ادبی هنری
مرد پس از مدت ها دست و پا زدن در تردید، تصمیم خودش را گرفت. لبخندی زد و چشمانش را بست.
مرد وارد اتاق همسر حامله اش شد. نگاهی به او انداخت. زن به او سلام کرد. جوابی نداد و فقط لبخندی زد و به سمتش رفت. دستانش را محکم گرفت و او را کشید و از روی تخت به زمین انداخت و با تمام قدرتی که در وجودش داشت شروع کرد به ضربه زدن به شکم همسرش.
زن در حالی که درد می کشید و گریه می کرد بارها پرسید چرا؟
مرد در حالی که به نفس نفس افتاده بود و از نتیجه کار خود راضی بود، با لبخند گفت: بدون این که بخواهیم به این دنیا می آییم و در این خراب آباد رها می شویم. نمی خواهم کس دیگری را به این دنیا بیاورم که خودش نمی خواهد به این دنیا بیاید. نمی خواهم او هم یکی بشود مثل من.
چشمانش را باز کرد. همسرش را دید که اشک هایی را که از چشمانش جاری بودند، پاک می کند.
جمعه 24/7/1388 - 21:47
ادبی هنری
تشنه ام
تشنه ی خونت
من خون آشامی خفته در تاریکی ام
من کسی ام
که تو را به گریه وا می دارد
پس نگاه کن
به دنیای تاریک اطرافت
و مرا خواهی دید
آری
این منم
نزدیکترین موجود به تو
خون آشامی خفته در تاریکی
جمعه 24/7/1388 - 21:46
ادبی هنری
لا لا لا لا
نه
نمی خواهم
نمی خواهم بخوابم
نمی خواهم بمیرم
و با نیستی یکی شوم
لا لا لا لا
لا لا لا لا
بیدارم
زنده ام
آری
همچنان زنده ام
و هوای نم زده پاییز را
به یادت نفس می کشم
جمعه 24/7/1388 - 21:46
ادبی هنری
مرزها رو از بین ببرم
بعضی وقت ها فکر می کنم نیاز دارم
بخوابم و بیدار نشم
بعضی وقت ها فکر می کنم نیاز دارم
حرکت نکنم و ساکن باشم
بعضی وقت ها فکر می کنم نیاز دارم
پیشرفت نکنم و درجا بزنم
بعضی وقت ها فکر می کنم نیاز دارم
با جماعت نباشم و برای همیشه تنها باشم
بعضی وقت ها فکر می کنم نیاز دارم
کسی رو دوست نداشته باشم و از همه متنفر باشم
آره
به حرفای تو لعنتی گوش نمی دم
نه
دیگه خسته شدم از مزخرفاتت
نیازی به راهنمایی تو ندارم
نه نیازی ندارم
دیگه حتی یه لحظه رو هم برا مزخرفات تو حروم نمی کنم
من می خوام درجا بزنم
آره
می خوام درجا بزنم
درجا بزنم
جمعه 24/7/1388 - 21:45
ادبی هنری
چشمانت را ببند
و فقط حس کن
آن چه را که در رویاهایت می بینی
پرواز کن
بر فراز خودت
بر فراز فرشتگان
گام بردار
در دنیایی که
زالوها مقدس اند
الاغ ها پرواز می کنند
ماهی ها خرس ها را شکار می کنند
خوک ها دم از شجاعت می زنند
و گرگ ها به بره ها محبت می ورزند
در دنیایی سپید با خورشیدی سیاه
چشمانت را باز کن
و فقط ببین و باور کن
در این زمان
چیزی را حس نکن
چرا که احساسات درمانده ات می کنند
به دنبال من بیا دوست عزیز
و تو خواهی دید
من چیزی فراتر از خودت را به تو نشان خواهم داد
چیزی فراتر از رویاهایت
چیزی فراتر از واقعیت
جمعه 24/7/1388 - 21:44
ادبی هنری
این منم
خسته و فرسوده
در انتظار پایان روز
میان تخت و ساعت دیواری اتاقم
خیره به تو
به قاب عکسی خالی روی دیوار
ثانیه ها چون ویروسی
ذره ذره وجودم را می بلعند
و از درون می سوزانندم
همان طور که تو را بلعیدند
و به آتش کشاندند
حال
به دنبالت می گردم
در میان خاکسترهای زمان
سایایا برامانی توتاری تا
رایتاتا رایتاتا
رادو رادو رایتاتا روتا
هاشا لاکاشاکی تو فیل بارابا...
جمعه 24/7/1388 - 21:44
ادبی هنری
می ترسم
از این کابوس
از این که کسی را در کنار خود نبینم
از این که نتوانم بیدار شوم
از ماتریکس
از سبز تیره
بیدار می شوم
این چه کابوسی است؟
کسی در کنارم نیست
می ترسم
می ترسم
از خودم
جمعه 24/7/1388 - 21:43
ادبی هنری
خاطرات با تو بودن
آرامشم را بر هم می زند
چه پریشانی لذت بخشی است دلتنگ تو بودن
دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده
برای دیدنت...........
دیشب در خواب منتظر آمدنت بودم
اما به خوابم هم نیامدی و درد انتظار را در خواب هم حس کردم
پنج شنبه 23/7/1388 - 11:50
ادبی هنری
من آموختم که...
تنها کسی که در زندگی مرا شاد می کند کسی است که به من می گوید تو مرا شاد کردی...
آموختم که گاهی تمام چیزی که یک نفر می خواهد تنها دستی است ، برای گرفتن دست او و قلبی است برای درک کردنش...
آموختم که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را دوست داشتنی و معنی دار می کند..
آموختم که زندگی سخت و دشوار است، اما من از آن سخت ترم...
آموختم که لبخند ارزان تر از چیزیست که با آن می توان نگاه را وسعت و دلشوره را جرات بخشد. جرات اعتماد به همراه دارد. اعتماد امید می آفریند. و امید زندگی می بخشد. و در نهایت دنیای مارا جلوه ای زیبا می بخشد....
پنج شنبه 23/7/1388 - 11:49
ادبی هنری
همه میگن که قلب جای عشق و عاطفه و دوست داشتن است.اما به نظر من قلب جایی هست برای دفن کردن همه این دوست داشتنها.
چطور که با اینکه این کره خاکیمون زمین جایی هست برای زندگی ما ادمها؛اما همه رو هم در خودش دفن میکنه و گاها هم خودش باعث مرگ خود اون ادمها میشه...فلب هم همینطور..گاهی وقتا خودش باعث میشه که عشقی که توش شکفته شده بشکنه و بمیره...و در اخرش تو همون جایی که به دنیا اومده دفن بشه...
و چقدر بده که ما ادما گرفتار همچین چیزی بشیم...که اینکه قلبمون رو پر از جسد عشق کنیم و ..
البته شانس هم در این مورد بی مصرف نیستش.گاهی اگه قرار باشه کسی بمیره هر کاری کنه نمیتونه جلوی مردن خودش رو بگیره...حالا به هر دری بزنه و هر کاری کنه...اما اگه کسی در بدترین شرایط زندگی؛در بدترین شرایطی که یک بیماری نادر گرفته...در شرایطی که دکتر ها هم نا امیدش کردن؛اگه خدا بخواد اون زنده میمونه.این مساله در مورد عشق هم صدق میکنه.اگه دو نفری بخوان به هم برسن؛اگه خدا بخواد اونا به هم میرسن.اما اگه نه؛ حتی کائنات هم نمیتونه با تموم قدرتی که داره اونها رو به هم برسونه.
بعضی وقتا هم خدا میخواد عشقی رو زنده نگه داره،؛خیلی ها عرضه این هدیه الهی رو ندارند.اونها خودشون با دست خودشون عشقشون رو میکشن و اون رو دفن میکنن...
خیلی مثالها برای این کار میتونم بزنم که نیازی نیست.چون مطمئنا خود شما با همچین چیزایی روبرو شدین.مثلا من دوستی داشتم که 4 سال عاشق پسری بود وبرعکس. هر دو برای هم جون میدادن.خیلی خودشون رو به اب و اتیش زدن اما اخرش به کوچه ای بن بست به نام جدایی رسیدن که اون اخر خط بود..
بالاخره به هم نرسیدن و ...و هر زمونی یاد روزهایی میفتم که اونها واسه خودشون ؛واسه زندگیشون برنامه ریزی میکردن گریم میگیره...
یا اصلا یه مثال دیگه:دو نفری رو میشناختم که با چنگ و دندون هم دیگه رو به دست اورده بودند و اخرش ازدواج کردند.اما خوب خدا نخواست اونها کنار هم بمونن و یکی از اونها به رحمت خدا رفت...
اونها وضیفشون رو خوب انجام داده بودند.اما خوب خدا نخواست...
یا بعضی هایی که ادعای عشق میکردن؛وسط راه یکی عشق دیگه ای رو پیدا میکنه و میدان رو خالی میکنه...
ادمای دیگه رو میشناسم که اونها هم همدیگه رو دوست داشتن و خدا رو شکر که بدون هیچ دردسری به هم رسیدن.
نمیدونم اسم این نیروی جادویی که عشقه رو چی بذارم...خیلی وقت بود تصمیم گرفته بودم تا نذارم هیچ عشق زنده و مرده ای به گورستان دلم پا بذاره...چون منی که خودم رو میشناسم میدونم که توانایی دیدن عزای عشق رو ندارم.همه ما اینطور هستیم.توانایی هیچ شکستی رو مخصوصا شکست در عشق و دوست داشتن رو نداریم.
هی فلانی می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است...می آیند.... می مانند.... عادت می دهند.... ومی روند.وتو در خود می مانی و تو تنها می مانی
راستی نگفتی رسم تونیز چنین است؟.... مثل همه فلانی ها....
_____________________________________________________________________
عشق رازی است مقدس . برای کسانی که عاشقند ، عشق برای همیشه بی کلام میماند ؛ اما برای کسانی که عشق نمی ورزند ، عشق شوخی بی رحمانه ای بیش نیست...
پنج شنبه 23/7/1388 - 11:48