانم پیش قدم می شود تا سنگ های لحدم را به ترتیب بگذارد.

وَكَشَّفَ الثّوْبَ عَن وَجْهی لِیَنْظُرَنی وَأَسْكَبَ الدَّمْعَ مِنْ عَیْنیهِ أَغْرَقَنی
بند کفن را باز می کند تا صورتم را ببیند و آنگاه اشک هایش را بر روی صورتم می ریزد.

فَقامَ مُحتَرِمــاً بِالعَزمِ مُشْتَمِلاً وَصَفَّفَ اللَّبِنَ مِنْ فَوْقِی وفـارَقَنی
با جدیت و احترام سنگ های قبرم را می گذارد و خاک را بر رویم می ریزد و مرا تنها می گذارند.

وقَالَ هُلُّوا علیه التُّرْبَ واغْتَنِموا حُسْنَ الثَّوابِ مِنَ الرَّحمنِ ذِی المِنَنِ
و نزدیکانم می گویند: ای مردم! بر او خاک بریزید و با این کار خود ثواب و پاداشی از خداوند بخشنده بستانید.

فی ظُلْمَةِ القبرِ لا أُمٌّ هنــاك ولا أَبٌ شَفـیقٌ ولا أَخٌ یُؤنِّسُنــی
و حالا من در تاریکی قبرم، قبری که نه مادری آنجا هست و نه پدری مهربان و نه برادری که مونسم باشد.

وَهالَنی صُورَةً فی العینِ إِذْ نَظَرَتْ مِنْ هَوْلِ مَطْلَعِ ما قَدْ كان أَدهَشَنی
و چشمانم ترسان می شوند؛ آن هنگام که دیده بر برزخ گشایم و زمان هول مطلع فرا رسد همان چیزی که در دنیا از آن می ترسیدم.

مِنْ مُنكَرٍ ونكیرٍ مـا أَقولُ لهم قَدْ هــَالَنی أَمْرُهُمْ جِداً فَأَفْزَعَنی
منکر و نکیر آمدند به آن ها چه بگویم؟ که چه مقدار از سوال شان می ترسم!!! .

وَأَقْعَدونی وَجَدُّوا فی سُؤالِهـِمُ مَـالِی سِوَاكَ إِلهـی مَنْ یُخَلِّصُنِی
منکر و نکیر مرا برای سوال و جواب نشاندند و غرق سوالم کردند در این هنگام ای خدای من! کسی غیر از تو توان رهایی مرا ندارد.

فَامْنُنْ عَلَیَّ بِعَفْوٍ مِنك یــا أَمَلی فَإِنَّنی مُوثَقٌ بِالذَّنْبِ مُرْتَهَــنِ
ای خدای من! با بخششت بر من منت گذار؛ چرا که من برای رهایی از گناهانم به لطف و کرمت نیازمند و امیدوارم... .

تَقاسمَ اهلُ مالی بعدما انْصَرَفُوا وَصَارَ وِزْرِی عَلى ظَهْرِی فَأَثْقَلَنی
و آن گاه خانواده ام مال و اموالم را بین خود تقسیم می کنند؛ در حالی آن زر و سیم ها که انباشته ام بر دوش من سنگینی می کند.

واستَبْدَلَتْ زَوجَتی بَعْلاً لهـا بَدَلی وَحَكَّمَتْهُ علی الامْوَالِ والسَّكَـنِ
همسرم شوهری دیگر بر می گزیند و او را در خانه و مال و اموالم شریک می کند.

وَصَیَّرَتْ وَلَدی عَبْداً لِیَخْدُمَهــا وَصَارَ مَـالی لهم حـِلاً بِلا ثَمَنِ
فرزندانم همچون غلامان همسرم در می آیند و ارث باقی مانده از من را بدون هیچ زحمتی حیف و میل می کنند.

فَلا تَغُرَّنَّكَ الدُّنْیــا وَزِینَتُها وانْظُرْ إلى فِعْلِهــا فی الاهْلِ والوَطَنِ
دنیا و زر و زیور آن انسان را می فریبند؛ پس وفایی در آن نیست حال به خاندان و خانواده ات قبل از مردنت بنگر... .

وانْظُرْ إِلى مَنْ حَوَى الدُّنْیا بِأَجْمَعِها هَلْ رَاحَ مِنْها بِغَیْرِ الحَنْطِ والكَفَنِ
و همچنین نگاه کن به کسی که با حرص وطمع به جمع آوری مال دنیا تلاش می کند آیا به غیر از حنوط وکفن چیزی همراه خودت برده؟.

خُذِ القَنـَاعَةَ مِنْ دُنْیَاك وارْضَ بِها لَوْ لم یَكُنْ لَكَ إِلا رَاحَةُ البَدَنِ
پس در دنیا قناعت را پیشه کن و به آنچه که داری قانع باش حتی اگر بهره تو از دنیا فقط سلامتی بدنت باشد.

یَـا زَارِعَ الخَیْرِ تحصُدْ بَعْدَهُ ثَمَراً یَا زَارِعَ الشَّرِّ مَوْقُوفٌ عَلَى الوَهَنِ
ای کسی که بذر خوبی می کاری مطمئن باش که خوبی هم درو می کنی و ای کسی که بذر بدی می کاری مطمئن باش سزایش را می بینی

یـَا نَفْسُ كُفِّی عَنِ العِصْیانِ واكْتَسِبِی فِعْلاً جمیلاً لَعَلَّ اللهَ یَرحَمُنی
ای نفس سرکش آدمی! از نافرمانی خدا بپرهیز و برای آنکه بر رحمت خداوندی قرار گیری، کار ثواب و نیکو انجام بده

یَا نَفْسُ وَیْحَكِ تُوبی واعمَلِی حَسَناً عَسى تُجازَیْنَ بَعْدَ الموتِ بِالحَسَنِ
ای نفس! وای بر تو! توبه کن و عمل نیک در مقابل عمل زشتت انجام بده، شاید که خاطر اعمال نیکت بعد از مرگ ثوابی به تو برسد

ثمَّ الصلاةُ على الْمُختـارِ سَیِّدِنـا مَا وَصَّـا البَرْقَ فی شَّامٍ وفی یَمَنِ
و سلام و درود خدا بر پیامبر برگزیده و بزرگوارش تا زمانی که سرزمین های شام و یمن موجودند

والحمدُ لله مُمْسِینَـا وَمُصْبِحِنَا بِالخَیْرِ والعَفْوْ والإِحْســانِ وَالمِنَنِ
و حمد و سپاس یگانه خداوندی که صبح و شام و خیر و بخشش و نیکی برای ما به ارمغان آورد.
 لینک دانلود ( حجم ۱۴ مگابایت)
 منبع :پایگاه اطلاع رسانی مرکزملی  پاسخگویی به سوالات دینی
چهارشنبه 21/7/1389 - 11:34
سخنان ماندگار
از حكمتهاى امام صادق «علیه السلام»:
یا بُنی من یَصحبْ صاحِبَ السوءِ لا یَسلم ومن لا یُقَیِّدْ الفاظهَ یندمْ ومن یدخُلْ مَداخلَ السوء یتهمْ. قلت: یا ابن بنت رسول‏اللّه فما الثلاث اللواتی نهاك عنهن؟ قال‏ (علیه السلام): نهانی ان اصاحب حاسد نعمة وشامتاً بمصیبةٍ أو حاملَ نمیمةٍ
دوست بد، در همه مراحل زندگى اعم از كودكى، نوجوانى و... انسان را از راه منحرف مى‏كند و هر كس كه در سخنان خود، تعقل و تدبر نكرده هر چه به دهانش آمد بگوید سرانجام پشیمان می ‏شود.
سه شنبه 20/7/1389 - 13:44
طنز و سرگرمی
بس نكته با تو گویم شاید ندیده باشى
تا دسته دسته نرگس زین باغ چیده باشى
درباره آیین زندگى و خوشبختى، هر كس به گونه‏اى سخن بر زبان رانده است و قلم بر كاغذ نشانده. ما نیز به زبان رایانه‏اى و به گونه‏اى كه خواهید خواند، این آیینِ دوست داشتنى را قلمى كرده‏ایم و البته چشم به راه رهنمودهاى سبزتان نشسته‏ایم. امید است كه پسند و رهنمودهاى شما شود ارمغان ما.
1. در زندگى و معاشرت با دیگران، نرم‏افزار باشیم نه سخت‏افزار.
2. اهل خالى بندى نباشیم و براى دیگران، این همه كلاس نگذاریم و پِرِستیژ مدارانه رفتار و برخورد نكنیم. مى‏گویند شخصى به نصب در و پنجره‏هاى منازل و مغازه‏ها اشتغال داشت. یكى از او پرسید كه به چه كارى مشغول هستى؟ آن شخص یقه خود را درست كرد و بادى در غَبغَب انداخت و پرستیژمدارانه پاسخش داد: «ویندوز نصب مى‏كنم».
3. براى پسوند فایل زندگىِ اجتماعى و خانوادگى، از سه كاراكترِ «ع» و «ش» و «ق» استفاده كنیم.
4. هیچ گاه قفل سى دىِ قلبِ مردم را نشكنیم كه «تا توانى دلى به دست آور/ دل شكستن هنر نمى‏باشد».
5. چنان چه در كارى شكست خوردیم، آن را (Shut down)نكنیم؛ بلكه آن را (Restart) كنیم.
6. براى مانیتور زندگى‏مان بَك گِراندِ (Background) سبز یا آبى را در نظر بگیریم، نه سیاه یا دودى را.
7. براى سیستم قلبمان از مانیتورهاى تخت و صاف (Flat)استفاده كنیم.
8. روى كلیدهاى عیبِ كیبوردِ خودمان انگشت بگذاریم، نه روى كلیدهاى عیب كیبوردِ دیگران.
9. براى فایل‏هاى اَسرار زندگى‏مان پَسوُرد (Password)بگذاریم و آن‏ها را مخفى (Hidden) كنیم.
10. همواره پیش از سخن گفتن، سى پى یوىِ فكرمان را به كار بیندازیم.
11. بر صفحه مشكلات مردم، كلید (F1)باشیم و آنان را كمك و راهنمایى (HelP)كنیم.
12. اگر شخصیت ما ژِله‏اى نیست و بزرگ و والاست، این نوع شخصیت ما نباید حتى به خود ما اجازه دهد كه با هر كسى چَت كنیم (Chat)و هر كس نیز با ما چت كند.
13. براى باغِ زندگىِ مردم، ویندوز باشیم نه داس.
14. یك معادله ریاضى - رایانه‏اى به ما مى‏گوید: «تا به فكر ساپورت دیگران نباشیم، دیگران به فكر ساپورت ما نخواهند بود».
15. اگر از كسى بدى و كم لطفى دیدیم، آن را (Save)نكنیم؛ بلكه آن را (Delete)نماییم و حتى از ریسایكِل بینِ (Recyclebin)قلبمان كاملاً محو كنیم.
16. به دیگران اجازه ندهیم در «سى دى رامِ» زندگى‏مان هر نوع «سى دى» را كه بخواهند، قرار دهند.
17. خانه و دفترِ كارمان به روى مردمِ نیازمند (OPen)باشد.
18. براى حل اختلافات زناشویى، روى گُزینه «گذشت و ایثار»، دابِل كلیك (Double click) كنیم.
19. تا حرف كسى تمام نشده است، اسپیكرِ (SPeaker) خود را روشن نكنیم.
20. درآمدمان را در اول ماه، پارتیشن بندى كنیم تا در آخر ماه كم نیاوریم.
21. براى رفع گرفتارى‏هاى مردم، اُتوران (Autorun)باشیم.
22. همان گونه كه دیگران سایتِ «گوگل» را طراحى كرده‏اند، ما نیز سایتِ «گو - گُل» را براى مردم طراحى كنیم تا در ارتباطات خود با یكدیگر، گُل بگویند و گُل بشنوند.
23. در سایت زندگىِ شخصى‏مان یك رُوم (Room)به نام مشكل گشا (Moshkelgosha)بسازیم تا دیگران با ما چَت (Chat)كنند.
24. هنگام مشاهده خوبى‏ها و نیكى‏هاى دیگران، بلافاصله كلیدِ پرینت اِسكرین (Print Screen)را بزنیم و از آن‏ها تصویر بگیریم.
25. در زمان ناتوانى و درماندگى و تاریكى زندگىِ دیگران، كلید(Power) براى آنان باشیم.
26. نگذاریم هر كسى در رُومِ(Room) زندگى‏مان چَت نماید. در این صورت، او را ایگنور(Ignore) كنیم.
27. چشم‏هایمان را به روى عیب‏هاى پنهان مردم، (Close)كنیم.
28. گاه و بى گاه كامپیوتر زندگىِ ما هَنگ (Hang)مى‏كند كه باید آن را با «فكر» و «مشورت» و «برنامه ریزى» رى استارت (Restart)نماییم.
29. براى كپى گرفتن از دیسكتِ زندگىِ دیگران، نخست آن را ویروس یابى و سپس ویروس كُشى كنیم.
30. مواظب باشیم كه رایانه زندگىِ زناشویى‏مان ویروس غرور و لجبازى به خود نگیرد. در این صورت، ممكن است هیچ آنتى ویروسى نتواند آن را از بین ببرد.
31. اگر براى شخصیت و تصمیم‏گیرى‏هاى خویش ارزش و احترام قائل هستیم، خودمان یكى از (Game)هاى كامپیوتر زندگىِ دیگران نباشیم.
32. فایل‏هاى مهم زندگىِ خود را گاه به گاه اِسكَن (Scan)كنیم تا اگر به ویروسى آلوده شده باشند، سریعا مشخص شود.
33. در حروفچینى كتاب زندگى، از شیوه «راست چین» استفاده كنیم، نه از شیوه «چپ چین».
34. براى برنامه زندگىِ اجتماعى و به ویژه زندگىِ خانوادگى، همیشه وِرژِن‏هاى جدید و سازگار را معرفى كنیم.
35. پیش از پرینت گرفتن از سخنانمان، پیش نمایشِ چاپ (Print Preview) آن را مشاهده كنیم.
36. در تجارت و كارهاى مالى و اقتصادى، سرمایه‏ها و دارایى‏هاى خود را در یك دِرایو(Drive) نریزیم؛ بلكه آن‏ها را در درایوهاى گوناگون پخش كنیم تا اگر به فُرمَتِ (Format)یك درایو مجبور شدیم، درایوهاى دیگر را محفوظ داشته باشیم.
37. اگر روزى رایانه زندگىِ ما با همسرمان هَنگ كرد، سه كلیدِ «كنترل اعصاب»، «آلت انصاف» و «دِلیت عصبانیت» را بزنیم.
38. مكان نماى ارتباطات ما با آدم‏هاى ناباب و ناجنس به صورت «فِلَش» نباشد؛ بلكه به صورت «وِلِش» باشد.
39. هاردِ مغز خود را از برنامه‏هاى غیر مفید، پُر نكنیم تا فضا را براى نصب برنامه‏هاى مفید تنگ ننماییم.
40. براى این كه از دیدن مانیتور زندگى، بیش‏تر لذّت ببریم، كارت گرافیك بالا براى آن تهیه كنیم.
41. اگر مانیتور رایانه ما باید داراى رنگ‏هاى متنوع و متعدد باشد، ولى مانیتور ارتباطاتِ ما با مردم باید یكرنگ باشد.
42. براى رایانه زندگىِ دیگران نرم افزارهایى را معرفى كنیم كه حداكثرِ هماهنگى را با سخت افزارهاى موجودشان داشته باشند.
43. در خطاطى كامپیوترى، از برنامه «كِلْك» هم مى‏توانیم استفاده كنیم، اما در خطاطى زندگى، از برنامه «كَلَك» نباید استفاده كنیم.
44. بكوشیم خوش اخلاقى را به جاى این كه در رَم(Ram) و حافظه موقت داشته باشیم، در رام (Rom) و حافظه پایدار داشته باشیم تا در هنگامِ آغازِ (Start)ارتباط با دیگران، آن را به كار گیریم.
45. اگر مى‏خواهیم در زندگى خویش موفق و خوشبخت باشیم، باید خودمان زیر منوهاى (Programs)را دقیقا تنظیم كنیم و نباید بگذاریم كه دیگران براى ما این كار را انجام دهند؛ اگر چه مى‏توانیم در این زمینه، با آنان مشورت نماییم.
46. كتاب زندگى را با برنامه «زرنگار» حروفچینى نماییم و در حروفچینى آن، از حروف «سیاه» استفاده نكنیم.
47. در كِیسِ (Case)مستكبران و زورمداران، «سى دى رام» نباشیم؛ بلكه «سى دى نا آرام» باشیم.
48. قانون كپى رایتِ زندگىِ اجتماعى به ما اجازه نمى‏دهد كه سى دىِ بدى‏ها و عیب‏هاى دیگران را رایت كنیم.
49. در طراحى كتاب زندگى، از برنامه «فُتوشاد» و «فِرى خَند» و كُرِل مزاح» نیز استفاده كنیم.
50. در سایت زندگى، همیشه لینكِ محبت (Mahabbat) داشته باشیم و هیچ گاه براى این سایت، فیلتر نگذاریم.
منبع:http://www.hawzah.net
سه شنبه 20/7/1389 - 13:17
داستان و حکایت

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

پنج شنبه 15/7/1389 - 12:7
مصاحبه و گفتگو

گفت‌وگو با خانم «کونیکو یامامورا» مادر شهید دفاع مقدس /پنجشنبه، ۱ مهر ۱۳۸۹ /

سرکار خانم «بابایی» ،پوشیده در چادری سیاه و و با نگاهی سرد و نافذ ، هیبتی خاص دارد که به سرعت انسان را به یاد اهالی شرق آسیا می اندازد. ایشان را تا ۲۱ سالگی با نام «کونیکو یامامورا» صدا می کردند ولی او دیگر سال هاست که «حاج خانم بابایی» خوانده می شود. به راستی آیا خانواده «یامامورا» در دورترین افق های ذهنی خود تصور می کردند که یکی از نوادگانشان به خیل سربازان «حضرت روح الله» بپیوندد و خون سرخش بر خاک گرم کربلای ایران اسلامی ریخته شود. و این چنین است تقدیر کسی که باران رحمت خاصه ی خداوند بر وجودش ببارد و برکتی آسمانی به حیاتش ببخشاید.

—: لطفا خودتان را معرفی کنید.
*بابایی: «سبا بابایی» هستم. ۷۶ سال دارم. در کشور ژاپن و در استان “کیودو ” شهر “اَشیا ” متولد شدم .این منطقه از گذشته تا الان معروف است و گران‌ترین زمین‌های ژاپن در این شهر قرار دارد زیرا نزدیک کوه و دریا است و خیلی آرامش دارد، در آن موقع سینما و مغازه‌های زیادی در این شهر وجود نداشت به همین دلیل شلوغ نبود و پولدارها در آن شهر زمین می‌خریدند و ویلاهای آنچنانی می‌ساختند. البته ما چون بومی آن شهر بودیم و اجداد من در آنجا زندگی می کردند وضع مالی متوسطی داشتیم ولی در کل، “اَشیا ” یک منطقه مرفه نشین است.

—: از پدر و مادر خودتان بگویید؟
*بابایی: پدرم «چوجیرو یامامورا» و مادرم «آیی یامامورا» نام داشتند. ما چهار خواهر و برادر بودیم ؛ ۳ دختر و ۱ پسر و من فرزند سوم خانواده محسوب می‌شوم. پدربزرگم را به یاد ندارم اما با مادربزرگم که زنی ۸۰ ساله بود بسیار مانوس بودم و به او علاقه زیادی داشتم. او با پدرم که پسر اولش بود زندگی می‌کرد. اکنون هر دو آنها از دنیا رفته‌اند.در بسیاری از کشورهای دنیا نوه‌ها به مادربزرگشان الفت زیادی دارند و من هم همینطور بودم، بیشتر اوقات زندگی‌ام را با او می‌گذراندم. به همین دلیل او خیلی مرا دوست داشت و در هر کاری که انجام می‌داد سعی می‌کرد من را هم شرکت دهد تا بیاموزم. اسم مادربزرگم «ماتسو» بود که بودایی معتقدی هم بود و مراسم سنتی بودایی را همیشه به جا می‌آورد، هر روز صبح قبل از خوردن صبحانه همراه کتاب دین بودا وارد اتاقی می‌شد که در آن یادبود مردگان را قرار می‌دادیم. او شروع به خواندن دعا می‌کرد و به من هم می‌گفت مانند او آداب دعا را به جا آورم. بله. در دین بودا هر انسانی که از دنیا می‌رود، روحانی نام جدیدی را که متاثر از نام آن فرد است برایش انتخاب می‌کند تا زیباتر نوشته شود و بعد اسم جدید را بر روی قطعه چوبی می‌نویسند و آن را در طاقچه‌ای که نام دیگر مردگان هم گذاشته شده است قرار می‌دهند. در آن اتاق حدودا نام ۲۰ نفر از اقوام ما وجود داشت.

—: از تحصیلاتتان بگویید؟
*بابایی: در ژاپن بچه‌ها ۱ سال دبستان، ۳ سال راهنمایی، و ۳ سال دبیرستان می‌روند من هم بعد از فارغ‌التحصیل شدن از مدرسه به دانشگاه رفتم و دو سال در رشته ریاضی فیزیک به تحصیل مشغول شدم اما به دلیل ازدواج درس را رها کرده و الان ۵۱ سال است در ایران زندگی می‌کنم .

—: دعا کردن چه آدابی داشت؟
بابایی: او قبل از خوردن غذا در اتاق را باز کرده و شروع به دست زدن می‌کرد. از غذای صبح که معمولا برنج پخته بود به همراه ظرفی از آب کنار یادبود مردگان قرار می‌داد. این کار برای احترام گذاشتن به مردگان انجام می‌شد. این کار همه ژاپنی‌های قدیمی بود.

—: مادربزرگتان در دین بودا فردی مذهبی بودند؟
بابایی: بله.

—: او شما را چطور در انجام کا‌رهای خوب و بد راهنمایی می‌کرد؟
بابایی: مادربزرگم می‌گفت اگر دروغ بگویی به جهنم می روی و توضیح می‌داد که در آنجا دیو و موجودات ترسناک وجود دارد و هر کس که دروغ بگوید زبانش را می‌کشند، او سعی می‌کرد ما را بترساند.

—: خدا یا خدایانی در دین بودا وجود دارد؟
بابایی: نه. در این دین خدا وجود ندارد و همه مجسمه بودا را که فردی مانند پیغمبران است می‌پرستند آنها معتقدند او برای راهنمایی مردم آمده است.

—: خاطره‌ای از مادربزرگتان به یاد دارید؟
بابایی: من هنوز به مدرسه نمی‌رفتم که اوفوت کرد به همین علت خاطره‌‌ای در ذهنم از او نمانده است.

—: از پدرتان تعریف کنید، او چطور انسانی بود؟
بابایی: در قدیم فرهنگ ژاپن پدرسالارانه بود یعنی همه کار بر عهده پدر بود، او همه مسائل را تحت نظر گرفته، تصمیم گیری و اجرا می‌کرد پدر من هم پدر سالار بود. این فرهنگ تا قبل از جنگ جهانی دوم در خانواده‌ها بود اما بعد از آن تا امروز فرهنگ‌ها به سمت غربی شدن کشیده شده است.

—: پدرتان تحصیل کرده بودند؟
بابایی: نه

—: شغلشان چه بود؟
بابایی: پدرم شغل دولتی داشت و در شهرداری مشغول به کار بود.

—: مادرتان را به خاطر دارید؟
بابایی: بله. او زنی مهربان بود. مادرم مطیع پدر بود و به پدر خودش هم خیلی احترام می‌گذاشت و همیشه تلاش می‌کرد محیط خانه را در آرامش نگه دارد و نمی‌گذاشت داخل خانواده ناراحتی و دعوا به وجود آید.

—: خاطره‌ای از پدر و مادرتان در ذهن دارید؟
بابایی: نه. خاطره به خصوصی در ذهن ندارم چون مدت زیادی در کنار آنها زندگی نکردم.

—: چه زمانی آنها از دنیا رفتند؟
بابایی: پدرم ۲۰ سال پیش و مادرم تقریباً ۱۰ سال پیش فوت کردند.

—: در جوانی چطور دختر بودید؟
بابایی: معمولاً پدر و مادرها بیشتر مواظب تربیت فرزند اول هستند و بچه‌های بعدی را آزاد‌تر می‌گذارند. من خیلی فعال بودم، ورزش می‌کردم و در خانه آرامش نداشتم.

—: دوست داشتید در آینده چه شغلی داشته باشید؟
بابایی: اول می‌خواستم هنرپیشه شوم پدرم وقتی فهمید دعوایم کرد و گفت اصلاً و ابداً این حرف را نزن! بعد تصمیم گرفتم ورزشکار شوم چون تنیس و والیبال و شنا کار می‌کردم.

—: بین جوان‌های ژاپنی خواستگار هم داشتید؟
بابایی: خیر

—: چطور با آقای بابایی آشنا شدید؟
بابایی: من ۵۲ سال پیش با او آشنا شدم. آقای بابایی مدرس زبان انگلیسی در آموزشگاهی بود که من در آنجا دانشجو بودم و با هم آشنا شدیم.

—: اولین بار که او را دیدید درآموزشگاه بود؟
بابایی: بله

—: آقای بابایی در ژاپن زندگی می‌کرد؟
بابایی: بله. شغل اصلی او تجارت بود. ایران آن زمان صنعت ضعیفی داشت به همین علت تجار به خارج می‌رفتند و اقلام مورد نیاز کشورشان را وارد می‌کردند. آقای بابایی از ژاپن ظروف چینی و پارچه، از چین هم چای وارد می‌کرد. بیشتر کارش در ژاپن، کره، آلمان و زمان کمی هم در ایتالیا بود.

—: همسرتان در خواست ازدواجش را چگونه مطرح کرد؟
بابایی: او ابتدا از طریق یکی از دوستان تاجرش که با پدرم آشنا بود موضوع را مطرح کرد. دوستشان چند باری به ایران سفر کرده بودند و با خانواده آقای بابایی رفت و آمد داشتند اما خانواده من مطلبی در مورد ایران نشنیده بودند وحتی نمی‌دانستند این کشور کجاست؟
مردم ژاپن ذهنیت بدی نسبت به خارجی‌ها داشتند و اگر یک ژاپنی با خارجی ازدواج می‌کرد این را برای خانواده آبروریزی می‌دانستند چون بعد از جنگ جهانی دوم آمریکایی‌ها در ژاپن کارهای زشتی انجام می‌دادند و مردم این کشور به دلیل وقوع جنگ دچار فقر زیادی بودند، دختران مجبور بودند کاری را انجام دهند که شایسته آنها نبود. دوست ژاپنی همسرم می‌دانست کسی که پیراست هنوز چنین نگرشی نسبت به خارجی‌ها دارد و یکسال طول کشید تا با پدرم راجع به آقای بابایی و کار وخانواده‌اش صحبت کرد و او تا حدودی راضی شد.

—: هیچ وقت ازهمسرتان نپرسیدید چطور شد میان آن همه دانشجو شما را انتخاب کرد؟
بابایی: نه. اما او به نظر خودش با توجه به شخصیتی که داشت بهترین انتخاب را کرده بود و البته این تقدیر ما بود، همانطور که خداوند می‌گوید: سرنوشت هر کس از قبل تعیین می‌شود مگر اینکه خودش آن را تغییر دهد.

—: شما از ابتدا چه نظری نسبت به آقای بابایی داشتید؟
بابایی: نظرم مثبت بود زیرا دیده بودم او بسیار صادقانه صحبت می‌کند و هیچ وقت دروغ نمی‌گفت، بسیار هم خوش اخلاق بود.

—: می‌دانستید او مسلمان است؟
بابایی: بله شنیده بودم. اما نمی‌دانستم مؤمن یعنی چه؟ فقط می‌دیدم سر کلاس موقع نماز که می‌شود در گوشه‌ای از کلاس می‌ایستد و نماز می‌خواند.

—: هنگام ازدواج شما چند سال داشتید؟
بابایی: ۲۱ ساله بودم.

—: بعد از ازدواج مشکلی با خانواده‌تان پیدا نکردید؟
بابایی: من با خواهر بزرگم و همسرش مشکلی نداشتم و هر وقت هم که به ژاپن سفر می‌کردیم به خانه آنها می‌رفتیم. آنها با مهربانی ما را دعوت می‌کردند و رفتارشان ملایمت آمیز بود اما الان خواهر بزرگم و برادرم فوت کردند. خواهر دیگرم که ۱۰ سال از من کوچکتر است به این دلیل که با یک ایرانی ازدواج کردم از من کینه دارد الان ۵ سال است که کاملا با یک دیگر قطع رابطه کردیم.

—: دلیل این همه ناراحتی او چه بود؟
بابایی: او فکر می‌کرد من همه خانواده را رها کرده و به ایران رفتم و از آنها بریدم. او می‌خواست ما همیشه در کنار هم باشیم و بعد از ازدواجم با من سازگاری پیدا نکرد.

—: هیچ وقت سعی نکردید با صحبت و محبت او را قانع کنید؟
بابایی: سعی کردم و تا زمانی هم که آقای بابایی زنده بود رفتارش مناسب بود.

—:چرا این همه کینه از ایرانی ها در دل خواهرتان به وجود آمده بود؟
بابایی: عده‌ای از ایرانی‌ها که در ژاپن زندگی می‌کردند و افراد خوبی هم بودند عده‌ای دیگر از آنها کارهای بسیار زشتی انجام می‌دادند و قاچاقچی و جنایتکار ایرانی در ژاپن زیاد بود به این علت باعث شده بود خواهرم نسبت به همه آنها دچار بدبینی شود و دوست نداشت که من با یک ایرانی ازدواج کنم.

—: چطور شد بعد از ۵ سال کاملا روابطتان را قطع کردید؟
بابایی: من رفته بودم به ژاپن و در منزل خواهرم مهمان بودم. یکی از دوستانش آمد به خانه او و من متوجه شدم خواهرم از اینکه مرا معرفی کند و بگوید همسرم ایرانی است خجالت می‌کشد. من با فهمیدن این موضوع بسیار ناراحت شدم به ایران برگشتم. در نامه ای برای او نوشتم اگر احساس می‌کنی من خواهر تو نیستم و خجالت می‌کشی من را به دوستانت معرفی کنی باید بگویم من هم از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارم و بهتر است دیگر همدیگر را نبینیم او هم در جواب، نامه تندی نوشت و رفت و آمد ما با هم قطع شد.

—: خواهرتان هیچ وقت به ایران سفر نکرد؟
بابایی: نه. مادرم تصمیم داشت به ایران بیاید که با شروع جنگ منصرف شد و دیگر فرصت نکرد.

—: با توجه به اینکه شما بودایی بودید و همسرتان مسلمان از طرف خانواده آقای بابایی دچار مشکل نشدید؟
بابایی: نه. چون من قبل از ازدواج مسلمان شدم.

—: چطور حاضر شدید دین خودتان را تغیر دهید؟
بابایی: من در ظاهر دینم بودایی بود ولی اعتقاد به بودا نداشتم، کورکورانه و چون مادربزرگم این کار را انجام می‌داد من هم تقلید می‌کردم اما نمی‌دانستم برای چه این کارها را باید انجام دهم و مفهوم دعایی که او می خواند را نمی دانستم. خیلی از کسانی که در ژاپن بودایی هستند فقط ظاهراً به این دین معتقدند مانند ایران که ممکن است خیلی ها فقط اسمشان مسلمان باشد و واقعاً ندانند اسلام چه دینی است.

—: مسلمان شدنتان را به یاد دارید؟
بابایی: بله. زمانی که همسرم سجده کردن را به من آموخت من تا به حال به کسی سجده نکرده بودم و وقتی با انسان بزرگی رو به رو می‌شدم به او تعظیم می‌کردم ولی هیچ وقت مقابل کسی سجده نکرده بودم. به او می‌گفتم برای چه باید سجده کنم؟! برای چه کسی؟! و همسرم توضیح می‌داد ما انسانها در برابر کسی که این همه نعمت به ما عطا کرده است هیچ هستیم حال آنکه تو به کسی که نعمتی به تو نداده است تعظیم می‌کنی، ما باید در برابر خداوند خود را کوچک کرده و سجده کنیم. من وقتی این کار را کردم کاملا فهمیدم با هر سجده تکبر انسان در مقابل خدای خودش ریخته شده و فروتن می‌شود، این موضوع برای من بسیار جالب بود!

—: با توجه به اینکه در دین بودا خدا وجود ندارد شما چطور توانستید به وجود او پی برده و باورش کنید؟
بابایی: من اسم خدا را نشنیده بودم اما وقتی شما نظم دنیا را ببینید می‌فهمید یک کسی باید باشد تا این نظم را کنترل کند، کسی هست که ما را آفریده و پیغمبرها را می‌فرستد برای راهنمایی ما به سمت کارهای خوب و جهان آخرت.

—: نماز خواندن برایتان سخت نبود؟
بابایی: ابتدا می‌گفتم خب همینطور بنشینیم وبا خداوند حرف بزنیم این حرکات برای چیست؟ یا می‌گفتم یک بار در روز نماز بخوانیم کافی است اما بعد فهمیدم انجام نماز در سر وقت باعث می‌شود اعتقادات انسان محکم‌تر شده و زندگی‌اش دچار نظم خاصی می‌شود.

—: وقتی مطلبی را نمی‌توانستید قبول کنید چه می‌کردید؟
*بابایی: می‌پرسیدم.

—: اگر باز هم قانع نمی‌شدید چه؟
بابایی: کسی که قانع نمی‌شود باید اینقدر بپرسد تا قانع شود. مثلاً در مورد روزه گرفتن و اینکه نباید در یک روز غذایی بخورم به مدت یک ماه برایم سخت بود اما بعد فهمیدم فلسفه آن این است که برای بدن مفید بوده واین مسئله از لحاظ علمی هم ثابت شده و نیز درک می کنیم انسان‌های گرسنه چه طور زندگی می‌کنند و می‌توانیم با اسراف نکردن و قناعت به آنها کمک کنیم.

—: کدام سوره قرآن را بیشتر دوست دارید؟
بابایی: حجرات

—: چرا؟
بابایی: در ابتدای این سوره خداوند می‌فرماید با صدای بلند صحبت نکنید، بعضی از مردم خیلی بلند حرف می‌زنند. به یاد دارم اولین بار که به مکه رفتم ایرانی‌ها بلند بلند تکبیر می‌گفتند و عرب‌ها را ناراحت می‌کردند. آنها می‌گفتند پشت خانه پیغمبر نباید با صدای بلند حرف زد بی احترامی است، البته عرب‌ها تفسیر این آیه را نمی‌دانند اما کسی هم نباید با صدای بلند موجب ناراحتی دیگران شود.

—: ازدواج شما به سبک ژاپن برگزار شد یا با آداب اسلامی عقد کردید؟
بابایی: تمام آداب اسلامی در مراسم ما رعایت شد.

—: مشکلی با خانواده همسرتان پبدا نکردید؟
بابایی: نه مشکلی نبود. اما اوایل زندگی اذیت می شدیم چون اول ازدواج با خانواده برادر شوهرم زندگی می کردیم و من تازه مسلمان شده بودم رعایت پاک و نجسی را کاملا نمی‌دانستم و فکر می‌کنم آنها دچار ناراحتی شده باشند البته هیچ وقت به روی من نیاوردند.

—: بعد از ازدواج به ایران آمدید؟
بابایی: نه. یکسال در شهر “کوبه ” جایی که در آن افراد خارجی زیادی زندگی می‌کردند ماندیم، از همسرم خواستم صبر کند تا فرزند اول مان به دنیا بیاید و خانواده من او را ببینند و خیالشان راحت باشد و بعد به ایران برویم. بعد از آنکه پسرم به دنیا آمد و ده ماهه شد به ایران آمدیم.

—: مهریه شما چه بود؟
بابایی: به پول آن زمان پنج هزار تومان اما من گفتم همسرم فرش بخرد و به مسجد اهدا کند و او هم خرید.

—: در ایران معمولاً زوج‌های جوان در اوایل زندگی به هم قول‌هایی می‌دهند، ‌شما و همسرتان از این قول‌ها به هم دادید؟
بابایی: بله، او قولی داد که عمل نکرد.

—: چه قولی بود؟
بابایی: او گفت تو هر چه بخواهی من برایت فراهم می‌کنم حتی اگر هلی کوپتر بخواهی من فراهم می‌کنم، (باخنده) تا آخر عمر به همسرم گفتم تو هلی کوپتر برای من نخریدی!

—: رفتار آقای بابایی با شما چطور بود؟
بابایی: خوب بود! او فردی خوش اخلاق بود ولی از لحاظ مادی سختگیری می‌کرد.

—: چطور؟
بابایی: تجار از لحاظ اقتصادی پولدار هستند اما زندگی ما متوسط بود و آقای بابایی فردی ساده زیست بودند و بیشتر انفاق می‌کردند.
سقف خانه ما به علت بارندگی چکه می‌کرد، هر چه به او اصرار کردم که بنا بیاورد قبول نمی‌کرد و می‌گفت همینطور هم می‌شود زندگی کرد تا اینکه یکی از دوستانش او را راضی کرد.

—: دوری از خانواده برایتان سخت نبود؟ دلتنگ نمی‌شدید؟
بابایی: اوایل چرا اما چون بچه دار شدم سرم شلوغ شده بود و تربیت آنها مانع از دلتنگی می‌شد.

—: چند فرزند دارید؟
بابایی: سه فرزند

—: نام اولین فرزندتان چیست؟
بابایی: سلمان

—: چه کسی نام او را انتخاب کرد؟
بابایی: پدرش

—: چرا سلمان؟
بابایی: چون سلمان آتش می‌پرستید و بعد مسلمان شد. او آدم خوبی بود و آقای بابایی او را بسیار دوست داشت.

—: دومین فرزندتان کی متولد شد؟
بابایی: وقتی آمدیم ایران دخترم بلقیس راحامله بودم او یکسال از فرزند اولمان کوچکتر است.
و بعد از او محمد فرزند سوم به دنیا آمد.

—: هیچ وقت از اینکه با یک مرد ایرانی ازدواج کردید پشیمان نشدید؟
بابایی: نه (باخنده) آقای بابایی می‌گفت تو باید همیشه تشکر کنی که با همچنین مسلمانی ازدواج کردی که تو را هم مسلمان کرد.

—: چطور زبان فارسی را آموختید؟
بابایی: سلمان را در مدرسه علوی ثبت نام کردیم چون از لحاظ مذهبی خوب بود و من هم با بچه ها و با کتاب آنها زبان فارسی را آموختم.

—: اولین بار کی و چطور با نام امام خمینی(ره) آشنا شدید؟
بابایی: همسرم مقلد امام(ره) بود و ما در خانه رساله ایشان را داشتیم و آن را مخفی می‌کردیم. من هم مقلد امام(ره) شدم و از همانجا با ایشان آشنا شدم.

—: روز ورود امام (ره) به ایران را به یاد دارید؟
بابایی: بله. ما می‌خواستیم برای استقبال برویم فرودگاه ولی شنیدم که ایشان می‌روند بهشت زهرا. به دخترم گفتم زودتر برویم و جایی برای نشستن پیدا کنیم اما یا هیچ وسیله نقلیه‌ای نبود و یا کامیون‌هایی پر از مردم به چشم می‌خورد. تصمیم گرفتیم این مسیر را پیاده طی کنیم. تا خیابان شهید رجایی رسیدیم مردم گفتند همین جا بمانید امام از این مسیر رد می شوند اما ما به سمت بهشت زهرا به راه خود ادامه دادیم و وقتی رسیدیم که سخنرانی تمام شده بود و انگشت های پای ما زخمی بود. از روی تپه‌ای مردم را می‌دیدیم که فوج فوج بیرون می‌آمدند.
به همراه دخترم در راه برگشت بودیم که یک ماشین نگه داشت و ما را سوار کرد و شروع کرد به صحبت کردن. از حرف‌هایش معلوم شد گرایشات چپ دارد، می‌گفت این‌ها آخوند بازی در می آورند، (با خنده) ما هم از ترس اینکه از ماشین پیاده‌مان نکند ساکت شدیم.

— برای ملاقات با امام رفتید؟
*بابایی: بله. وقتی امام (ره) در مدرسه رفاه بودند، ما برای ملاقات با ایشان رفتیم. صفی طولانی از مردم به وجود آمده بود، جلوی من احمد رضایی که از مجاهدین خلق بود و هنوز هم جز سران آنهاست ایستاده بود. من او را از قبل می شناختم. با حالت خاصی به من گفت خانم بابایی شما هم می‌خواهید برای ملاقات بروید؟! گفتم بله مگر تو نمی‌خواهی؟ او جواب داد والا چی بگم؟! اینها می خواهند آخوند بازی کنند، ندیدید در بهشت زهرا آخوندها از همه مقدم تر بود؟ من گفتم امام هم روحانی است اما اگر شما با حرف‌های او موافقی پس دیگه چکار داری او روحانی است یا نه؟ من از همان جا ارتباط خودم را با او قطع کردم چون اول نمی‌دانستم او چه نظری دارد بعد فهمیدم چپی است.

—: مجاهدین آن روزها تبلیغات زیادی در بین جوان ها داشتند. فرزندانتان در دام مجاهدین نیفتادند؟
*بابایی: نه. اما بلقیس دختری انقلابی بود و در مدرسه رفاه درس می‌خواند و مدیر آنجا هم خانم بازرگانی ، همسر حنیف‌نژاد، بود و چند نفر دیگر از همسران و افراد مجاهدین هم آنجا تدریس می‌کردند، کسانی مثل آرادپور و… . ما بعدا متوجه شدیم ، آنها روی افکار بچه ها تاثیر گذار بودند اما دخترم خانه تیمی مجاهدین را دیده بود و از اینکه دیده بود دختر و پسر در این خانه ها با هم زندگی می کنند به ماهیت افکار آنها پی برد و از آنها جدا شد و خط ولایت را در پیش گرفت. دخترم در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد اما پدرش می‌گفت نگذار تنها برود و همیشه با هم می رفتیم.

—: شهید محمد موقع ورود امام با شما آمد؟
بابایی: بله. او ۱۷-۱۶ ساله بود و با دوستانش در مسجد با هم برای استقبال رفته بودند.

—:خانم بابایی! شما سفر حج هم رفته اید؟
بابایی: بله! یک بار قبل از شهادت پسرم با تبلیغات بعثه امام رفتم و یک نوبت دیگر هم در تابستان ۶۲ بعد از شهادت پسرم محمد ما را به مکه دعوت کردند.

—:به عنوان شخصی که از مذهب بودایی به اسلام گرویده، باید خاطرات خوبی از سفر حج خود داشته باشید.
*بابایی: قبل از مشرف شدن عکس کعبه را دیده بودم اما این همه انسان را ندیده بودم که به دور مکانی بگردند. مردم با عشق و علاقه طواف می کنند و این خیلی برای من تعجب داشت. مدینه بیشتر در من تأثیر داشت، همین که از اتوبوس پیاده شدم بی اختیار یاد مصیبت های حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) افتادم و بغض کردم و اشک هایم سرازیر شد.مدینه در آن زمان با الان بسیار فرق دارد. من خانه حضرت زهرا (س) را زیارت کردم و راوی توضیح داد که ایشان در اینجا می نشستند و گریه می کردند به این خاطر این مکان بیت الاحزان نامیده شده است البته الان آنجا را خراب کرده و هتل ساخته اند. آن زمان مصائب ائمه بیشتر قابل درک بود.اکنون رفتن به حج مثل سفر با تور است، خانه خدا محاصره شده بین ساختمان های بلند در حالی که چند سال پیش اطراف شهر مکه بیابان بود.در قبرستان بقیع دلم گرفت زیرا شرطه ها نمی گذارند از نزدیک قبرها را زیارت کنیم.

—: نسبت به کدام یک از ائمه تعلق خاطر بیشتری دارید؟
*بابایی: امام حسین (ع).

—: بیشتر چه دعایی را می خوانید؟
*بابایی: من خیلی دعا نمی خوانم(با خنده)، اما زیارت عاشورا و دعای توسل را بیشتر مطالعه می کنم.

—: خاطره‌ دیگری از سفر حج دارید؟
*بابایی: در سفر اول که بعد از انقلاب با گروه تبلیغات بعثه ی امام رفتم، از طرف بعثه دستور داده بودند که مخفیانه به مکانی که گفته شده بود برویم و اعلامیه‌های امام که در آنجا مخفی کرده بودند را بیاوریم تا در راهپیمایی برائت از مشرکین توزیع شود. شب از نیمه گذشته بود، گروه ما شامل سه دختر بود که بسیار هم ترسیده بودیم، این عملیات باید به آرامی و به دور از چشم پلیس انجام می‌شد.
مکان اعلام شده در خیابان اندلس نزدیک یک پل و کنار قبرستان بود. از روی پل به آرامی رد شدیم و رفتیم در خانه ای تاریک که تبدیل به انبار شده بود. کسی را ندیدیم جلو رفتیم و با تعدادی جعبه های سیب و پرتقال که پر بودند مواجه شدیم آنها را برداشته و اعلامیه ‌ها را که زیر آن جعبه ها جاسازی شده بود برداشته و آنها را به بعثه تحویل دادیم.

—: فعالیت دیگری هم در آن سفر حج انجام دادید؟
*بابایی: بله. قرار بود برای مراسم برائت از مشرکین پلاکاردهایی را آماده کنیم که برای انجام این کار نیاز به چرخ خیاطی بود، صادق آهنگران به کمک ما آمد و این وسیله را فراهم کرد.

— این فعالیت‌ها مشکلی برایتان به وجود نیاورد؟
*بابایی: هنگام راهپیمایی برائت تعدادی از مردم که زخمی شده بودند، خود را به بعثه می رساندند. ما هم در آنجا نشسته بودیم که ناگهان ماموران سعودی ریختند داخل و شروع کردند به تجسس اما خوشبختانه چیزی دستگیرشان نشد اما عکسی از امام خمینی(ره) را که بیرون از پنجره بعثه آویزان کرده بودیم پاره کرده و رفتند. من هم که در مدرسه رفاه معلم نقاشی بودم ، سریع یک نقاشی از صورت امام(ره) کشیدم و به جای عکس پاره شده از پنجره آویزان کردم.

—: اعلامیه ها را در کجا پنهان کرده بودید؟
بابایی: در کیسه نایلون گذاشته و در سیفون دستشویی مخفی کردیم که آنها متوجه اش نشدند.

ادامه دارد ….

* گفت‎وگو و تنظیم از: زهرا بختیاری
ویژه‎نامه سی سالگی دفاع مقدس در خبرگزاری فارس

منبع: «مرکز مطالعات ژاپن»

سه شنبه 13/7/1389 - 12:54
سخنان ماندگار
از حكمتهاى امام صادق «علیه السلام»:
المؤمنُ بینَ مخافتین: ذنبٌ قد مضى لا یدری ما یصنع اللّه فیه. وعمرٌ قد بقى لا یدری ما یكتسب فیه من المهالك، فهو لا یَصبَح الا خائفاً ولا یمسى الا خائفاً ولا یَصْلَحُهُ الا الخوف
دو بیم همواره مؤمن را در میان گرفته است.
یكى بیم آن گناهى كه از او سر زده و نمى‏ داند خداى متعال با او چه خواهد كرد، بسیارى از گناهان را انسان فراموش مى‏كند، اما در دیوان الهى محفوظ است.
 
