• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 87
تعداد نظرات : 19
زمان آخرین مطلب : 5808روز قبل
محبت و عاطفه
زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک
و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود
 
روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.
راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.
 
  نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت. طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی،

در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دورساز   

جمله روز :  اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما می شد سعی و عمل دگر معنی نداشت . موریس مترلینگ
دوشنبه 23/9/1388 - 10:12
خواستگاری و نامزدی

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.....

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»  

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه  اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه  بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد(1) ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

 آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

يکشنبه 22/9/1388 - 15:48
خواستگاری و نامزدی

مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر ۵ساله اش را دید که در انتظار او بود:

- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

- بله حتما چه سوالی؟

- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟

فقط می خواهم بدانم.

- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:
۲۰ دلار!

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود به من
۱۰ دلار

قرض بدهید؟

مرد عصبانی شدو گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب

بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه

هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین

سوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید

واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به
۱۰ دلار نیاز داشته است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش

می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم؟

- نه پدر، بیدارم.

- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم

را سر تو خالی کردم. بیا این
۱۰ لاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس

مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:با اینکه

خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا
۲۰ دلار دارم . آیا می توانم یک ساعت

از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

...!!!

يکشنبه 22/9/1388 - 15:47
خواستگاری و نامزدی
فرشته های مسافر در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تاشب را درآنجا بگذرانند. آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند. بلکه به آنها فضای کوچکی از زیر زمین خانه رااختصاص دادند. همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و روی آن را پوشاند فرشته جوانتر علت را پرسید و او گفت : “مسائل همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند” شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورز بسیار فقیر اما مهمان نوازی رفتند. پس از صرف غذای مختصر که داشتند آن زوج رختخواب خودشان را در اختیار فرشته ها قرار دادند تا شب را راحت بخوابند. صبح روز بعد فرشته ها آن زن وشوهر را گریان دیدند تنها گاوشان که شیرش تنها منبع درآمدشان بود درمرزعه مرده بود. فرشته جوان تر به خشم آمد و به فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ مرد اولی همه چیز داشت با این حال تو کمکش کردی. خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند و با این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد. فرشته پیرتر پاسخ داد:”مسائل همیشه آن طوری نیستند که به نظر میرسند” “شبی که مادر زیرزمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که درسوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند ازآن جا که صاحب خانه طماع و بخیل بود ومایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود من سوراخ رابستم و مهرکردم تا دستش به طلاها نرسد” شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد و من درازا گاو را به او دادم چیزها همیشه آن طوری نیست که به نظر میرسند. هنگامی که اوضاع ظاهرا بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید باید توکل کنید و بدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست فقط ممکن است تا مدت ها حکمتش را نفهمید
يکشنبه 22/9/1388 - 15:46
ادبی هنری

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.

متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.

اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه

می رود حرف می زند و رفتار می کند

يکشنبه 22/9/1388 - 15:44
ادبی هنری

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت كرد و تصمیم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از میان آنان دختری سزاوار را برگزیند.

وقتی كه خدمتكار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد زیرا او می دانست كه دخترش مخفیانه عاشق شاهزاده است.

او این خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو بختی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی كند اما فرصتی است كه دست كم برای یك بار هم كه شده او را از نزدیك ببینم.

روز موعود فرارسید و شاهزاده به دختران گفت: به هریك از شما دانه ای می دهم، كسی كه بتواند در عرض شش ماه زیبا ترین گل را برای من بیاورد ملكه آینده چین می شود.

آن دختر هم دانه را گرفت و در گلدانی كاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد.

دختر با باغبانان بسیاری صحبت كرد و آنان راه گلكاری را به او آموختند. اما بی نتیجه بود و گلی نرویید.

روز موعود فرا رسید دختر با گلدان خالیش منتظر ماند و دیگر دختران هر كدام با گل زیبایی به رنگ ها و شكل های مختلف در گلدانهای خود حاضر شدند.

شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسی كرد و در پایان اعلام كرد كه دختر خدمتكار، همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسی را انتخاب كرده كه در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده گفت: این دختر تنها كسی است كه گلی را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسری امپراطور می كند؛ گل صداقت...

زیرا چیزی كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگریزه بود. آیا امكان دارد گلی از سنگریزه بروید؟!

يکشنبه 22/9/1388 - 15:43
خواستگاری و نامزدی

با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم اوو!! معذرت میخوام من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم ما خیلی مؤدب بودیم ،
من و این غریبه
,
خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم
   اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم7.gif     كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.
دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد
همینكه برگشتم به اوخوردم
وتقریبا" انداختمش
 
با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار
“       قلب کوچکش شکست و رفت 33w9pnn.jpg

 

 

نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم 2n84xvp.jpgوقتی توی رختخوابم بیدار بودم
صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ،
آداب معمول را رعایت میكنی

اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی   برو به كف آشپزخانه نگاه كن.
آنجا نزدیك در،
چند گل پیدا میكنی .
آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است.
خودش آنها را چیده.
صورتی و زرد و آبی
 

 

 

 

 

332nq84.jpg

 

 

 

 

 

آرام ایستاده بود كه سورپرا یزت بكنه zkmnph.jpg    هرگز اشك هایی كه چشم های كوچیك شو پر كرده بود ندیدی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

nw9qb.jpg

 

 

 

 

 

در این لحظه احساس حقارت كردم اشك هایم سرازیرشدند.
آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
  بیدار شو كوچولو ،
بیدار شو.

 

 

اینا رو برای من چیدی؟ 

 f4em85.jpg

گفتم دخترم
واقعاً متاسفم
از رفتاری كه امروز داشتم

نمی بایست اون طور سرت
داد بکشم
گفت :اشکالی نداره
من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گل ها رو هم دوست دارم


مخصوصا آبیه رو
sv589c.jpgگفت : اونا رو كنار درخت پیدا کرد م
ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
23.gif
میدونستم دوستشون داری ،
مخصوصا آبیه رو
7.gif -----------------آیا می دانید كه
اگر فردا بمیرید
شركتی كه در آن كار می كنید
به آسانی در ظرف یك روز برای شما جانشینی می آورد؟
    اما خانواده ای كه به جا می گذارید
تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد
.     و به این فكر كنید كه
ما خود را وقف كارمی كنیم
 
و نه خانواده مان
16.gif    چه سرمایه گذاری
 ناعاقلانه ای !!
 اینطور فكر نمیكنید؟!!
 به راستی كلمه

“خانواده“ یعنی چه ؟؟   21der1v.jpg 

چهارشنبه 18/9/1388 - 15:34
خواستگاری و نامزدی
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
 
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
 
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا !»
چهارشنبه 18/9/1388 - 15:31
خانواده
پروردگارم!
نیرویی عطایم كن،
تا در هر گل سرخ ابدیت را ببینم؛
در هر غنچه فردا را،
در هر بارش برف فروردین موعود را،
و در هر طوفان میراث رنگین‌كمان‌ها را...
آن هنگام كه بر من لبخند می‌زنند.
دوشنبه 16/9/1388 - 11:19
دانستنی های علمی
از مهمونی که برگشت سریع سراغ غذا رو گرفت. تعجب کردم:
- مگه مهمونی نخوردی؟
- چرا! اما کم خوردم! هنوز گشنمه!
رفت و با ولع شروع به خوردن کرد. یاد روزی افتادم که از استادم حرفی رو شنیدم که برام خیلی جذاب بود. اونموقع به خودم قول دادم رسیدم خونه، دنبالش رو بگیرم و دلِ سیر در موردش تحقیق کنم! کاری که تا الان نکردم!... حالا من داشتم کسی رو که با ولع و سرعتِ تمام، داشت شکمش رو سیر می کرد می دیدم در حالیکه فکر من از اونروز تا امروز گرسنه مونده بود! چقدر بی همت!
دوشنبه 16/9/1388 - 11:18
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته