شهدا و دفاع مقدس
یه روز یه نفر میره جنگ میشه فرمانده داداشش شهید میشه!
با بیسیم بهش میگن لااقل جنازه داداشتو برگردون عقب!
میگه اینا همشون داداشای من هستن ، کدومشونو بیارم ؟
آره !!! اینه
( به یاد حمید و مهدی باکری )
برادران شهید حمید و مهدی باکری
جمعه 13/5/1391 - 22:12
تاریخ
در
این میان نان سنگک از نظر مزه، طعم، هضم و بهداشت و سلامت یکی از بهترین
نانهای ایرانی است که مورد توجه خانوادهها مخصوصا در ماه مبارک رمضان
قرار دارد. ویژگی این نان پخت آن روی سنگ ریزههای داغ است که به کیفیت آن
میافزاید.
شفاف : در سرزمین کهن ایران، بر اثر تجربهها و اعمال سلیقهها در طول
سالهای دراز، غذاها و پختنیهای گوناگون رسم شده و بوجود آمده که نزد
بسیاری از کشورهای دیگر و حتی مردم سرزمین ما، به عنوان غذاهای ملی و سنتی
معروف شدهاند.
در این میان نان سنگک از نظر مزه، طعم، هضم و
بهداشت و سلامت یکی از بهترین نانهای ایرانی است که مورد توجه خانوادهها
مخصوصا در ماه مبارک رمضان قرار دارد. ویژگی این نان پخت آن روی سنگ
ریزههای داغ است که به کیفیت آن میافزاید.
در سالنمای کمیته
نانوایان تهران (در ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۲۶ شمسی در تهران چاپ شده) درباره
تاریخچه و چگونگی پیدایش نانوایی و نان سنگک این گونه آمده است:
«شاه
عباس برای رفاه حال طبقات تهیدست و لشگریان خود که غالباً در سفر به نان و
خورش موقت و فوری نیاز داشتند و لازم بود به هر شهری میرسند نانواهایی
باشند که بتوانند به قدر مصرف سربازان نان تهیه كنند، درصدد چاره برآمد و
حل این مشکل را از « شیخ بهایی» که از اجلّه علما و دانشمندان ایران بود
خواست. شیخ بهایی نیز با تفکر و تعمق تنور سنگکی را ابداع كرد.»
این
اختراع به قدری با دقت و هوشیاری طراحی و عملی شده که پس از گذشت چند صد
سال هنوز به همان صورت اولیه پخته میشود و نانی که از تنور سنگکی بدست
میآید، محبوبترین نان ایرانی است. برخی نقلها نیز قدمت نان سنگک را قبل
از ورود اسلام به ایران و در زمان پادشاهان ساسانی میدانند.
«شیخ
بهایی» عالم و دانشمند مشهور قرن ۱۰ و ۱۱ هجری است که در فلسفه، منطق،
هیأت و ریاضیات تجربهٔ زیادی داشت. به پاس خدمات این دانشمند بزرگ به علم
ستارهشناسی، یونسکو سال ۲۰۰۹ را به نام او سال «نجوم و شیخ بهایی»
نامگذاری کرد. از او حدود ۹۵ کتاب و رساله باقی مانده است.
شخصیت
علمی، ادبی و اخلاق و پارسایی او باعث شد تا از ۴۳ سالگی تا پایان عمرش
(۷۵ سالگی) منصب شیخالاسلامی پایتخت صفوی را در دربار مقتدرترین شاه
صفوی، شاه عباس اول، بر عهده داشته باشد.
شیخ بهایی در سال
۱۰۰۰ خورشیدی در اصفهان درگذشت و به وصیت خودش جنازهٔ او را به مشهد بردند و
در جوار مقبرهٔ علیابنموسیالرضا (ع) جنب موزهٔ آستان قدس دفن کردند.
پنج شنبه 12/5/1391 - 0:5
داستان و حکایت
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج میشود.
چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز میکند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام میکنند راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن…
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک میشود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند…
***
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را میبینی؟ آن خانم…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوبالیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله…
سید مکثی میکند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.
به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله میگوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(ع) است…
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق میشود و دور…
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد…
***
چندسال بعد…نمیدانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب همینجور سلام میدهد و دور میشود. به در صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مرد گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادبی.
زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
آقا سید! من دیگر… خوب شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف میکرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازهی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه میکردند و سرشان را میکوبیدند به تابوت…
يکشنبه 18/4/1391 - 22:58
سياست
به گزارش رجانیوز، این نامه كه به
امضای سرتیپ پاسدار جعفر اسدی، سرتیپ پاسدار
علی فضلی، سرتیپ پاسدار محمد کوثری، سرتیپ پاسدار
اسماعیل قاآنی، سرتیپ پاسدار مرتضی قربانی، سرتیپ پاسدار حسین همدانی،
سرتیپ پاسدار علی زاهدی، سرتیپ پاسدار مرتضی صفاری، سرتیپ پاسدار محمد
حجازی، سرتیپ پاسدار غلامرضا جعفری، سرتیپ پاسدار غلامرضا جلالی و سرتیپ
پاسدار سید علی بنی لوحی رسیده است، در واكنش به مقاله اخیر حسین علایی
است كه او نیز از فرماندهان دوره دفاع مقدس است
لایی در مقالهای كه روز 19 دی ماه همزمان
با سالروز قیام مردم قم در سال 56 منتشر كرد و از قضا نیز روزنامه اطلاعات
این مقاله را منتشر كرد، با تلویحی كه رساتر از تصریح بود، توهینهای
متعددی به رهبر معظم انقلاب اسلامی و جریان ضد فتنه كرد و قلم و اعتبارش
را در خدمت جریان خائن فتنه قرار داد.
متن نامه 12 فرمانده دفاع مقدس خطاب به
حسین علایی به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
برادر محترم آقای علایی
مطالعه مقاله شما در روزنامه اطلاعات
مورخه دوشنبه 19 دی 1390 بار دیگر بر زخم
کهنه اهانت به انقلاب اسلامی و رهبری الهی آن که شیوه
همیشگی و عاجزانه دشمن زخم خورده بوده نمک پاشید، اما بگذار دردمندانه
اعتراف کنیم درد این زخم البته جانکاهتر در دل نشست.
34 سال قبل، صاحب قلم مزدوری بر چهره
مبارک حضرت امام خمینی(ره) تیغ جفا کشید که
از او انتظاری جز آن نمیرفت، لذا اگرچه اهانت او
سخت بود ولی عجیب نبود.
اما اینبار فردی با سیاط و نیش قلم
به خلف صالح خمینی کبیر اهانت روا میدارد که
عمری سر سفره انقلاب اسلامی و لطف و احسان رهبری
نشسته بوده و اکنون چنین ناروا و بیپروا حق نمک خوردن را پاس نمیدارد
و نمکدان میشکند. لذا تیغ جفای او بیشتر دل را میخراشد و بر عمق
جان مینشیند.
فراموش نکردهاید که ما علویان سربهدار
با شهدا و اماممان پیمان بسته بودیم تا بصیرتهایمان
را بر سلاحهایمان حاکم کنیم، اما
شما را چه شده است که اجازه میدهید نیش قلمتان بر صفحه سفید سوابق جهاد
و ایثارگریتان خط سیاه بکشد و شما را به چنگ اندازی بر چهره عزیزترین
سرمایه انقلاب اسلامی و برترین یادگار امام راحل(ره) دعوت کند.
کمی به اطراف خود بنگرید، در چه
اردوگاهی قرار دارید و با چه کسانی همنوا و همسو
شدهاید. آیا در اطرافتان چهرههای پلیدی نمیبینید که دیروز در
اردوگاه انقلاب و همراه و همپای شهدا به نبرد با
آنان برخاسته بودید، آنان که دیروز دشمن شما و امت حزب الله بودند و شما
همپای سردارانی که امروز از آنان فاصله گرفتهاید و آبروی
خود را در گروی نبرد جانانه با آنان می دیدید، چرا امروز بهجای مقابله،
به شما لبخند میزنند و برای گل هایی که به جبهه انقلاب اسلامی میزنید،
برایتان هورا میکشند و تشویقتان
میکنند؟
کمی به جغرافیای وسیع انقلاب اسلامی
نگاه کنید، جغرافیایی که امام راحل(ره) فرمودند
مرز و کشور نمیشناسد و مرزهای آن را عقیده و
ایمان تشکیل میدهد. در این جغرافیای وسیع که امروز بانشاطترین و
بالندهترین روزهای خود را در حیات بیداری اسلامی سپری میکند و در حالی
که همه انقلابیون مسلمان و آزادیخواه منطقه و جهان چشم به انقلاب اسلامی
دوختهاند وامروز افتخار و آرزوی رهبران و پیشقراولان حرکتهای
مردمی بوسه زدن بر بازوان رهبری است، شما مشغول چنگ اندازی به این چهره
عزتمند و ایجاد تردید در این مسیر الهی هستید. حقیقتاً چهکسی از بیانصافیهایی
که در حق انقلاب اسلامی و رهبری فرزانه آن کردید، احساس خوشنودی میکند و
از سوی دیگر ببینید خریدار ادعاهای اهانت آمیز شما کیست؟
استکبار جهانی چقدر باید سرمایه گذاری
کند تا چهره انقلاب اسلامی را تاریک و
منکدر نشان دهد؟ این درد را به کجا بریم که شاهد باشیم
کسانی امروز این خدمت را برای دشمن به رایگان انجام میدهند و سرمایه
بزرگ افتخار دوران جهاد و ایثار را بهثمن بخس به معاندین نظام هدیه
می دهند؟
برادر عزیز!
بیا با هم به گذشته سفر کنیم و دوباره
با شهیدان بزرگی که افتخار همسنگر بودن با آنها را
داشته و داریم، همنشین شویم و با هم دهه اول انقلاب و با
خمینی بودن را در خاطرمان مرور کنیم.
فتنه بزرگ جبهه نفاق و التقاط را در
آغاز شکوفایی انقلاب شکوهمند اسلامی به یاد دارید؟
برآشفتن و اعتراض جبهه ملی و ملیگراها
را از استقرار احکام الهی و ارزشهای دینی و دعوت هر
دو جبهه را تحت حمایت سران ملی مذهبی برای اردوکشی خیابانی
علیه انقلاب اسلامی و احکام اسلام به یاد آوریم.
خیانت بزرگ کسانی را که خود را در
حلقه اول یاران خمینی میدانستند و با همین
پوشش بهدنبال ضربه زدن به انقلاب بودند به خاطر آوریم،
هنگامی که کودتای نوژه را طراحی کردند تا انقلاب اسلامی را با
حذف ولی فقیه و جایگاه والای ولایت فقیه در نطفه خفه کنند.
همراهی و همداستانی و حمایت عجیب یکی
از شخصیتهای مطرح مذهبی که عنوان (مرجعیت شیعه) را
نیز با خود داشت، به یاد آوریم و با خیانت و جفای حاصل عمر
امام(ره) به استاد خویش و انقلاب اسلامی به یاد آوریم و
بگذاریم ناله غمگینانه حضرت امام در شکستن کمرش زیر
بار جفای حاصل عمرش یک بار دیگر در گوش
جانمان طنین اندازد و اشک بر دیدگانمان بنشاند. بهراستی
آن روزها یاران شهیدمان همتها، باکریها، خرازیها، زینالدینها و
شما و ما در کدام سنگر بودیم؟
آیا بر امام(ره) برآشفتیم که چرا به
منافقین و ملیگراها اجازه اردوکشی خیابانی نمیدهید؟
آیا نیش قلم بر صفحه دل امام نشاندیم
که چرا حامی کودتای نوژه را که عمری در کسوت مرجعیت به سر برده است حصر خانگی کردهای؟
آیا بر امام نهیب زدیم: چرا حاصل عمرت
را بهخاطر همداستانی با بلندگوهای استکباری و
اذناب داخلی آنها یعنی منافقان از خدا بیخبر،
از خود راندهای؟
نه، هرگز. ما بر اساس آموزههای اصیل
اسلام ناب محمدی(ص) و تجربه تاریخی صدر
اسلام آموخته بودیم: باید پشتیبان ولایت فقیه باشیم تا به
مملکتمان آسیبی نرسد لذا مردانه همپای
شهیدان در رکاب رهبر الهی خود ایستادیم و تا مرز جانفشانی
حسرت یک لحظه جدایی از رهبر و امام خود را در
دل دشمنان نشاندیم.
پس ای عزیز چه شده است که امروز، بر
خلف صالح خمینی کبیر که همچون امام شهیدان
سلوک مینماید و با خردمندی و فرزانگی کشتی
انقلاب اسلامی را از طوفان فتنهها به در میآورد و خار چشم دشمنان
کوردل است، با تیر زهرآلود قلم خویش اینچنین جفا روا میداری؟
به یاد بیاوریم در فتنه 88 که جنگ
احزابی در برابر جبهه انقلاب اسلامی گشوده شد
و حقد و کینه سه دهه انقلاب اسلامی تمامی معاندین را
از استکبار جهانی و نظام سلطه گرفته تا منافقین کوردل، بهاییان،
صهیونیستها، اپوزیسیون خارجی و داخلی و همه جبهه باطل را بهبهانه
انتخابات به میدان آورد و بنا به اعتراف صریح دشمن اصل ماجرا برای براندازی
نظام مقدس جمهوری اسلامی بود (گرچه سادهدلان بیبصیرت آن را بهگونهای
دیگر تحلیل کردند) در نهایت مشاهده کردیم چگونه با رهبری و درایت
آن حکیم بصیر، فتنه عظیم خنثی شد و دشمن به هزیمت رفت و بار دیگر بر همگان
نشان داده شد که خامنهای خمینی دیگر است.
برادر عزیز!
درد دیگری نیز بر دلهای همسنگرانتان
سنگینی میکند، درد لبخند دشمن.
برگردید و بازتاب مقاله و مواضع خود
را در رسانههای جبهه کفر و استکبار، نفاق و
صهیونیسم جهانی مورد بررسی قرار دهید. آیا نمیبینید
که ادعاهای شما را و نیش قلمتان، نوش جان آنان شده و لبخند رضایت بر لبان
آنها نشانده است؟
حتماً میدانی لبخند رضایت دشمن چه
تلخ است و در کربلا با امام حسین(ع) و حضرت زینب کبری(س) چه کرد؟
اما خوب است بدانی دردی که ما از تلخی لبخند
رضایت دشمن میکشیم تنها ناشی از رضایت آنها از اهانتهایی که با قلم شما
بر صفحه کاغذ نقش بسته است نیست.
چرا که آنها بسیار ناکسانی را در
آستین دارند که میتوانند هر زمان بخواهند قلم به دست مزدوری را به مأموریت
بگمارند.
درد ما از تلخی لبخند رضایت دشمن،
بدان جهت است که دشمن احساس میکند توانسته است
از اهالی جبهه اهل حق به اسارت بگیرد. اسیری شما
در جبهه کفر و نفاق برای ما از زهر نیش قلمتان سختتر و آزار
دهندهتر است لذا شما را دعوت میکنیم همپای شاعر خوشذوق بیایید به زیارت
یار شهید تازه سفر کردهمان سردار شهید حسن تهرانی مقدم برویم و پیام او
را از جایگاه عند ربهم یرزقون بشنویم و معیار حرکت امروز و فردایمان قرار
دهیم، باشد تا در آن دنیا نیز توفیق همنشینی با خیل یاران شهیدمان را همچون
این دنیا پیدا کنیم.
دیشب به خوابم آمد روح حسن چو نوری
شأن شهید را او میگفت با چه شوری
اینجا ملاک عشق است پیمان با ولایت
باید نمود پرواز تا مرز بینهایت
مأوای ما شهیدان نزد حسین زهراست جز
راه رهبری نیست راه سعادت و راست
والعاقبة للمتقین والسلام علی من
التبع الهدی
تعدادی از همرزمان
دیروز سرداران شهید و منتقدین امروز شما و یاران بی بصیرتتان
دوشنبه 26/10/1390 - 15:37
داستان و حکایت
دانشمندی یکی را گفت: چرا تحصیل علم نمیکنی؟ آنشخص گفت: آنچه خلاصۀ علم است بدست آورده ام.
دانشمند از او پرسید که خلاصۀ علم چیست؟ گفت: پنج چیز است:
اول آنکه تا راست به اتمام نرسد، دروغ نگویم.
دوم آنکه تا حلال منتهی نشود، دست به حرام دراز نکنم.
سوم آنکه تا از تفتیش نفس خود فارغ نشوم، به جستجوی عیب مردم نپردازم.
چهارم آنکه تا خزانۀ رزق خداوند به آخر نرسد به در هیچ مخلوقی التجا نبرم.
پنجم آنکه تا قدم در بهشت ننهم، از کید شیطان و از غرور نفس نافرمان، غافل نباشم.
(کشکول منتظری یزدی
يکشنبه 25/10/1390 - 13:24
سخنان ماندگار
امام باقر علیه السلام فرمود:
امیر مؤمنان علی علیه السلام در واپسین لحظات زندگی، همه پسرانش را کنار بستر خویش فراخواند ... حضرت به همه آن ها سفارشاتی را بیان نمود و در آخر گفتارش فرمود:
« یا بنیَّ! عاشروا النّاس عشرة إن غبتم حنّوا إلیکم و إن فقدتم بکوا علیکم ... »
ای فرزندان من! با مردم چنان رفتار کنید که اگر غایب شدید، با اشتیاق دنبال شما باشند و اگر مردید بر شما بگریند ... .
(امالی شیخ طوسی: 595 ح6 مجلس26)
يکشنبه 25/10/1390 - 13:21
سخنان ماندگار
شخصی با بخیلی رفاقت داشت. یک روز به او گفت: میخواهم به مسافرت بروم. برای یادگاری، انگشتر خود را به من بدهید تا هر وقت آن را ببینم از شما یاد خیر کنم.
بخیل گفت: هر وقت انگشت خود را از انگشتر خالی دیدی از من یاد کن که تو انگشتر خواستی و من ندادم!
(کشکول منتظری یزدی) يکشنبه 25/10/1390 - 13:20
داستان و حکایت
مردی سجاده عابدی را دزدید. عابد چون دید، دزد خجالت كشید و سجاده را واگذاشت و گفت: نمی دانستم كه سجاده از توست.
عابد گفت: چگونه نمی دانستی كه سجاده از تو نیست؟!
يکشنبه 25/10/1390 - 13:18
داستان و حکایت
روایت كرده اند كه برای انوشیروان عادل در شكارگاهی گوشت شكاری را كباب كردند. نمك
در آنجا نبود پس یكی از غلامان به روستایی رفت تا نمك بیاورد.
انوشیروان به آن غلام گفت: نمك را به قیمت روزانه ( نه كمتر) خریداری كن تا آئین
نادرستی را بنیان نگذاری و در نتیجه روستا خراب نگردد.
به انوشیروان گفتند: اندكی كمتر از قیمت خریدن چه آسیبی می رساند؟
انوشیروان پاسخ داد: بنیان ظلم در آغاز از اندك شروع شده و سپس به طور مكرر بر آن
افزوده شده و زیاد گشته است
اگر از باغ رعیت ملك خورد سیب برآورند غلامان او درخت از بیخ
شنبه 24/10/1390 - 16:29
داستان و حکایت
شخص پرخوری هنگام افطار با كوری هم نشین شد. از قضا كور از او شكم خواره تر بود و
به او مجال نمی داد.
هنگام رفتن پرخور به صاحب خانه گفت: خانه احسانت آباد. من امشب دو دفعه از تو شاد
شدم:
اول بار بدان سبب كه مرا با كوری هم مجموع كردی و چنین انگاشتم كه كاملا خواهم
خورد و دوم بار پس از فراغ از خوردن شاد شدم از اینكه این كور مرا نخورد
شنبه 24/10/1390 - 16:28