شنبه 10/7/1389 - 12:18
سخنان ماندگار

پرسیدم: چطور می توان بهتر زندگی كرد؟

جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد، زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو..
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

شك هایت را باور نكن و هیچگاه به باورهایت شك نكن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید كه چطور زندگی كنید

مهم این نیست كه قشنگ باشی ، قشنگ این است كه مهم باشی! حتی برای یك نفر

مهم نیست شیر باشی یا آهو، مهم این است با تمام توان شروع به دویدن كنی
كوچك باش و عاشق.. كه عشق میداند آئین بزرگ كردنت را

بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باكسی

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن

فرقى نمی كند گودال آب كوچكى باشى یا دریاى بیكران... زلال كه باشى، آسمان در توست

نلسون ماندلا

يکشنبه 28/6/1389 - 6:53
سخنان ماندگار
از حكمتهاى امام صادق «علیه السلام»:
انه قال: یقول اللّه عزوجلّ: مَن اِستنقذَ حیراناً من حیرتهِ سَمَّیتُهُ حمیداً واسكنتهُ جنّتی
هر كس فرد حیرانى را خواه متحیر در امور دینى و خواه در امور دنیوى و یا مسائل شخصى از تحیّر و سرگردانى نجات دهد، خداوند متعال او را ستوده و در بهشت برین خود جاى دهد.
البته هر چه حیرت، خطرناك‏تر باشد نجات دادن از آن هم ثواب و پاداش بیشترى دارد.
شنبه 27/6/1389 - 9:34
اخبار

دیل چاک مادر استرالیایی که پیش از این نامش را با دو بار بارداری چهارقلو در کتاب رکوردهای گینس ثبت کرده بود در آخرین زایمانش صاحب فرزند دوقلوشد. [برای
او و همسرش ساکن شهر سیدنی هستند و حالا والدین 11 فرزند محسوب می‌شوند. فرزند بزرگ آنها شلبی اکنون شش‌ساله است و اولین ست چهار قلوی آنها - اما، ساموئل، الیت، جوزف- در سال 2004 به دنیا آمدند و در سال آینده راهی مدرسه می‌شوند.
خانم چاک در سال 2005 برای دومین‌بار چهارقلو - سارا، الیس، متیو، میلی را به دنیا آورد که متأسفانه یکی از بچه‌ها - میلی - پس از تولد جان باخت. این زوج همچنین درسال2007 صاحب دختری به نام تایگرلیلی شدند.


دارن چاک پدر خانواده به تولد دوقلوها افتخار می‌کند و خبر از سلامت کامل آنها که یک دختر و یک پسر هستند می‌دهد.
او تأکید می‌کند علیرغم حضور این تعداد بچه هنوز از تولد بچه‌های دیگر استقبال می‌کند اما ظاهراً بارداری مجدد می‌تواند برای سلامت همسرش خطرات جدی ایجاد کند و تولد این دوقلوها پایان راه است.
اما تولد این بچه‌ها باعث اعتراض شدید وزارت بهداشت استرالیا شده و این وزارتخانه طی بیانیه‌ای شدیداللحن خطاب به پزشک این خانواده و بیمارستانی که خانم چاک قبلاً دو چهارقلوی خود را آنجا بدنیا آورده بود خاطرنشان کرده باید به او هشدار داده می‌شد که بارداری مجدد میتواند برای او خطرناک باشد و نباید اجازه داده شود که سلامت مادر9 فرزند باردیگر به خطر بیفتد.
وران دی امبرویس پزشک خانواده چاک هنوز به این بیانیه پاسخی نداده است
منبع< سایت راسخون >
جمعه 26/6/1389 - 13:56
سلامت و بهداشت جامعه
این یک راز نیست،
فقط کافی است به آخرین دستاوردهای متخصصین مرکز ملی هدایت (ارتقاء) سلامت و رفتار شناسی توکیو توجه کنیم!

آنها میگویند:
1. هرگز سیگار نکشید و اگر میکشید ، نیمه آخر آن را هیچ وجه نکشید.
2. در حمام هیچگاه مستقیما زیر دوش آب گرم نفس نکشید. کلر یک قاتل تدریجی است.
3. هنگام شارژ موبایل ابتدا شارژر را به گوشی وصل کنید و سپس آن را به برق وصل کنید. بهتر است موبایل خاموش باشد.
4. چای بیشتر از یک روز مانده را اصلا ننوشید.
5. هنگام روشن کردن کولر اتومبیل خود ابتدا به مدت حداقل 5 دقیقه پنجره ها را باز بگذارید و در پمپ بنزینها کولر را خاموش نمایید.
6. غذای خود را بیشتر از یکبار در مایکروفر گرم نکنید و بعد از آن درصورت عدم استفاده دور بریزید.
7. با حیوانات خانگی تعامل مثبت داشته باشید. آنها ممکن است از خیلی از انسانها سالمتر و تمیزتر باشند. عوامل مشترک زیاد آنها با انسانها میتواند به شکل واکسن در بدن عمل کند.
8. هنگام غذا بین هرلقمه حداقل 1 دقیقه فاصله بگذارید و دو ساعت قبل و بعد از غذا و هنگام آن نوشیدنی ننوشید.
9. هنگام حرکت اتومبیل، پنجره ها را تماما باز نکنید تا هوا بصورت باد وارد مجاری تنفسی نگردد.
10. لوازم آرایشی را بیشتر از 5 ساعت برروی پوست خود باقی نگذارید. سلولهای پوستی نیاز به تعرق و تنفس دارند. درمنزل نیز تا حد امکان از لباسهای گشاد ، راحت و باز استفاده نمایید.
11. موهای خود را بیش از یکبار در شبانه روز شانه نکنید.مراقب ورود شوره سر (حتی بصورت نامرئی) به چشمها و مجرای تنفسی خود باشید.
12. هنگام دویدن و راه رفتن سر خود را بالا نگهدارید.هنگام نشستن و خوابیدن برعکس سر خود را پایین نگهدارید.
13. توجه بیش از حد به وزن، سودمند نیست. بدن انسان قادر است بصورت خودکار میزان ورودی، جذب و میزان دفع را تنظیم نماید و اشتهای طبیعی نیز متناسب با آن میباشد. هرچه قدر دوست دارید بخورید.
14. اگر نیاز مالی ندارید، لازم نیست روزی 8 ساعت کار کنید. بهترین تعداد ساعات کاری بین 5 الی 6 ساعت میباشد.
15. هرگز پشت مانیتور (های قدیمی) که روشن هستند قرار نگیرید. ضرر آنها از خیلی از دستگاههای عکسبرداری بیشتر است.
16. ورزش و تحرک در ابتدای صبح نه تنها سودمند نیست بلکه خطرناک نیز هست. سعی کنید آن را در حداقل 3 ساعت بعد از بیداری و یا عصر انجام دهید.
17. توجه بیش از حد به امور سیاسی، ورزشی و اقتصادی برای سلامت روان مضر بوده و در دراز مدت به علت عدم امکان تسلط بر کنترل آنها، باعث اختلالات روانی میگردد.
18. معجزه جواهر آلات برای خانمها را فراموش نکنید. حتی اگر صرفا به دیدن آنها باشد.
19. هیچگاه به پهلو نخوابید. سعی کنید در جهت عمود بر محور مغناطیسی زمین بخوابید.
 منبع< سایت راسخون >
جمعه 26/6/1389 - 13:47
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته