• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 8
زمان آخرین مطلب : 5891روز قبل
شعر و قطعات ادبی

مرگ آن لاله سرخ

کفن خنده به روی لب بود

گرد آن آینه ها

شبح فاجعه ای در شب بود
                             مردن شاپرکا

                            کشتن قاصدکا

خبر از شومی کاری می‌داد

نفسش ناله‌ی غم سَر می‌داد

آشیان رو به خرابی میرفت

تن پوسیده گواهی میداد

او به این حرف نمی اندیشید

که کفن باید برد و نفس باید داد

و به جای همه بودنها همه دیدنها

لحظه ها مانده به یاد

شکوه اندیشه مردن در اوست

همه هستی او رفته به باد

                           مردن شاپرکا

                           کشتن قاصدکا

او سراسیمه بدنبال تلافی میرفت

به دلش زخم قدمهای تجاوز مانده

او نداند که پی مردن خود

می کشد هر چه اصالت باقیست

                           مردن شاپرکا

                           کشتن قاصدکا
سه شنبه 31/6/1388 - 10:38
شعر و قطعات ادبی

می بینم صورتمو تو اینه

با لبی خسته می پرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می خواد ؟

اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمی شه هر چی می بینم

چشامو یه لحظه رو هم می ذارم

به خودم می گم که این صورتکه

می تونم از صورتم ورش دارم

می کشم دستمو روی صورتم

هر چی باید بدونم دستم میگه

منو توی اینه نشون می ده

می گه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصه ها

رنگ غربت تو تموم لحظه ها

مونده روی صورتت تا بدونی
 
حالا امروز چی ازت مونده به جا ؟

اینه می گه تو همونی که یه روز

می خواستی خورشید و با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه ات شده

داری بی صدا تو قلبت می میری

می شکنم اینه رو تا دوباره

نخواد از گذشته ها حرف بزنه

اینه می شکنه هزار تیکه می شه
 
اما باز تو هر تیکش عکس منه

عکسعا با دهن کجی به هم می گن

چشم امید و ببر از آسمون

روزا با هم دیگه فرقی ندارن

بوی کهنگی می دن تمومشون
سه شنبه 31/6/1388 - 10:36
دانستنی های علمی
Prometheus was the son of Iapetus who was one of the Titans …  He stole the sacred fire from Zeus and the gods … In punishment, Zeus commanded that Prometheus be chained for eternity in the Caucasus. There, an eagle (or, according to other sources, a vulture) would eat his liver, and each day the liver would be renewed. So the punishment was endless, until Heracles finally killed the bird...(1)  «Prometheus یکی از پسران Iapetus بود، که او خود نیز یکی از خدایگان غول پیکر یونان باستان به حساب می آمد...Prometheus  آتش مقدس [که می تواند نماد آگاهی باشد] را از Zeus و دیگر خدایگان می دزدد [و تسلیم انسان می کند]. به همین خاطر به فرمان Zeus او را برای همیشه در کوه قفقاز به زنجیر می کشند. و یک عقاب (و بنا بر برخی از منابع یک کرکس) مأمور می شود تا هر روز جگر [یعنی قلب] او را -که البته هر روز از نو دوباره رویش می کرد- را  بخورد. از اینرو این مجازات بی پایان بود تا اینکه Heracles  آن پرنده را از بین می برد …»   چنین گمان می رود که بتوان Prometheus را نماد روشنفکر دانست. روشنفکر، همچون این اسطوره یونانی، در قبال دردها و رنج هایی که می کشد، به انسانها معرفت و آگاهی می بخشد. اما نکته مهم تر این است که آنچه درد و رنج روشنفکر را از دیگر افراد متمایز میکند این است که درد و رنج او نه جسمی بلکه بیشتر روحی است؛ چنانکه عقاب یا کرکس قلبPrometheus  را می خورد که مرکز درد و رنج انسان است. همچنین درد و رنج روشنفکر نه یکبار و چندبار بلکه درد و رنج او همچون Prometheus طولانی مدت است؛ چنانکه Prometheus نیز برای همیشه محکوم به شکنجه می شود.    اما همین مفهوم، وقتی در دوران مشروطیت وارد ادبیات سیاسی ایران می شود ماهیت اصلی خود را از دست می دهد، رنگ و لعاب روشنفکر روسی! به خود می گیرد، و به مرور زمان کاملا معنای لنینیستی-استالینیستی پیدا می کند. از اینرو «معرفت جویی» و «معرفت آفرینی» امری یکسره ضد ارزش قلمداد می شود، و برخی از اندیشمندان (چون منطبق با معیارهای روشنفکر روسی نبودند) متروک و مهجور و حتی طرد می شوند. بطوریکه یکی از محققان در این مورد چنین می گوید :      

«به اعتبار همین مفهوم روسی از روشنفکران بود که در آن سالها مثلا بدیع الزمان فروزانفر و محمد قزوینی، در سِلک روشنفکری جایی نداشتند. اما آن مترجمی که به زبان الکن، ترجمه ای از شعری انقلابی از فلان شاعر تَنُک مایهء روسی را در مجله ای دانشجویی به چاپ رسانده بود خود را روشنفکر می خواند و به ریش امثال فروزانفر می خندید.»(

دوشنبه 30/6/1388 - 13:40
دانستنی های علمی
در پاسخ به پرسش فوق چنین می گوید:  Why should slaves be well fed? Why should any government feed its slaves well? The Egyptians, who used slave labour to build pyramids, did not treat them well. They flogged them until they built the Pyramids and died in the process. «چه دلیلی دارد که بردگان [یعنی کسانی که آزاد نیستند] از تغذیه مناسب برخوردار باشند؟ [و اصلا] چرا باید یک دولت یا حکومت، به بردگان غذای مناسب بدهد؟ [به عنوان مثال] مصریانی که کارگرانِ برده را برای ساختن اهرام به کار می گرفتند، با آنان برخورد مناسبی نداشتند. [چندانکه] آنان را تازیانه می زدند تا اهرام را بسازند، و [بیشتر آنان] در راه ساختن آن اهرام می مردند.» آری! هیچ تضمینی وجود ندارد مردمی که از «حق آزادی» برخوردار نیستند، از «حق سیر شدن» برخوردار بشوند. این «آزادی» است که تضمین میکند مردم هنگام گرسنگی سر بر آورند و اعتراض کنند و «نان» بخواهند. Masani بدین نکته چنین اشاره میکند : It is only the free man who has a right to ask for bread. Because he has the right. «فقط یک انسان آزاد می تواند «نان» بخواهد. چون او «حق» دارد که نان بخواهد.»
دوشنبه 30/6/1388 - 13:39
شعر و قطعات ادبی

ابا یزید به حج میرفت. و او را عادت بود که در هر شهری که درآمدی ،
اول زیارت مشایخ کردی  آنگه کار دگر.


در بصره به خدمت درویشی رفت. درویش گفت که :  
یا ابا یزید ،کجا میروی؟
گفت: به مکه ٬به زیارت خانه ی خدا.
گفت: با تو توشه راه چیست؟
گفت : دویست دِرهم
گفت:  برخیز و هفت بار گرد من طواف کن و آن سیم به من ده
بایزید برجست٬ سیم بگشاد از میان٬ بوسه داد و پیش او نهاد.
درویش گفت: آن خانه ی خداست و این دل من هم خانه ی خدا ؛ اما بدان ، خدایی که خداوند آن خانه است  تا آن خانه رابنا کرده اند ٬در آن در نیامده است. و از آن روز که این خانه را بنا کرده ، از این خانه خالی نشده.
و من می اندیشم که چگونه میتوان باطل را بر این خدایِ جان پیروز کرد٬زشتی چگونه همخانه ی حق میشود ( مگر نه اینکه حلاج انا الحق گفت؟) ،حق چگونه تواند گناه کرد؟ نور چگونه  ظلمت میشود...

 هنوز ما را ”اهلیت گفت“ نیست

کاشکی ” اهلیت شنودن“ بودی

تمام ـ گفتن“ میباید و ”تمام ـ شنودن

بر دل ها مهر است 

بر زبان ها مهر است

وبر گوش ها مهر است   

دوشنبه 30/6/1388 - 13:37
شعر و قطعات ادبی

صلاح الدین پیر بر در حجره اش نشسته بود. از دور مولایش را دید که به سمت حجره او پیش می آید و عده کثیری همراهش هستند. آرام نشست و محو تماشای مولانا و مریدان شد... صدای بازار زرکوبان در گوش مولانا می پیچید ... تق تق تتق تق ... تق تق تتق تق... مولانا زمزمه کرد : حق حق انا الحق... حق حق انا الحق... و باز زرکوبان می کوبیدند: تق تق تتق تق... مولانا به ناگاه ایستاد... دست ها را بالا برد... پای راستش را کمی بالا آورد و روی پای دیگرش چرخی زد. سرش را به سوی آسمان برد... بلند گفت: حق حق انا الحق... یاران از مراد خویش پیروی کردند... هر یک چرخی می زدند و می گفتند: حق... مولانا می چرخید... می ایستاد... پای می کوفت و دوباره می چرخید... می رقصید...
جماعت بازار مات و مبهوت نظاره گر شدند.
مولانا عرق می ریخت... می خواند با صدای بلند: حق حق انا الحق... هین سخن تازه بگو ... تا دو جهان تازه شود...
سماع تا غروب ادامه یافت. مولانا و صلاح الدین و دیگر مریدان سرمست از سماع ِ راست، راه خروج بازار را پیش گرفتند. مولانا تیرگی های عصر خویش را می دید. شمس تبریزی رفته بود، صلاح الدین زرکوب مرده بود و حسام الدین چلبی مریض بود... مولانا حال و روز خوبی نداشت... یاد آر ز شمع مرده... مولانا به یاد آورد روز ملاقات با شمس را... مولانا با مریدان خود می رفت. مولانای جوان، اینک سرآمد عالمان شهر شده بود. مولانای زاهد و پارسا اینک از پیش می رفت و مریدان از پس ِ او می آمدند. ناگهان مردی از راه رسید. موی سرش پریشان بود و لباس هایش نامرتب. نزد مولانا رسید و ایستاد. چشمانش برق می زد. پرسید: سوالی دارم ای شیخ! مولانا به چشم تحقیر نگاهش کرد و گفت: بپرس...
شمس پرسید: ای شیخ! پیامبر اسلام در زهد و تقوا پیش بود یا بایزید بسطامی؟!!
مولانا گفت: سوال بیهوده ای پرسیدی... پیامبر اسلام!
شمس باز پرسید: پس چرا پیامبر گفت: "خداوندا ما تو را آنگونه که باید نشناختیم" و بایزید گفت: "خداوندا! شان و منزلت من چقدر بالاست!"...
بحث بالا گرفت. مریدان اطاقی حاضر کردند برای بحث و مجادله مولانا با شمس تبریزی. در هنگام ورود مولانا وارد شد و شمس از پشتش به درون اطاق رفت. بحث و گفتگو چند روزی طول کشید.عاقبت در اطاق گشوده شد. شمس خارج شد و مولانا به دنبال او سر افکنده راه افتاد. هر جا شمس می رفت مولانا هم می رفت. هر کوچه و هر منزل. شمس می گفت حق و مولانا می گفت شمس... حالا دیگر چه نیازی بود به درس و مدرسه و فتوا و زهد متحجرانه... مولانا گمشده اش را یافته بود و دیگر رهایش نمی کرد...

 

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من ...
زهرهً آسمان من آتش تو نشان من ...
چونکه بدید جان من قبله روی شمس دین
برسرکوی او بود طاعت من سجود من...
پیر من و مراد من درد من و دوای من
فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من !
از تو بحق رسیده ام ای حق ، حقگزار من
شکر ترا ، ستاده ام ! شمس من و خدای من ...
نعرهً های و هوی من از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
کعبهً من کنشت من دوزخ من بهشت من
مونس روزگار من شمس من و خدای من
شمس من و خدای من ...

دوشنبه 30/6/1388 - 13:35
شعر و قطعات ادبی

ما    تشنه  این  باده    هم  از  روز  الستیم
ما    جام   شکستیم   ولی   باده   پرستیم

  رندان خرابات   بخوردند    و   برفتند
ماییم که جاوید   بخوردیم و نشستیم »

در کاسه  ما    باده   به جز عشق   مریزید
کز باده  عشق است  کز آن باده  بجستیم 

جز  با دل  ساقی   و   به  جز ساقی بی دل
نه  عهد  ببستیم   و   نه  عهدی بشکستیم 

چون  جام  تن  ما   به  پشیزی   نخریدند
از جام  و   هم  از دانه   و از دام برستیم 

هر روز  در  این بادیه   حیران   و ملولیم
و ز فتنه ساقی نهان شب همه مستیم
 

گفتیم  که ما را   به جز این کار هنر نیست
گفتند  که  مستید  و پریشان ،بله هستیم 

ای   ساقی اعظم که در این  شهر   نهانی
ما    دلخوش از آنیم    که خورشید پرستیم

دوشنبه 30/6/1388 - 13:35
شعر و قطعات ادبی

زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم؟!
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چون كه من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هرچه بیابم شكنم


عشق از ازل است و تاابد خواهدبود
جوینده عشق بی‌عدد خواهدبود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هرکس که نه عاشق است رد خواهد بود


عشق آمدو شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست زمن باقی و دیگر همه اوست

مولانا

دوشنبه 30/6/1388 - 13:33
خواستگاری و نامزدی

نکوهش مردم شخصی را که به بدگمانی مادر خود را کشت

شخصی از روی خشم  یکی از نزدیکان خود را کشت .

به قاتل گفتند : تو به سبب سرشت بد خویش ،حتی از حق او یاد نکردی.

بگو که چرا او را کشتی؟

گفت:او مرتکب کاری شده بود که برای وی ننگ بود او را کشتم تا خاک عیب او را بپوشاند.

گفتند:آن مرد را می کشتی .

گفت :دراین صورت باید هرروز یک نفر را میکشتم.من او را کشتم و خود را از کشتن خلق رهاندم.

گلوی او را ببرم بهتر است از اینکه گلوی خلق را ببرم.

آن بد خو نفس توست که فسادش همه جا را فرا گرفته. هوشیار باش و نفس خود را بکش،

زیرا که به خاطر او هر لحظه در صدد کشتن کسی بر میآیی.

نقس توست آن مادر بد خاصیت                  که فساد اوست در هر ناحیت

هین بکش اورا که بهر آن دنی                    هر دمی قصد عزیزی می کنی
 

اگر نفس را بکشی از عذرخواستن رها میشوی و دیگر در دنیا دشمنی نخواهی یافت.

در این جا مولانا اشاره ای دارد که بعضی ها میگویند پس چرا پیامبران که نفس خود را کشته اند دشمن و حسود دارند.

ای جوینده راستی گوش کن تا جواب اشکال تردید آمیزت را بشنوی .

منکران با خودشان دشمنی می کردند و آنان به خودشان ضربه میزدند.

دشمن کسی است که قصد جان آدم را بکند، آن نیست که خود در حال جان کندن باشد.

مانند آن غلامی که برای انتقام از خواجه ی خود ،خودکشی میکند.و خود را از بام خانه

سرنگون میکند ، تا به اربات خود ضرر بزند !؟!

اگر کودک به مربی خود ،بیمار بر طبیب خود ، رختشوی بر خورشید و یا ماهی بر آب خشمگین شود ، تو خود دقت کن که کدام زیان می بینند و سرانجام کدامیک بدبخت میشوند ؟

گر شود بیمار دشمن با طبیب                 ور کند کودک عداوت با ادیب

در حقیقت رهزن راه خودند                   راه عقل و جان خودرا خود زدند

گازری گر خشم گیرد زآفتاب                 ماهیی گر خشم می گیرد ز آب

تو یکی بنگر کرا دارد زیان                  عاقبت که بود سیاه اختر از آن

اگر خدا تو را زشت رو آفریده باشید هوشیار باش که زشت خو نباشی.

اگر کفشت پاره شد به سنگلاخ مرو . اگر دو عیب داری سعی مکن آن را چهار عیب کنی .

من در این دنیای تلاش و تجربه ،هیچ چیزی شایسته تر از اخلاق نیکو ندیدم.
 

من ندیدم در جهان جست و جو               هیچ اهلیت به از خوی نکو

پبیش و پیش از آنکه با دیگران مبارزه کنیم با خود به تفاهم برسیم.

دوشنبه 30/6/1388 - 13:33
شعر و قطعات ادبی

حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی است به انکار مکوش

دوستی بر در خانهءمعشوق رفت و در زد .
معشوق گفت:کیستی؟
گفت :منم.
معشوق گفت: برو فرصتی برای چنین ناپخته ای ندارم. ناپخته را جز آتش فراق چه چیز دیگری میتواند پخته کند و از دو گانگی جدا سازد؟
آن درمانده رفت و سالی در سفر بود و در فراق معشوق از آتش عشق سوخت.
آن سوخته پخته شد و به کمال رسید و برگشت. باز دور و بر خانه معشوق به گردش پرداخت. با صد ترس و ادب در زد،مواظب بود که لفظی خلاف ادب از دهانش بیرون نیاید.
معشوق گفت:کیست که در میزند؟
آن شخص گفت: ای دلبر
، دم در هم تویی.
معشوق گفت:چون منی ، وارد شو،خانه تنگ است ، دو من در این خانه نمی گنجد.

مولانا كه ید بیضایی در گفتن حكایات ژرف دارد گاهی چنان بر دل مطلب جان می بخشد كه گویی صدای ضربانش را در وجود خویش می بینیم و می شنویم. كنار گذاشتن منیت در این روزگار دشوار است ولی كسانی برنده ی این زمان می شوند كه گام در خلاف این طوفان می گذارند. طوفانی كه كاری جز به یغما بردن عشق را ندارد. عشقی كه موجود فراموش شده ای است. و فراموشی كه بهترین داروی جوابهای بی پایان است. و جوابی كه سئوالی در ابتدایش دیده نشد.  خواهشی دارم... فقط  به اندازه گوش دادن به یك ترانه یا خواندن یك شعر یا هر چیز كه با اون حس خوبی دارین عاشق باشید.
چیز زیادیه، ولی فقط روزی چند دقیقه عاشق باشیم...

دوشنبه 30/6/1388 - 13:32
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته