• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 7
زمان آخرین مطلب : 5777روز قبل
شهدا و دفاع مقدس
اتل متل راحلهاخموی بی حوصلهمامان چرا گفت بگیر از پدرت فاصله  دلش هزار تا راه رفت بابا خسته كاره ؟مامان چرا اینو گفت ؟بابا دوستش نداره ؟  باید اینو بپرسهاگه خسته كاره پس چرا بعضی وقتاتا نیمه شب بیداره ؟ نشونه بیداریشسرفه های بلنده شش ماه پیش تا حالابغض می كنه ، می خنده  شاید اونو نمی خواد اگه دوستش ندارهپس چرا روی تختش عكس اونو میذاره ؟ با چشمای مریضش عكس و نگاه میكنه قربون قدش میرهبابا ، بابا می كته  با دست پر تاولش آلبومی رو كه داره از كنار پنجره ور می داره می آره  با دیده پر از اشك آلبومو وا می كنه رفیقای جبهه رو                              همش صدا می كنه                               آلبوم عكس بابا پر از عكس دوستاشه عكسی هم از راحله ستتو بغل باباشه  با دیدن اون عكسازنده می شه،میمیرهبا یاد اون قدیما بابا زبون میگیره قربون اون موقعاقربون اون صفاتوندست منم بگیریندلم تنگه براتون از اون وقتی كه بابادچار این مرض شدمامان چقدر پیر شدهبابا چقدر عوض شد مامان گفته تو نماز برای بابات دعا كندستا تو بالا ببرتقاضای شفا كن دیشب توی نمازش واسه باباش دعا كرددستاشو بالا برد وتقاضای شفا كرد نماز چون تموم شددعا به آخر رسیدصدای گریه های مامان تو خونه پیچید  دختركم كجایی؟عمر بابا سر اومدوقت یتیم داری وغربت مادر اومد دختركم كجایی؟بابات شفا گرفتهرفیقاشو دیده وما رو گذاشته رفته آی قصه قصه قصهیه دستمال نشسه خون سرفه بابارو این پارچه نشسته بعد شهادت او پارچه مال راحله استدختری كه در پی شكستن فاصله است كنار اسم بابازائركربلایییه چیز دیگه نوشتنشهید شیمیایی 
پنج شنبه 24/10/1388 - 14:48
شهدا و دفاع مقدس
اتل‌ متل‌ توتوله‌بازم‌ حمید كوتوله‌مثل‌ شبای‌ دیگه‌رفته‌ سراغ‌ كوله‌ بادستای‌ كوچولودور از دو چشم‌ دایه‌كوله‌ رو ورمیداره‌میزنه‌ زیر گریه‌ كوله‌ مگه‌ چی‌ داره‌؟اینقده‌ دوستش‌ داره‌بوس‌ میكنه‌ كوله‌ روروی‌ چشاش‌ میذاره‌ كوله‌ مال‌ باباشه‌مال‌ بابا وحیدش‌مال‌ همون‌ كه‌ رفتو حمید دیگه‌ ندیدش‌ مال‌ همون‌ كه‌ رفتوحمید و اینجا گذاشت‌مال‌ همون‌ كه‌ رفتوآبجی‌ رو تنها گذاشت‌ آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌نون‌ و پنیر و پسته‌چشاش‌ به‌ عكس‌ باباچه‌ با ادب‌ نشسته‌ از وقتی‌ كه‌ تو رفتی‌مامان‌ رفته‌ سركاربعد تو آبجی‌ زهراشده‌ مریض‌ و بیمار از وقتی‌ كه‌ تو رفتی‌من‌ سینما نرفتم‌امّا تو درس‌ انشاءهزار تا بیست‌ گرفتم‌ نامه‌ برای‌ جبهه‌نامه‌ برای‌ رهبرنامه‌ برای‌ باباهمون‌ كه‌ رفته‌ سفر بابا چه‌ مهربونه‌با حمید همزبونه‌با چشمای‌ قشنگش‌داره‌ میگه‌ میدونه‌ اتل‌ متل‌ یه‌ باغچه‌یه‌ باغ‌ پر ز غنچه‌یه‌ لاله‌ توی‌ باغ‌ ویه‌ لاله‌ روی‌ طاقچه‌ اتل‌ متل‌ یه‌ بچه‌رو طاقچشون‌ چی‌ دیده‌عكسی‌ رو كه‌ بسیج‌ِمحلشون‌ كشیده‌ چه‌ ابروی‌ كمونی‌چه‌ موهای‌ قشنگی‌محاسن‌ حنایی‌چه‌ چشم‌ رنگارنگی‌ چه‌ گونه‌های‌ سرخی‌عجب‌ خال‌ سیاهی‌یه‌ پیشونی‌ با سر بندعجب‌ صورت‌ ماهی‌ عموش‌ میگه‌ می‌خندیداسم‌ عموش‌ «ودوده‌»خودش‌ ندیدیه‌ چونكه‌سر به‌ بدن‌ نبوده‌ دیگه‌ باید بخوابه‌وقتشه‌ آبجی‌ زهرایواش‌ یواش‌ پاورچین‌بیاد سراغ‌ بابا   اتل‌ متل‌ راحله‌اخموی‌ بی‌ حوصله‌مامان‌ چرا گفت‌ بگیر از پدرت‌ فاصله‌ دلش‌ هزار تا راه‌ رفت‌بابا خسته‌ كاره‌؟مامان‌ چرا اینو گفت‌؟بابا دوسِش‌ نداره‌؟ باید اینو بپرسه‌اگه‌ خسته‌ كاره‌پس‌ چرا بعضی‌ وقتاتا نیمه‌شب‌ بیداره‌؟ نشونه‌ بیداریش‌سرفه‌های‌ بلنده‌شیش‌ ماه‌ پیش‌ تا حالابغض‌ می‌كنه، می‌خنده‌ شاید اونو نمی‌خواداگه‌ دوسش‌ نداره‌پس‌ چرا روی‌ تختش‌عكس‌ اونو میذاره‌؟ با چشمای‌ مریضش‌عكسو نگاه‌ می‌كنه‌قربون‌ قدّش‌ میره‌بابا، بابا می‌كنه‌ بادست‌ پرتاولش‌ آلبومی‌ رو كه‌ داره‌از كنارپنجره‌ورمیداره، میاره‌ بادیدة‌ پر از اشك‌آلبومو وا می‌كنه‌رفیقای‌ جبهه‌ روهمش‌ صدا می‌كنه‌ آلبوم‌ عكس‌ باباپر از عكس‌ دوستاشه‌عكسی‌ هم‌ از راحله‌اس‌ تو بغل‌ باباشه‌ با دیدن‌ اون‌ عكسازنده‌ میشه‌ ، میمیره‌با یاد اون‌ قدیما بابا زبون‌ میگیره‌ «قربون‌ اون‌ موقعاقربون‌ اون‌ صفاتون‌دست‌ منم‌ بگیرین‌دلم‌ تنگه‌ براتون‌» از اون‌ وقتی‌ كه‌ بابادچار این‌ مرض‌ شدمامان‌ چقدرِ پیر شدبابا چقدرعوض‌ شد مامان‌ گفته‌ تو نمازواسه‌ بابا دعا كن‌دستهاتو بالا ببرتقاضای‌ شفاكن‌ دیشب‌ توی‌ نمازش‌ واسه‌ باباش‌ دعا كرد دستهاشو بالا برد وتقاضای‌ شفا كرد نماز چون‌ تموم‌ شددعا به‌ آخر رسیدصدای‌ گریه‌های‌ مامان‌ تو خونه‌ پیچید «دختركم‌ كجایی‌؟بابا شفا گرفته‌رفیقاشو دیده‌ و مارو گذاشته‌ رفته‌ دختركم‌ كجایی‌؟عمر بابا سراومدوقت‌ یتیمداری‌ و غربت‌ مادر اومد» آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌یه‌ دستمال‌ نَشُسته‌خون‌ سرفة‌ بابارو این‌ پارچه‌نِشَسته‌ بعد شهادت‌ اون‌پارچه‌ مال‌ راحله‌ست‌دختری‌ كه‌ در پی‌شكست‌ یك‌ فاصله‌ ست‌ كنار اسم‌ بابازائر كربلایی‌یه‌ چیز دیگه‌ ام‌ نوشتن‌«شهید شیمیایی‌»   اتل‌ متل‌ یه‌ باباكه‌ اون‌ قدیم‌ قدیماحسرتشو می‌خوردن‌تمومی‌ بچه‌ها اتل‌ متل‌ یه‌ دختر دردونة‌ باباش‌ بودبابا هر جا كه‌ میرفت‌دخترشم‌ باهاش‌ بود اون‌ عاشق‌ بابا بودبابا عاشق‌ اون‌ بودبه‌ گفتة‌ رفیقاش‌ بابا چه‌ مهربون‌ بود یه‌ روزِ آفتابی‌ بابا تنها گذاشتش‌عازم‌ جبهه‌ها شددخترو جا گذاشتش‌  چه‌ روزهای‌ سختی‌ بوداون‌ روزهای‌ جدایی‌چه‌ سالهای‌ بدی‌ بودایّام‌ بی‌ بابایی‌ چه‌ لحظة‌ سختی‌ بوداون‌ لحظه‌ رفتنش‌ولی‌ بدتر از اون‌ بودلحظة‌ برگشتنش‌ هنوز یادش‌ نرفته‌نشون‌ به‌ اون‌ نشونه‌اونكه‌ خودش‌ رفته‌ بودآوردنش‌ به‌ خونه‌ زهرابه‌ اون‌ سلام‌ كردبابا فقط‌ نگاش‌ كردادای‌ احترام‌ كردبابا فقط‌ نگاش‌ كرد خاك‌ كفش‌ِ بابا رو سرمة‌ تو چشاش‌ كردبابا جونو بغل‌ كردبابا فقط‌ نگاش‌ كرد زهرا براش‌ زبون‌ ریخت‌دوصد دفعه‌ صداش‌ كردپیش‌ چشاش‌ ضجه‌ زدبابا فقط‌ نگاش‌ كرد اتل‌ متل‌ یه‌ بابایه‌ مرد بی‌ ادعامی‌خوان‌ كه‌ زود...تموم‌ خواستگارا اتل‌ متل‌ یه‌ دختر كه‌ بر عكس‌ قدیمابراش‌ دل‌ می‌سوزونش‌تمومی‌ بچه‌ها زهرابه‌ فكر باباس‌بابا به‌ فكر زهراگاهی‌ تو فكر دیروز گاهی‌ به‌ فكر فردا یه‌ روز می‌گفت‌ كه‌ خیلی‌ براش‌ آرزو داره‌ولی‌ حالا دخترش‌زیرش‌ لگن‌ میذاره‌ یه‌ روز می‌گفت‌ دوست‌ دارم‌ عروسیتو ببینم‌ولی‌ حالا دخترش‌میگه‌ به‌ پات‌ می‌شینم‌ می‌گفت‌: برات‌ بهترین‌عروسی‌ رو می‌گیرم‌ولی‌ حالا می‌شنوه‌:«تا خوب‌ نشی‌ نمیرم‌» وقت‌ غذا كه‌ میشه‌ سرنگ‌ رو ورمیداره‌یه‌ زردة‌ تخم‌ مرغ‌ توی‌ سرنگ‌ میذاره‌ گوشة‌ لپ‌ باباسرنگ‌ رو میفشاره‌برای‌ اشك‌ چشماش‌ هی‌ بهونه‌ میاره‌ «غصه‌ نخور باباجون‌اشكم‌ مال‌ پیازه‌»بابا با چشماش‌  میگه‌:«خدا برات‌ بسازه‌» هر شب‌ وقتی‌ بابارومی‌خوابونه‌ توی‌ جاش‌با كلی‌ اندوه‌ و غم‌میره‌ سر كتاباش‌ حافظ‌ رو ورمیداره‌راه‌ گلوش‌ می‌گیره‌قسم‌ میده‌ حافظ‌ُ«خواجه‌ بابام‌ نمیره‌» دو چشمشو می‌بنده‌خدا خدا می‌كنه‌با آهی‌ از ته‌ دل‌حافظ‌ رو وامیكنه‌ فال‌ و شاهد فال‌ و به‌ یك‌ نظر می‌بینه‌نمی‌خونه، چرا كه‌هر شب‌ جواب‌ همینه‌ دیشب‌ كه‌ از خستگی‌گرسنه‌ خوابیده‌ بودنیمة‌ شب‌ چه‌ خواب‌قشنگی‌ رو دیده‌ بود تو یك‌ باغ‌ پر از گل‌پر از گل‌ شقایق‌میون‌ رودی‌ بزرگ‌نشسته‌ بود تو قایق‌ یه‌ خورده‌ اون‌ طرفترمیون‌ دشت‌ لاله‌بابا سوار اسبه‌مگه‌ میشه‌ ؟ محاله‌ بابا به‌ آسمون‌ رفت‌به‌ پشت‌ یك‌ در رسیدبا دستهای‌ مردونش‌ حلقة‌ در رو كوبید ندایی‌ اومد از غیب‌«دورازه‌ رو واكنیدمهمون‌ رسیده‌ از راه‌قصری‌ مهیا كنید» وقتی‌ بلند شد از خواب‌دید كه‌ وقت‌ اذونه‌عطر گل‌ نرگسی‌پیچیده‌ بود تو خونه‌ هی‌ بابا رو صدا كرد بابا چشاش‌ بسته‌ بوددیگه‌ نیگاش‌ نمی‌كردبابا چقدر خسته‌ بود آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌ یه‌ دختر شكسته‌ كه‌ دستای‌ ظریفش‌چند ساله‌ پینه‌ بسته‌ چند سالیه‌ كه‌ دختررزنگ‌ و ساعی‌ شده‌از اون‌ وقتی‌ كه‌ باباقطع‌ نخاعی‌ شده‌ نشونه‌ بیعته‌پینة‌ دست‌ زهرابهترین‌ شفاعته‌نگاه‌ گرم‌ بابا    اتل‌ متل‌ یه‌ بابادلیرو زار و بیماراتل‌ متل‌ یه‌ مادر یه‌ مادر فداكار اتل‌ متل‌ بچه‌ها كه‌ اونهارو  دوست‌ دارن‌آخه‌ غیر اون‌ دوتاهیچكسی‌ رو ندارن‌ مامان‌ بابا رو می‌خوادبابا عاشق‌ اونه‌به‌ غیر بعضی‌ وقتابابا چه‌ مهربونه‌ وقتی‌ كه‌ از دردسردست‌ میذاره‌ رو گیجگاش‌اون‌ بابای‌ مهربون‌ فحش‌ میده‌ به‌ بچه‌هاش‌ همون‌ وقتی‌ كه‌ هر چی‌جلوش‌ باشه‌ میشكنه‌همون‌ وقتی‌ كه‌ هر كی‌ پیشش‌ باشه‌ میزنه‌ غیر خدا و مادرهیچ‌ كس‌ رو نداره‌اون‌ وقتی‌ كه‌ باباجون‌ موجی‌ میشه‌ دوباره‌ دویدم‌ و دویدم‌سر كوچه‌ رسیدم‌بند دلم‌ پاره‌ شداز اون‌ چیزی‌ كه‌ دیدم‌ بابام‌ میون‌ كوچه‌افتاده‌ بود رو زمین‌مامان‌ هوار میزدشوهرمو بگیرین‌ مامان‌ با شیون‌ و دادمیزد توی‌ صورتش‌قسم‌ میداد بابا روبه‌ فاطمه‌ به‌ جدّش‌ تورو خدا مرتضی‌زشته‌ میون‌ كوچه‌بچه‌ داره‌ می‌بینه‌تورو به‌ جون‌ بچه‌ بابا رو دوره‌ كردن‌بچه‌های‌ محله‌بابام‌ یهو دوید و زد تو دیوار با كله‌ هی‌ تند و تند سرش‌ روبابام‌ میزد تو دیوارقسم‌ میداد حاجی‌ رو:«حاجی‌ گوشی‌ رو وردار» نعره‌های‌ بابا جون‌ پیچید یهو تو گوشم‌:«الو الو كربلاجواب‌ بده‌ بگوشم‌» مامان‌ دوید و از پشت‌گرفت‌ سر باباروبابام‌ با گریه‌ می‌گفت‌:«كُشتند بچه‌ها رو» بعد مامانو هلش‌ دادخودش‌ خوابید رو زمین‌گفت‌ كه‌ مواظب‌ باشین‌خمپاره‌ زد، بخوابین‌ «الو الو كربلاپس‌ نخودا چی‌ شدن‌؟كمك‌ می‌خوایم‌ حاجی‌جون‌بچه‌ها قیچی‌ شدن‌» تو سینه‌ و سرش‌ زدهی‌ سرشو تكون‌ دادرو به‌ تماشاچیهاچشماشو بست‌وجون‌ داد بعضی‌ تماشا كردن‌بعضی‌ فقط‌ خندیدن‌اونهایی‌ كه‌ از بابام‌فقط‌ امروز و دیدن‌ سوی‌ بابا دویدم‌بالاسرش‌ رسیدم‌از درد غربت‌ اون‌هی‌ به‌ خودم‌ پیچیدم‌ درد غربت‌ باباغنیمت‌ از نبرده‌شرافت‌ و خون‌ دل‌نشونه‌های‌ مرده‌ ای‌ اونایی‌ كه‌ امروزدارین‌ بهش‌ می‌خندین‌برای‌ خنده‌هاتون‌دردشو می‌پسندین‌ امروزشو نبینین‌ بابام‌ یه‌ قهرمونه‌یه‌ روز به‌ هم‌ می‌رسیم‌بازی‌ داره‌ زمونه‌ موج‌ بابام‌ كلیدِقفل‌ درِ بهشته‌درو كنه‌ هر كسی‌هر چیزی‌ رو كه‌ِ كشته‌ یه‌ روز پیشمون‌ می‌شین‌كه‌ دیگه‌ خیلی‌ دیره‌گریه‌های‌ مادرم‌یقه‌ تونو می‌گیره‌ بالا رفتیم‌ ماسته‌پائین‌ اومدیم‌ دوغه‌مرگ‌ و معاد و عقبی‌"فكر می‌كنین‌ دروغه‌؟    اتل‌ متل‌ یه‌ مادر نحیف‌ و زار و خسته‌ با صورتی‌ حزین‌ ودستای‌ پینه‌ بسته‌ بپرس‌ ازش‌ تا بگه‌چه‌ جور میشه‌ سوخت‌ و ساخت‌با بیست‌ هزار تومن‌ پول‌اجاره‌ خونه‌ پرداخت‌ اجاره‌های‌ سنگین‌خرج‌ مدرسه‌ ماخرج‌ معاش‌ خونه‌خرج‌ دوای‌ مینا بپرس‌ ازش‌ تا بگه‌چه‌ جوری‌ میشه‌ جنگ‌ كردبا سیلی‌ جای‌ سرخاب‌صورتا رو قشنگ‌ كرد بپرس‌ ازش‌ تا بگه‌چه‌ جوری‌ میشه‌ جنگ‌ كردیااینكه‌ بی‌ رنگ‌ موموی‌ سیاهو رنگ‌ كرد وقتی‌ كه‌ گفتند باباتو جبهه‌ها شهید شدخودم‌ دیدم‌ یك‌ شبه‌چند تا موهاش‌ سفید شد می‌ خوای‌ بدونی‌ چرانصف‌ موهاش‌ سفیده‌؟بپرس‌ كه‌ بعد بابا چی‌ دیده، چی‌ كشیده‌ یا میره‌ داروخانه‌برا دوای‌ مینایا كه‌ میره‌ سمساری‌یا كه‌ بهشت‌ زهرا(س‌) یه‌ روز به‌ دنبال‌ وام‌مامان‌ میره‌ به‌ بنیادیه‌ روز به‌ دنبال‌ كارپیرِ آدم‌ درمیاد هر وقت‌ به‌ مامان‌ میگم‌:«طعم‌ غذات‌ عالیه‌»مامان‌ با گریه‌ میگه‌:«جای‌ بابات‌ خالیه‌» بعضی‌ روزا كه‌ توی‌ خونه‌ غذا نداریم‌غذای‌ روز قبلوبرا مینا میذاریم‌ مینا با غم‌ میپرسه‌:«غذا فقط‌ همینه‌؟»مامان‌ با گریه‌ میگه‌:«بابات‌ كجاس‌ ببینه‌؟» وقتی‌ كه‌ بیست‌ می‌گیرم‌میاد پیشم‌ میشینه‌نوازشم‌ می‌كنه‌نمره‌ها مو می‌بینه‌ میگم‌: «معلمم‌ گفت‌كه‌ نمره‌هات‌ عالیه‌»مامان‌ با گریه‌ میگه‌:«جای‌ بابات‌ خالیه‌» یه‌ بار گفتم‌: «مامان‌ جون‌این‌ آقا بقالیه‌با طعنه‌ گفت‌ تو خونه‌جای‌ بابات‌ خالیه‌؟» تا حرف‌ من‌ تموم‌ شدبا دست‌ تو صورتش‌ زدبا گریه‌ گفت‌: «ای‌ خدابی‌شرفی‌ تا این‌ حد؟» میگم‌ : «مامان‌ راست‌ بگواگه‌ بابا دوسِت‌ داشت‌چرا ازت‌ جدا شدپس‌ چرا تنهات‌ گذاشت‌؟» چشم‌ میدوزه‌ تو چشمام‌لب‌ میگزه‌ ، می‌خنده‌بیرون‌ میره‌ از اتاق‌محكم‌ در و می‌بنده‌ رفتم‌ و از لای‌ درتوی‌ اتاقو و دیدم‌صدای‌ گریه‌هاشواز لای‌ در شنیدم‌ داشت‌ با بابام‌ حرف‌ میزدچشاش‌ به‌ عكس‌ اون‌ بودانگار كه‌ توی‌ گلوش‌ یه‌ تیكه‌ استخون‌ بود «مرتضی‌ جون‌ میدونم‌زنده‌ای‌ و نمردی‌ بعد خدا و مولاما رو به‌ كی‌ سپردی‌؟ دست‌ خوش‌ آقا مرتضی‌خوش‌ به‌ حالت‌ كه‌ رفتی‌ما اینجا مستأجریم‌تو اونجا جا گرفتی‌؟ خواستگاریم‌ یادته‌؟چند تا سكه‌ مهرمه‌مهریه‌ مو كی‌ میدی‌؟گره‌ توی‌ كار مه‌ مهریه‌مو كی‌ میدی‌دختر مون‌ مریضه‌بیاببین‌ كه‌ موهاش‌تند تند داره‌ میریزه‌ مهریه‌مو كی‌ میدی‌؟اجاره‌ خونه‌ داریم‌صاحب‌ خونه‌ می‌گفتش‌ دیگه‌ مهلت‌ نداریم‌ امروز كه‌ صاحب‌ خونه‌اومد برا اجاره‌همسایمون‌ وقتی‌ گفت‌مهلت‌ بده‌ نداره‌ یهو تو كوچه‌ داد زد:اینا همش‌ بهونه‌اس‌دق‌ّ اجاره‌ داره‌دردش‌ اجاره‌ خونه‌اس‌ به‌ من‌ چه‌ شوهرش‌ رفت‌یا كه‌ زن‌ شهیده‌خونه‌ اجاره‌ كرده‌یا خونه‌ مو خریده‌؟ درد دل‌ خسته‌موفقط‌ برا تو گفتم‌چون‌ از تموم‌ مردم‌«به‌ من‌ چه‌» می‌شنفتم‌ میگم‌ خونه‌ نداریم‌خیلی‌ مریضه‌ بچه‌سایة‌ سرنداریم‌همه‌ میگن‌ «به‌ من‌ چه‌» با آه‌ خود به‌ عكس‌بابا جونم‌ جون‌ میده‌چادرو وَرمیداره‌موهاشو نشون‌ میده‌ صورتشو میذاره‌روصورت‌ شهیدش‌بابام‌ نگاه‌ می‌كنه‌به‌ موهای‌ سفیدش‌ اشك‌ مامان‌ می‌ریزه‌روصورت‌ باباجون‌بابام‌ گربه‌ میكنه‌برای‌ غمهای‌ اون‌ بابا با چشماش‌ میگه‌قشنگ‌ِ مهر بونم‌همسر خوب‌ و تنهام‌غصه‌ نخور می‌دونم‌ اتل‌ متل‌ یه‌ مادرنحیف‌ و زار و خسته‌با صورتی‌ حزین‌ ودستای‌ پینه‌ بسته‌ دستای‌ پینه‌دارش‌عجب‌ حماسه‌ سازه‌دستایی‌ كه‌ شوهرش‌خیلی‌ به‌ اون‌ مینازه‌ دستایی‌ كه‌ پرچم‌ِبابا رو ورمیداره‌توی‌ خزون‌ غیرت‌دستایی‌ كه‌ بهاره‌ دستایی‌ كه‌ عینهو دست‌ بابا می‌مونه‌نمی‌ذاره‌ سلاح‌ِبابام‌ زمین‌ بمونه‌ دستی‌ كه‌ بچه‌هاشوبسیجی‌ بار میاره‌بذر غیرت‌ و ایمان‌تو روحشون‌ میكاره‌ درسته‌ كه‌ شوهرش‌تو جبهه‌ها شهید شددرسته‌ كه‌ موی‌ اون‌بعد بابا سفید شد اما خون‌ بابا و موهای‌ مادر من‌وقتی‌ با هم‌ جمع‌ شدن‌سیلی‌ زدن‌ به‌ دشمن‌ سرخی‌ صورت‌ اون‌سرخی‌ خون‌ باباست‌موی‌ سفید مادرافتخار بچه‌هاست‌ باید فهمیده‌ باشی‌چه‌ جوری‌ میشه‌ جنگ‌ كردبا سیلی‌ جای‌ سرخاب‌صورتا رو قشنگ‌ كرد باید فهمیده‌باشی‌چه‌ جوری‌ میشه‌ جنگ‌ كردیا اینكه‌ بی‌رنگ‌ موموی‌ سیاهو رنگ‌ كرد اتل‌ متل‌ یه‌ مادرخیلی‌ چیزا میدونه‌از بی‌مروّتیهااز بازی‌ زمونه‌ ای‌ كه‌ در این‌ حوالی‌غربت‌ مارو دیدی‌صدای‌ ناله‌های‌ مادرمو  شنیدی‌ دست‌ رو گوشات‌ گذاشتی‌ چشماتو خیره‌ كردی‌زل‌ زدی‌ به‌ مادرم‌فكر كردی‌ خیلی‌ مردی‌؟ تو كه‌ به‌ زخم‌ قلب‌مامان‌ نمك‌ گذاشتی‌اگه‌ مامان‌ بمیره‌مادرمو تو كشتی‌ اگه‌ بابام‌ نبودش‌ هر چی‌ داشتی‌ می‌خوردن‌مال‌ و منالت‌ كه‌ هیچ‌مادرتم‌ می‌بردن‌ اگه‌ مامان‌ بمیره‌دق‌ می‌كنم، میمیرم‌پیش‌ خدا و بابام‌من‌ جلو تو میگیرم‌    اتل‌ متل‌ یه‌ بازی‌ بازی‌ای‌ بچه‌گونه‌ از آقا جون‌ نشسته‌تا كوچولوی‌ خونه‌ اول‌ عمونشسته‌بعد زن‌ عمو فریده‌بعد مامان‌ و آقاجون‌بعد بابا و سعیده‌ مامان‌ بزرگ‌ كنارش‌بعد عمه‌ جون‌ خجسته‌بعد هم‌ شوهر عمه‌ كه‌سوخته‌ كنار نشسته‌ همین‌ طوری‌ كه‌ می‌خوند رسید به‌ پای‌ باباش‌با دست‌ روی‌ پاهاش‌ زدتِقّی‌ صدا داد پاهاش‌ یه‌ دفعه‌ رنگش‌ پریدپای‌ بابا رو ناز كردنذاشت‌ كه‌ ورچیده‌ شه‌پای‌ اونو دراز كرد بعد دوباره‌ شروع‌ كرداتل‌ متل‌ روخوندش‌با كلّی‌ داد و بیدادآقا جونم‌ سوزوندش‌ دوباره‌ توی‌ بازی‌قرعه‌ به‌ بابا افتادنذاشت‌ بابا بسوزه‌با كلی‌ داد و فریاد بازی‌ كرد و دوباره‌به‌ پای‌ بابا رسیدچشماشو بست‌ و رد شدانگار پاهارو ندید مامان‌ جونم‌ سوزوندش‌عمه‌ رو بیرون‌ انداخت‌با قهر و با جرزنی‌كار عمو رو هم‌ ساخت‌ زن‌ عمو هم‌ بیرون‌ رفت‌مامان‌ بزرگش‌ هم‌ سوخت‌اون‌ وقت‌ بابا رو بوسیدچشماشو به‌ پاهاش‌ دوخت‌ بعد از خودش‌ شروع‌ كرداتل‌ متل‌ رو خوندش‌ولی‌ بازم‌ آخرش‌بدجوركی‌ جزوندش‌ نمی‌تونست‌ بخونه‌سعیده‌ آچین‌ واچین‌پای‌ بابا ورچیده‌اس‌تو جنگ‌ رفته‌ روی‌ مین‌ یكدفعه‌ بغضش‌ گرفت‌گفت‌ «تو اتل‌ متل‌هام‌ بابا دیگه‌ بازی‌ نیست‌تا كه‌ نسوزه‌ بابام‌» پاهای‌ مصنوعی‌ روبرد با خودش‌ تو اتاق‌محكم‌ درو بهم‌ زدچشماشو دوختش‌ به‌ طاق‌ امشب‌ حال‌ سعیده‌خیلی‌ خیلی‌ خرابه‌بازم‌ با بغض‌ و گریه‌میخواد بره‌ بخوابه‌ دیگه‌ می‌خواد وقت‌ خواب‌سعیده‌ عادت‌ كنه‌جای‌ متكّا روی‌ِپااستراحت‌ كنه‌ ولی‌ یه‌ روز می‌فهمه‌بابا همیشه‌ برده‌پای‌ بابا تو جبهه‌شهید شده، نمرده‌    اتل‌ متل‌ یه‌ باباكه‌ اسم‌ او احمده‌نمرة‌ جانبازیهاش‌هفتاد و پنج‌ درصده‌ اونكه‌ دلاوریهاش‌تو جبهه‌ غوغا كرده‌حالا بیاین‌ ببینین‌كلكسیون‌ درده‌ اونكه‌ تو میدون‌ مین‌هزار تا معبر زده‌حالا توی‌ رختخواب‌افتاده‌ حالش‌ بده‌ بابام‌ یادگاری‌ ازخون‌ و جنگ‌ و آتیشه‌با یاد اون‌ موقعاذره‌ ذره‌ آب‌ میشه‌ آهای‌ آهای‌ گوش‌ كنین‌درد دل‌ بابارومیخواد بگه‌ چه‌ جوری‌كشتند بچه‌هارو «هیچ‌ میدونی‌ یعنی‌ چی‌زخمیهارو بیاری‌یكی‌ یكی‌ روبازوتو آمبولانس‌ بذاری‌ درست‌ جلوی‌ چشمات‌یه‌ خورده‌ او نطرفتر با شلیك‌ مستقیم‌ ماشین‌ بشه‌ خاكستر» گفتن‌ این‌ خاطره‌بدجوری‌ میسوزوندش‌با بغض‌ و ناله‌ می‌گفت‌كاشكی‌ كه‌ پر نبودش‌  آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌ نون‌ و پنیر و پسته‌هیچ‌ تا حالا شنیدی‌تانكها بشن‌ قنّاصه‌؟ میدونی‌ بعضی‌ وقتاتانكا قناصه‌ بودن‌تا سری‌ رو میدیدن‌اون‌ سرو می‌پروندن‌ سه‌ راه‌ شهادت‌ كجاست‌؟میدونی‌ دوشكا چیه‌؟میدونی‌ تانك‌ یعنی‌ چی‌؟یا آرپی‌جی‌ زن‌ كیه‌؟ آرپی‌جی‌ زن‌ بلند شد«ومارمیت‌» رو خوندتانك‌ اونو زودتر زدش‌یه‌ جفت‌ پوتین‌ ازش‌ موند یه‌ بچة‌ بسیجی‌اونور میدن‌ مین‌زیر شینهای‌ تانك‌لِه‌ شده‌ بود رو زمین‌ خودم‌ تو دیده‌بانی‌با دوربین‌ قرارگاه‌رفیقمو می‌دیدم‌تو گودی‌ قتله‌گاه‌ آرپی‌جی‌ تو سرش‌ خوردسرش‌ كه‌ از تن‌ پریدخودم‌ دیدم‌ چند قدم‌بدون‌ سر می‌دوید هیچ‌ می‌دونی‌ یه‌ گردان‌كه‌ اسمش‌ الحدیده‌هنوزم‌ كه‌ هنوزه‌گم‌ شده‌ ناپدیده‌ اتل‌ متل‌ توتوله‌چشم‌ تو چشم‌ گلوله‌اگر پاهات‌ نلرزیدنترسیدی‌ قبوله‌ دیدم‌ كه‌ یك‌ بسیجی‌نلرزید اصلاً پاهاش‌جلو گلوله‌ وایستادزُل‌ زده‌ بود تو چشاش‌ گلوله‌ هم‌ اومدواز دو چشم‌ مردونه‌گذشت‌ و یك‌ بوسه‌ زدبوسه‌ای‌ عاشقونه‌ عاشقی‌ یعنی‌ اینكه‌چشمهایی‌ كه‌ تا دیروزهزار تا مشتری‌ داشت‌چندش‌ میاره‌ امروز اما غمی‌ نداره‌چون‌ عاشق‌ خداشه‌بجای‌ مردم‌ خدامشتری‌ چشماشه‌ یه‌ شب‌ كنار سنگر زیر سقف‌ آسمون‌میای‌ پیش‌ رفیقت‌تو اون‌ گلوله‌ بارون‌ با اینكه‌ زخمی‌ شده‌برات‌ خالی‌ می‌بنده‌میگه‌ من‌ كه‌ چیزیم‌ نیست‌درد میكشه‌ می‌خنده‌ چفیه‌ رو ور میداری‌زخم‌ اونو می‌بندی‌با چشمای‌ پر از اشك‌تو هم‌ به‌ اون‌ می‌خندی‌ انگاری‌ كه‌ میدونی‌دیگه‌ داره‌ می‌پّره‌دلت‌ میگه‌ كه‌ گلچین‌ داره‌ اونو می‌بره‌ زُل‌ میزنی‌ تو چشماش‌با سوز و آه‌ و با شرم‌بهش‌ میگی‌ داداش‌ جون‌فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم‌ میزنی‌ زیر گریه‌اونم‌ تو آغوشته‌تو حلقه‌ دستاته‌سرش‌ روی‌ دوشته‌  چون‌ اجل‌ معلق‌ یه‌ دفعه‌ یك‌ خمپاره‌ هزار تا بذر تركش‌ توی‌ تنش‌ میكاره‌  یهو جلو چشماتو شره‌ خون‌ می‌ گیره‌ برادر صیغه‌ایت‌ توبغلت‌ میمیره‌  هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری‌ یواش‌ یواش‌ و كم‌كم‌ راوی‌ یك‌ خبرشی‌ یك‌ خبر پراز غم‌  به‌ همسفر رفقیت‌ كه‌ صاحب‌ پسر شد بری‌ بگی‌ كه‌ بچه‌یتیم‌ و بی‌پدر شد اول‌ میگی‌ نترسین‌ پاهاش‌ گلوله‌ خورده‌افتاده‌ بیمارستان‌ زخمی‌ شده، نمرده‌ زُل‌ میزنه‌ تو چشمات‌قلبتو می‌سوزونه‌ یتیمی‌ بچه‌ شو از تو چشات‌ میخونه‌  درست‌ سال‌ شصت‌ و دو لحظة‌ تحویل‌ سال‌ رفته‌ بودیم‌ تو سنگررفته‌ بودیم‌ عشق‌ و حال‌  تو اون‌ شلوغ‌ پلوغی‌ همه‌ چشارو بستم‌ دستهاتوی‌ دست‌ هم‌ دورسفره‌ نشستیم‌  مقلب‌ القوب‌ روبا همدیگر می‌خوندیم‌ زوركی‌ نقل‌ ونبات‌ تو كام‌ هم‌ چپوندیم‌  همدیگر و بوسیدیم‌ قربون‌ هم‌ میرفتیم‌ بعدش‌ برا همدیگرجشن‌ پتو گرفتیم‌  علی‌ بود و عقیلی‌من‌ بودم‌ و مرتضی‌ سید بود و اباالفضل‌ امیرحسین‌ و رضا حالا ازاون‌ بچه‌ هافقط‌ مرتضی‌ مونده‌ همونكه‌ گازخردل‌ صورتشو سوزونده‌   آهای‌ آهای‌ بچه‌ هامگه‌ قرار نذاشتیم‌ همیشه‌ با هم‌ باشیم‌ نداشتیما، نداشتیم‌  بیاین‌ برا مرتضی‌ كه‌ شیمیایی‌ شده‌ جشن‌ پتو بگیریم‌ خیلی‌ هوایی‌ شده‌  می‌سوزه‌ و می‌خنده‌ خیلی‌ خیلی‌ آرومه‌ به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون‌ كار منو تمومه‌  مرتضی‌ منم‌ ببریا نرو، پیشم‌ بمون‌ میزنه‌ تو صورتش‌ داد میزنم‌ مامان‌ جون‌  مامان‌ میاد ودست‌ بابا جون‌ و میگره‌ بابام‌ با این‌ خاطرات‌ روزی‌ یه‌ بار میمیره‌  فقط‌ خاطره‌ نیست‌ كه‌ قلب‌ اونو سوزونده‌ مصلحت‌ بعضی‌هاپشت‌ اونو شكونده‌  برا بعضی‌ آدمابنده‌های‌ آب‌ و نون‌ قبول‌ كنین‌ به‌ خدابابام‌ شده‌ نردبون‌   اتَل‌ متل‌ یه‌ جعبه‌پُر از مداد رنگی‌اتل‌ متل‌ یه‌ بچه‌چه‌ بچه‌ زرنگی‌ با یك‌ مداد هاش‌ ـ ب‌ (HB)توی‌ اتاق‌ نشسته‌فكر می‌كنه‌ به‌ باباش‌جفت‌ِ چشاشو بسته‌ قربون‌ برم‌ باباموالان‌ اگه‌ زنده‌ بودصورت‌ مهربونش‌حتماً پر از خنده‌ بود با قهوه‌ای‌ كمرنگ‌دهان‌ و لب‌ رو كشیدصورتشو عقب‌ بردقشنگ‌ نگاه‌ كرد و دید قهوه‌ای‌ رو گذاشتومداد حنایی‌ برداشت‌روصورت‌ باباجون‌ریش‌ قشنگی‌ رو كاشت‌ بعد با مداد هاش‌ ـ ب‌چشمی‌ كشید و بعدش‌با یك‌ مداد هاش‌ ـ ب‌چشمارو مشكی‌ كردش‌ پیشونی‌ رَم‌ كشیدش‌بعد هم‌ موهایی‌ بلندبعد با مداد سبزش‌براش‌ كشید یه‌ سربند بعد با مداد زردش‌رو سربند سبز اون‌گنبدی‌ از طلا زدزیرش‌ نوشت‌ «باباجون‌» بینی‌رو هم‌ كشیدش‌دو چشم‌ و ابرو گذاشت‌برای‌ رنگ‌ صورت‌سفید و زرد و برداشت‌ با زرد و با سفیدش‌صورتو رنگ‌ كردش‌بابا چه‌ نورانیه‌چشمارو تنگ‌ كردش‌ یواش‌ یواش‌ و كم‌كم‌از توی‌ چشم‌ تنگش‌بارون‌ چكید به‌ روی‌نقاشی‌ قشنگش‌ مداد سرخو برداشت‌روسربند باباجون‌یه‌ خال‌ قرمز كشیدخیره‌ شد به‌ خال‌ اون‌ لب‌ رو گذاشت‌ رو خالش‌سرخی‌ لبهای‌ اون‌خالشو سرختر كردسرخ‌تر از رنگ‌ خون‌ یك‌ كمی‌ فكر كردش‌یه‌ دفعه‌ بغضش‌ گرفت‌بعد می‌دونید چیكار كرد؟یه‌ كاری‌ كرد بس‌ شگفت‌ با اون‌ مداد سرخش‌بابا رو سرخ‌ كردش‌عكسو رو قلبش‌ گذاشت‌با اون‌ دو دست‌ سردش‌ بس‌ كه‌ بابا بابا گفت‌ناله‌ زد و غصه‌ خوردكنار عكس‌ باباخسته‌ شد و خوابش‌ برد خواب‌ دیدش‌ توی‌ یك‌ باغ‌تو یك‌ باغ‌ پر از گل‌نشسته‌ رو درختی‌بدل‌ شده‌ به‌ بلبل‌ ناز غریبونه‌ كردچَه‌چَه‌ مستونه‌ زدیه‌ وقت‌ دید از آسمون‌نور اومدو نور اومد دید كه‌ تو تختی‌ از نوربابا جونش‌ نشسته‌هزار مَلِك‌ دور اون‌جمع‌ شده‌ حلقه‌ بسته‌ پرید و رفتش‌ نشست‌روشونة‌ باباجون‌بابا نوازشش‌ كردبوسه‌ زد به‌ روی‌ اون‌ زد زیر گریه‌ و گفت‌میگن‌ دیگه‌ نمیای‌!منو گذاشتی‌ رفتی‌؟بابا منو نمی‌خوای‌؟ بابا اونو بوسیدش‌توی‌ بغل‌ گرفتش‌اشك‌ چشاشو پاك‌ كردنیگاش‌ كردش‌ و گفتش‌: اگه‌ نرفته‌ بودم‌یه‌ غول‌ بی‌شاخ‌ و دم‌اومده‌ بود تو خونه‌تا زور بگه‌ به‌ مردم‌ با هر چی‌ كه‌ ما داشتیم‌می‌خواست‌ تجارت‌ كنه‌مارو اسیر بگیره‌خونه‌رو غارت‌ كنه‌ رفتم‌ باهاش‌ جنگیدم‌تا كه‌ بره‌ بخونش‌اگه‌ باور نداری‌بیا اینم‌ نشونش‌ دست‌ رو گذاشت‌ رو خالش‌همون‌ خال‌ پیشونیش‌همون‌ خال‌ قشنگش‌خال‌ قرمز و خونیش‌ لب‌ رو گذاشت‌ رو خال‌ِبابا جونو بوسیدش‌بعد صورتو عقب‌ بردقشنگ‌ بابا رو دیدش‌ یهو پریدش‌ از خواب‌دید كه‌ وقت‌ اذونه‌بوی‌ تن‌ بابا جون‌پیچیده‌ بود تو خونه‌ دنبال‌ نقاشیش‌ گشت‌دید كه‌ روی‌ متكّاس‌یعنی‌ چی‌ مگه‌ میشه‌؟این‌ خط‌ كه‌ خط‌ باباس‌ دید كه‌ زیر نقاشیش‌به‌ خط‌ نازِ بابانه‌ تنها امضا شده‌داده‌ یه‌ «بیست‌» زیبا   اتل‌ متل‌ یه‌ باباكه‌ اومده‌ از سفراسم‌ بابام‌ «صادقه‌»اسم‌ مادرم‌ «هاجر» عجب‌ عاشق‌ باباست‌وقتی‌ بابا رو دیدش‌تو كوچه‌ پیش‌ مردم‌اونو بغل‌ كشیدش‌ رفتن‌ بابا جونم‌تو رفتنا چه‌ تك‌ بودچقدر لطیف‌ و زیباعین‌ «قایم‌باشك‌»بود وقتی‌ بابا جونم‌ رفت‌مامان‌ چشمارو بستش‌دستو گذاشت‌ رو چشماش‌چشمای‌ خیس‌ و مستش‌ میگن‌ بابام‌ دوید وزد از تو خونه‌ بیرون‌تا كه‌ مامان‌ دزدكی‌نره‌ به‌ دنبال‌ اون‌ اما بازم‌ مامان‌ جون‌چشماشو وا كرد و دیدیواشكی، دُزدَكی‌دنبال‌ بابا دوید دویدش‌ و دویدش‌سر كوچه‌ رسیدش‌اما دیگه‌ باباموندیدش‌ و ندیدش‌ كاسه‌ پُر ز آب‌ روبا گریه‌ ریخت‌ تو باغچه‌همون‌ باغچه‌ قشنگه‌باغچة‌ توی‌ كوچه‌ از اون‌ موقع‌ تا حالااونو پیدا نكرده‌هنوزم‌ كه‌ هنوزه‌دنبال‌ اون‌ میگرده‌ همون‌ كه‌ عكس‌ نازش‌خورده‌ به‌ روی‌ دیوارعكسی‌ كه‌ مادرم‌ روبدجوری‌ كرده‌ بیمار الهی‌ كه‌ بمیرم‌چشماش‌ به‌ در سفید شدپس‌ كی‌ میاد اونی‌ كه‌رفتش‌ و ناپدید شد؟ مامان‌ جونم‌ هر چی‌ گشت‌بابام‌ رو پیدا نكردگذشتش‌ و یه‌ روزی‌درب‌ خونه‌ صدا كرد مامان‌ بلند شد از جاچادرشو سر كشیدرفت‌ كه‌ درو واكنه‌یكدفعه‌ رنگش‌ پرید با التهاب‌ و تشویش‌خیره‌ شد به‌ روی‌ من‌بغض‌ گرفت‌ گلوشولرزید زانوی‌ من‌ وقتی‌ كه‌ در رو واكردغریبه‌ای‌ رو دیدم‌بعدش‌ صدای‌ جیغ‌ِمادرمو شنیدم‌ وقتی‌ اومد تو خونه‌تكیه‌ دادش‌ به‌ دربا گریه‌ گفت‌: «عزیزم‌بابات‌ اومد از سفر  مگه‌ دلت‌ همیشه‌ از من‌ بابا نمی‌خواست‌پاشو برو بدرقه‌اش‌نذار بگن‌ كه‌ تنهاست‌ دویدم‌ و دویدم‌سر كوچه‌ رسیدم‌ولی‌ كسی‌ روشكل‌ بابا جونم‌ ندیدم‌ همونی‌ كه‌ توی‌ عكس‌ موهایش‌ یه‌ كم‌ بلنده‌پیش‌ مامان‌ ایستاده‌با مادرم‌ می‌خنده‌ همونی‌ كه‌ قشنگ‌ بودرشید و پهلوون‌ بودهمون‌ كه‌ وقتی‌ می‌رفت‌خیلی‌ خیلی‌ جون‌ بود مامان‌ دوید تو كوچه‌شوهر شو صدا زدبا گریه‌ گفت‌ خدایامَردَم‌ به‌ خونه‌ اومد منو صدا كرد و گفت‌ اینم‌ بابای‌ نازِت‌ببین‌ چه‌ پهلوون‌بابای‌ سرفرازت‌ تا گفتم‌ این‌ بابا نیست‌دست‌ به‌ كمر گرفتش‌غضب‌ كرد و ناله‌ كردزد زیر گریه‌ گفتش‌: «چادر من‌ رو نكش‌نذار بابات‌ ببینه‌بیا بیا عزیزم‌بیا بابات‌ همینه‌ نگو كه‌ اون‌ قشنگ‌ بودرشید و پهلوون‌ بودنگو كه‌ وقتی‌ می‌رفت‌خیلی‌ خیلی‌ جوون‌ بود بابای‌ تو همینه‌همون‌ كه‌ گفته‌ بودم‌منم‌ یه‌ روز مثل‌ اون‌جوون‌ بودم، نبودم‌؟ درست‌ می‌گفت‌ مادرم‌مامان‌ خیلی‌ جوون‌ بودراست‌ می‌گفت‌ مادرم‌بابای‌ من‌ همون‌ بود به‌ روی‌ دست‌ مردم‌یه‌ مرد پهلوون‌ بودهزار هزاران‌ ملك‌از پی‌ او روون‌ بود گذاشتنش‌ بابا رومردم‌ به‌ روی‌ زمین‌مامان‌ بیا لحظه‌ای‌كنار بابا بنشین‌ جای‌ تو رو زمین‌ نیست‌تو مال‌ آسمونی‌تو هم‌ مثل‌ شوهرت‌نجیب‌ و پهلوونی‌ بشین‌ پیش‌ شوهرت‌ببین‌ چه‌ پهلوونه‌بیا به‌ مردت‌ بگوخوش‌ اومدی‌ به‌ خونه‌ ای‌ كه‌ یه‌ روز دویدی‌بدنبال‌ شوهرت‌آب‌ رو ریختی‌ تو باغچه‌به‌ نیت‌ همسرت‌ ببین‌ كوچه‌ معطربه‌ بوی‌ «صادق‌» شده‌اونجا كه‌ آب‌ رو ریختی‌پر از شقایق‌ شده‌    چشم، چشم، دو تا چشم‌چشم، چشم، دو تا چشم‌خمار و نافذ و مست‌مو، مو، یه‌ خرمن‌قشنگ‌ و مشكی‌ یكدست‌ خط‌ خط‌ دو ابرومِشكیی‌ و كمونی‌خال، خال، دو گونه‌گونه‌ای‌ استخونی‌ لب، لب، دو تا لب‌همینجوری‌ می‌خنده‌قربون‌ برم‌ ماشاءالله‌بابام‌ چه‌ قد بلنده‌ دندوناشو ببینین‌عینهو مرواریده‌بابا به‌ این‌ خشگلی‌هیچ‌ جا كسی‌ ندیده‌دست، دست، دو تا دست‌چه‌ مشكلها كه‌ حل‌ كردمیگن‌ كه‌ وقت‌ رفتن‌مادرمو بغل‌ كرد بابام‌ مَنم‌ بغل‌ كرددست‌ بابام‌ چه‌ گرمه‌حُسن، حُسن، محاسن‌ریش‌ بابام‌ چه‌ نرمه‌ پا، پا، دو تا پاراهی‌ جبهه‌ بی‌تاب‌مامان‌ با گریه‌ می‌ریخت‌پشت‌ سر بابام‌ آب‌ چشم، چشم، دو تا چشم‌شب‌ تا سحر بیداره‌مو، مو، یه‌ خرمن‌پر از گرد و غباره‌ لب، لب، دو تا لب‌خُشك‌ و ترك‌ خورده‌ بودآبروی‌ آب‌ روكام‌ بابام‌ برده‌ بود پا، پا، دو تا پاخسته‌ ولی‌ پر توان‌می‌بَره‌ حمله‌ باباسوی‌ عدو بی‌امان‌ دست، دست، دو تا دست‌گره‌ كرده‌ و مشته‌با اون‌ دستای‌ گرمش‌چه‌ دشمنا كه‌ كُشته‌ نیگا كنین‌ عكسشوچقدر قشنگو زیباست‌خونه‌ عجب‌ معطربه‌ عطر و بوی‌ باباست‌ بابام‌ كنار سنگرروی‌ موتور نشسته‌محاسن‌ خاكیشورنگ‌ حنایی‌ بسته‌ محاسن‌ نرم‌ اون‌تو جبهه‌ها خونی‌ شدبابای‌ قد بلندم‌راهی‌ مهمونی‌ شد چشم، چشم، دو تا چشم‌خوابیده‌ توی‌ صحراتو جبهه‌ها شهید شدبابای‌ ناز «زهرا» خط، خط، دو ابروقرمزه‌ و كمونی‌خال، خال، دو تا خال‌روگونه‌ و پیشونی‌ خال‌ روی‌ گونه‌هاش‌ قهوه‌ای‌ و قشنگه‌ولی‌ خال‌ پیشونیش‌خونی‌ و سرخ‌ رنگه‌ پا، پا، دو تا پادست، دست، دو تا دست‌دست‌ و پای‌ بابا جون‌زیر شنیهاشكست‌ قربون‌ چشماش‌ برم‌همون‌ چشای‌ مستش‌كدوم‌ دست‌ پلیدی‌زد و چشاشو بستن‌ اونی‌ كه‌ دید باباجون‌تو جبهه‌ها شهید شدمیگه‌ تو خاك‌ فكه‌افتاد و ناپدید شد آی‌ دونه‌ دونه‌ دونه‌ نون‌ و پنیر و پونه‌ بعد گذشت‌ چند سال‌بابا اومد به‌ خونه‌ چوب، چوب، یه‌ تابوت‌كه‌ تو كوچه‌ روُن‌ بودجای‌ بابا تو تابوت‌ یه‌ تیكّه‌ استخون‌ بود هزار هزار چشم‌ مست‌هزار هزار تا گونه‌هزار هزار هزاران‌نگاه‌ِ عاشقونه‌ هزار هزار محاسن‌یا خونی‌ شد یا كه‌ سوخت‌هزاران‌ دل‌ عاشق‌كه‌ توی‌ سینه‌ افروخت‌ هزار هزاران‌ پدرهزار هزار تا مادر هزار هزار محبت‌هزار هزار تا همسر هزار هزاران‌ رفیق‌هزار هزار برادرهزار هزار تا فرزندهزار هزار تا خواهر هزار هزار رفاقت‌هزار هزار تا معرفت‌هزار هزار تا عاشق‌ هزار هزار تا رأفت‌ هزار هزار تا نامزدهزار هزار اهل‌ دل‌هزار هزار طراوت‌شمع‌ مجلس‌ و محفل‌  هزار گل‌ِ سر سبد هزار هزار قد بلند هزار هزار هزاران‌هزار هزار تا پیوند  هزار هزار شور و شوق‌ لبان‌ پُر ز خنده‌ هزار هزار بسیجی‌ هزار هزار پرنده‌ هزار هزار پهلوُن‌هزار هزار همخونه‌رفتن‌ كه‌ ما بمونیم‌رفتن‌ كه‌ دین‌ بمونه‌   اتل‌ متل‌ یه‌ باغچه‌یه‌ باغچة‌ پر از گل‌پر از صدای‌ گنجشك‌پر از صدای‌ بلبل‌ اتل‌ متل‌ یه‌ بابایه‌ بابای‌ مهربون‌براسعیده‌ بابابرا گلها باغبون‌ پیش‌ گلها نشسته‌كنارش‌ هم‌ سعیده‌بابا داره‌ به‌ دخترباغبونی‌ یادمیده‌ «به‌ اون‌ میگن‌ نسترن‌این‌ نهال‌ اناره‌خیلی‌ مواظبش‌ باش‌تا كه‌ ثمر بیاره‌ اینكه‌ بیخ‌ دیواره‌اسمش‌ درخت‌ تاكه‌اینم‌ كود گیاهی‌ براقوّت‌ خاكه‌ به‌ اون‌ میگن‌ گل‌ سرخ‌ به‌ این‌ میگن‌ گل‌ یاس‌همون‌ كه‌ زیباترین‌ گل‌ باغچه‌ باباس‌ بعداً كنار یاسَم‌یك‌ گل‌ خوشگل‌ بكارحالا باغ‌ و آب‌ می‌دیم‌شیلنگ‌ آب‌ رو بیار» سعیده‌ با خنده‌ گفت‌:چه‌ باغچه‌ قشنگی‌بابا پیش‌ خودش‌ گفت‌:چه‌ دختر زرنگی‌ وقتی‌ تو باغبونی‌دختر عین‌ بابا شدجنگ‌ شد و بابا جونش‌راهی‌ جبهه‌ها شد سعیده‌ با خودش‌ گفت‌:حالا برای‌ گلهامنم‌ كه‌ باغبونم‌منم‌ به‌ جای‌ بابا حیاط‌ُ جارو می‌كردباغ‌ گل‌ُ آب‌ میدادبه‌ این‌ امید كه‌ روزی‌بابا به‌ خونه‌ می‌آد سالها گذشت‌ از اون‌ روزولی‌ بابا نیومدیه‌ روز بلند شد از خواب‌باغچه‌ رو دید و جیغ‌ زد چرا باغچه‌ بابایكدفعه‌ افسرده‌ شدگلهای‌ ناز باغچه‌ یك‌ شبه‌ پژمرده‌ شد روزها و هفته‌ هااز پی‌ هم‌ می‌رسیدولی‌ باغچه‌ بابارنگ‌ شادی‌ رو ندید یه‌ روز آفتابی‌وفتی‌ بلند شد از خواب‌رفت‌ به‌ كنار باغچه‌رو شو بشوره‌ با آب‌ با اینكه‌ از اون‌ گلهانبود هیچی‌ نشونه‌بوی‌ یاس‌ و گل‌ سرخ‌پیچیده‌ بود تو خونه‌ یهو دلش‌ شور افتادزنگ‌ خونه‌ صدا كردمادرش‌ از تو اتاق‌دویدُ در رو واكرد پشت‌ در خونشون‌مرد غریبه‌ای‌ دیدبعدش‌ صدای‌ جیغ‌ِ مامان‌ جونش‌ رو شنید «بیا بیا دخترم‌باید شیرینی‌ بدیم‌بابات‌ اومد از سفربریم‌ خوش‌ آمد بگیم‌» بیرون‌ دوید از خونه‌اما بابا رو ندیدولی‌ بوی‌ گل‌ یاس‌با گل‌ سرخ‌ُ شنید چشمها رو بر هم‌ گذاشت‌بو كشید و بو كشیدردّ بو رو گرفت‌ُبه‌ دنبال‌ گل‌ دوید رسیدش‌ به‌ جائیكه‌مست‌ بوی‌ گل‌ شدش‌كنار جسم‌ سختی‌گیج‌ شدُ افتادش‌ وقتی‌ چشمها رو واكردعكس‌ بابا جون‌ رو دیدنفهمیدش‌ چطور شدروی‌ عكس‌ اون‌ پرید انگاری‌ كه‌ زیر عكس‌یه‌ جعبه‌ از جنس‌ چوب‌گذاشتن‌ و توی‌ اون‌پُره‌ ز گلهای‌ خوب‌ دلش‌ به‌ تاپ‌ تاپ‌ افتادخیلی‌ تند و خیلی‌ زوددر جعبه‌ رو واكردبابا توی‌ جعبه‌ بود مات‌ شد و خیره‌ شدیواشی‌ گفت‌: «بابا جون‌چشمها تو واكن‌ باباپژمرده‌ای‌ باغبون‌» دیدش‌ كه‌ از سینة‌ بابا عطر یاس‌ می‌آددست‌ و پای‌ لِه‌ شده‌ اش‌بوی‌ گل‌ سرخ‌ میداد شاید همون‌ وقتیكه‌تیر توی‌ سینه‌اش‌ خوردیاس‌ سفید تو باغچه‌افسرده‌ گشت‌ و پژمرد شاید وقتیكه‌ تانكهارفتند رو پا و دستش‌گل‌ سرخ‌ تو باغچه‌پرپر شد و شكستش‌ جیغ‌ زد و ناله‌ زدكنار باباجون‌ دادبابا جونو صدا زدجنازه‌ رو تكون‌ داد «بابا بیا و ببین‌یاس‌ تو پژمرده‌ شدگل‌ سرخ‌ تو باغچه‌ شكست‌ و افسرده‌ شد یهو صدایی‌ شنید:«دختركم‌ سعیده‌بابا قبل‌ شهادت‌حرف‌ تو رو شنیده‌ ناله‌ نكن‌ دخترم‌گریه‌ و زاری‌ بسه‌اینو بگیر عزیزم‌بذر گل‌ نرگِسه‌ تو نامه‌ آخرش‌ برات‌ نوشته‌ بابااینو بكار تو باغچه‌جای‌ تموم‌ گلها» بذر گل‌ نرگس‌ُمحكم‌ گرفت‌ تو دستش‌ با گریه‌ و با ناله‌بسوی‌ باغچه‌ رفتش‌ با صد هزاران‌ امیدكه‌ توی‌ سینه‌اش‌ داشت‌بذر گل‌ نرگس‌ُ بردُ توی‌ باغچه‌ كاشت‌ روزها می‌شست‌ كنارش‌گریه‌ می‌كرد پای‌ اون‌زبون‌ گرفته‌ وهی‌صدا می‌زد: «بابا جون‌» تا اینكه‌ توی‌ باغچه‌جای‌ تموم‌ گلهایك‌ گل‌ نرگس‌ اومدیك‌ گل‌ ناز و زیبا حالا توی‌ این‌ خونه‌یگ‌ گل‌ نرگس‌ هستش‌هرچی‌ گل‌ پرپره‌فدای‌ چشم‌ مستش‌   جُمجُمَك‌ برگ‌ خزون‌ مادرم‌ زینب‌ خاتون‌ قامتش‌ عین‌ كمون‌ از كمون‌ خمیده‌ ترروزبه‌ روز تكیده‌ تر غصه‌ داره‌ غصه‌ دار بی‌ قراره‌ بی‌ قرار میگه‌ مرتضی‌ میادمیگه‌ مرتضی‌ میاد  جمجمك‌ برگ‌ خزون‌ بی‌بی‌ جون‌ و آقا جون‌ جفتشون‌ وقت‌ اذون‌ دست‌ُ بالامی‌ برن‌ از بابا بی‌خبرن‌ پس‌ چی‌ شد بچة‌ ماكِی‌ خبر ازش‌ میاد؟كِی‌ خبر ازش‌ میاد؟  جمجمك‌ برگ‌ خزون‌ باباجونش‌ باباجون‌ سروصورت‌ پرخون‌ توی‌ كربلای‌ پنچ‌ خاك‌ شده‌ عین‌ یه‌ گنج‌ گولّه‌ خورد توی‌ سرش‌ توی‌ خاك‌ سنگرش‌ گم‌ شده‌ دیگه‌ نمیادپسرش‌ بابا می‌خواد جمجمك‌ برگ‌ خزون‌ یه‌ پلاك‌ یه‌ استخون‌ از تو خاك‌ اومد برون‌ دو كیلو كُل‌ِّ بدن‌ به‌ مامان‌ نشون‌ دادن‌ مامانم‌ جیغ‌ زدش‌ بابا رو بغل‌ زدش‌ هی‌ زدش‌ ناله‌ و داد«راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد راضی‌اَم‌ هر چی‌ بخواد»جمجمك‌ برگ‌ خزون‌ آدما، پیر و جوون‌ دلشون‌ یه‌ آسمون‌ تو سر و سینه‌ زدن‌ دست‌ به‌ دست‌ هم‌ دادن‌ تا مشایعت‌ كنن‌ همه‌ بیعت‌ بكنن‌ «یاعلی‌ قلب‌ توشاد ما مُرید و تو مراد  ما مُرید و تو مراد»
چهارشنبه 23/10/1388 - 11:37
کامپیوتر و اینترنت

رجیستری چیست :

رجیستری پایگاه داده ای است با پیکر درختی که در آن اطلاعات مربوط به کامپیوتر ، کاربران ، ابزار جانبی متصل به کامپیوتر و نوع سیستم عامل آن.      برای وارد شدن به رجیستری باید ابتدا به منوی Start رفته و سپس گزینه run را انتخاب کنید و در کادر مربوط به آن عبارت RegEdit را تایپ کنید و کلید enter را فشار دهید .

 

 

جمعه 20/9/1388 - 13:28
شهدا و دفاع مقدس
ابوالفضل شریفیان همرزم شهید حاج حسین محمدیانی:

در منطقه ی مهران بودیم، حاج حسین محمد یانی فرمانده گردان بود، قدم به قدم همراه رزمنده ها، از كوههای بلند، دره های عمیق، و سنگلاخهای سخت می گذشت. حاجی سه شبانه روز نخوابیده بود و دائم بین رزمنده ها رفت و آمد می كرد.

جایی مستقر شدیم، جایی كه اگر بر می خواستیم در دید كامل دشمن بودیم. باید نشسته كارهایمان را انجام می دادیم. خاكریز بسیار كوتاه بود، و تیر بار دشمن مدام كار می كرد.زیر رگبار گلوله و خمپاره ی دشمن حاجی به خوابی آرام رفته بود. تمامی رزمندگان از فرط خستگی سرشان را روی اسلحه ی خود گذاشته بودند، و به خوابی عمیق رفته بودند.

حاجی را برای نماز صبح از خواب بیدار كردم. چشمانش را مالید، آب در دسترس نبود، تیمم كرد.

چون شهدا را حمل كرده بود، با لباس هایی خونین ، نشسته شروع به خواندن نماز كرد. بار اول (بسم الله الرحمن الرحیم) را گفت و خوابش برد، بیدارش كردم، گفتم:

«حاجی بلند شو، نمازت را بخوان، آفتاب می زنه !» بیدار شد، دفعه ی دوم حاجی تا آخر سوره ی حمد را بخواند، خوابش برد، دوباره او را بیدار كردم. تیمم كرد، چشمهایش را مالید، و نما ز را شروع كرد. و بعد از چند لحظه در سجده به خواب رفت. سومین دفعه بود كه او را از خواب بیدار می كردم.

این عمل هفت بار تكرار شد. تا این كه حاجی توانست سلام بگوید و دو ركعت نماز صبح را بخواند.
جمعه 13/9/1388 - 18:18
دانستنی های علمی

 

روز عید قربان

امروز صبح، وقتی علی کوچولو از خواب بیدار شد، دید مادر خونه رو حسابی تمییز کرده و پدر مشغول آب و جارو کردن حیاط و آب دادن به گل هاست. با خودش فکرکرد، مگر امروز چه روزیه که صبح به این زودی پدر و مادر مشغول تمیز کردن خونه هستند؟ از رختخواب بلند شد و رفت طرف حیاط، با صدای بلند به پدر سلام کرد و پدر با مهربانی جوابش رو داد. علی کوچولو رفت و کنار حوض نشست، آبی به دست و صورتش زد. بوی گل های رنگارنگ توی حیاط پیچیده بود. علی کوچولو از پدرش پرسید: «بابا! مگه امروز چه روزیه که مثل روزهای عید، از صبح زود خونه رو تمییز می کنید؟» پدر با لبخندی گفت: «پسرم امروز هم عیدِ، یه عید بزرگ برای همه مسلمان ها. امروز روز عید قربانه».

عید قربان چه روزیست؟

کوچولوهای گُلم! روزدهم ماه ذی حجه، یک روز خوب از روزهای خوب خداست. روز عید قربان. هر سال که ماه ذی حجه شروع می شه، مسلمانان از سراسر دنیا برای زیارت خانه خدا، کعبه، به مکّه می رن و اون جا دور هم جمع می شن. به این سفر یک ماهه می گن سفر حج و به این مسلمون ها که به حج می رن می گن حاجی تو سفر حج، حاجیان باید کارهایی رو که خداوند دستور داده انجام بدن. یکی از این کارها اینه که در روز دهم ماه ذیحجّه، هر کدوم از حاجیان باید یک گوسفند را قربانی کنند. بچه ها! این روزه روز عید قربانه.

داستان عید قربان

بچه های گُلم! می دونید چرا روز دهم ماه ذی حجه را عید قربان نامیده اند؟ سال ها پیش، یعنی در زمان حضرت ابراهیم علیه السلام که یکی از پنج پیامبر بزرگ خدا بود در دو شب، یعنی شب نهم ماه ذی حجه و دهم ماه ذی حجه در خواب به اون حضرت وحی شد که روز دهم ذی حجه برای رضایت خداوند مهربون، تنها فرزندش که اسماعیل نام داشت رو به منی که یک کوه در نزدیکیِ مکّه بود، ببره و اونو قربانی کنه. حضرت ابراهیم علیه السلام هم که خدای مهربان را خیلی دوست داشت، بدون هیچ تردیدی، صبح روز دهم ذی حجه، پسرش رو به منی برد و دست و پای اونو بست و تصمیم گرفت که به فرمان خداوند اونو قربانی کند، ولی همین که خواست با چاقو گلوی اسماعیل را ببره از سوی خداوند فرمان رسید که: «ای ابراهیم! تو از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدی، اکنون فرزندت را رها کن و به جای اسماعیل این گوسفند را که برایت هدیه فرستادیم، قربانی کن». حضرت ابراهیم علیه السلام هم بسیار خوشحال شد و پسرش رو بوسید و به جای او، اون گوسفند را قربانی کرد. از اون زمان تا حالا، هر سال حاجیان در منی، گوسفندی رو قربانی می کنند. اون روز را هم روز عید قربان نامیدند.

علاقه به خدا خیلی قشنگه

گل های قشنگم! هر انسانی در زندگی خودش به چیزی یا کسی علاقه پیدا می کند. ممکنه این علاقه به پدر یامادر یا خواهر و برادر باشد یا این که پدر و مادرها به فرزندانشون علاقه مند شن، ولی همیشه یادمون باشه که علاقه و محبّت خداوند مهربان، یه چیز دیگه است و از هر محبتی در دنیا بالاتر و با ارزش تره. اگر خدا به حضرت ابراهیم علیه السلام وحی کرد که پسرش اسماعیل را قربانی کنه، برای این بود که حضرت ابراهیم پسرش اسماعیل را خیلی دوست داشت. برای همین هم خداوند خواست اورا امتحان کنه تا ببینه که حضرت ابراهیم، خدای مهربون را بیش تر دوست داره یا پسرش رو. وقتی حضرت ابراهیم علیه السلام به فرمان خدا عمل کرد و به منی رفت، یعنی ثابت کرد خداوند بزرگ را بیش تر از هر کس و هر چیزی در دنیا دوست داره و از این آزمایش الهی سربلند بیرون آمد. چقدر خوبه که ما هم در زندگی، خدای مهربان را بیش تر از هر کس و هر چیزی دوست داشته باشیم و همیشه و در هر حالی، به فکر خدای بزرگ و مهربانمون باشیم واون وقت خدای مهربان هم ما رو بیش تر دوست داره.

عید قربان وکمک به نیازمندان

روز عید قربان، پدر بزرگِ مریم کوچولو به یاد سال های پیش که به حج رفته بود، یک گوسفند قربانی کرد. آخه پدربزرگ چند سال پیش به سفر حج رفته بود و از اون به بعد، هر سال، روز عید قربان، گوسفندی را قربانی می کنه و از گوشت اون به نیازمندان و کسانی که فقیر هستند می ده. پدربزرگ همیشه به مریم کوچولو و بقیه نوه هاش می گه: «یکی از کارهای خوبی که باعث رضایت و خشنودی خدای مهربان از ما می شه، اینه که به یاد فقرا و نیازمندان باشیم و هر قدر که می تونیم به اون ها کمک کنیم تا اون ها هم خوشحال باشند و بتونن مثل بقیه زندگی کنند». چقدر خوب و قشنگه که روزهای عید با کمک کردن به این افراد، هم اونها را شاد کنیم و هم خدای مهربان را.

هر روز مثل روز عید

روزهای عید که از راه می رسن، توی خونه ها غوغا به پا می شه. از همون صبح روزهای عید، بوی گل و گلاب می یاد، یکی گل میاره، یکی شیرینی می ده، یکی شربت می ده. خلاصه همه شاد و شادمانن. به خصوص بچه ها که روزهای عید رو خیلی دوست دارن. لباس های تمییز و نو می پوشند و همراه بزرگ ترها به مهمانی می رن و از بزرگ ترها عیدی هم می گیرند. روز عید قربان هم یکی از همین عیدهاست. البته عید قربان یکی از عیدهای بزرگ ما مسلمان هاست، ولی بچه ها چقدر خوبه که ما هر روزمان عید باشه، اون هم عیدواقعی. به فرمایش امام اوّل ما حضرت علی علیه السلام ، «در هر روز که در اون گناه و معصیت نباشه، عیده» و باعث شادی دل هامون، می شه. پس اگر ما هر روز، مواظب باشیم که گناه نکنیم و کارهای خوبی که رضایت خداوند مهربان را به دنبال داره انجام بدیم، هر روزمون روز عیده.

روزهای عید، روز دعا

بچه های نازنینم! روزهای عید برای ما مسلمونا، روزهای قشنگی هستند. همه ما مسلمون ها روزهای عید رو خیلی دوست داریم، در روزهای عید، خیلی خوبه که ما به دعا و نماز و راز و نیاز با خدای مهربان بپردازیم. در این روزها، خدای مهربون هم برای شاد کردن بنده هاش، درهای رحمتش رو به روی ما بیش تر از همیشه باز می کنه و ما رو می بخشه. در روز عید قربان هم مسلمون ها، صبح روز عید به نماز مشغول هستند؛ یعنی همه با هم نماز عید قربان می خونند. شما هم اگر تونستید، روز عید قربان با بزرگ ترها به نماز عید برید و نماز بخونید؛ چون خدا عبادت بچه ها را خیلی دوست داره.

جمعه 6/9/1388 - 17:38
دانستنی های علمی

عید قربان عید پاک ترین عیدها است عید سر سپردگی و بندگی است. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است. عید قربان عید نزدیک شدن دلهایی است که به قرب الهی رسیده اند. عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانی نو است.

 

و اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاكت؟ ... ؟

این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم " نشانیها " یش را به تو بدهم:

آنچه تو را، در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کند ابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد. در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف"!

اما اسماعیل ابراهیم، پسرش بود!

سالخورده مردی در پایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد و تلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستاره پرستی و شکنجه زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه پدری متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.

و اکنون، در زیر بار سنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه "مسئولیت روشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پیر شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و در پایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده خدا" ، دوست دارد پسری داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست، حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امین و بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و از کنیز سارا – زنی سیاه پوست –  به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل، اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود، پایان یک عمر انتظار بود، پاداش یک قرن رنج، ثمره یک زندگی پرماجرا، تنها پسر جوان یک پدر پیر، و نویدی عزیز، پس از نومیدی تلخ.

و اکنون، در برابر چشمان پدر – چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند – می رود و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، می بالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امید را در عمق جانش حس می کند.

در عمر دراز ابراهیم، که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی با لذت " داشتن اسماعیل" می گذرد، پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است، و هنگامی آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!

اسماعیل، اکنون نهالی برومند شده است، جوانی جان ابراهیم، تنها ثمر زندگی ابراهیم، تمامی عشق و امید و لذت پیوند ابراهیم!

در این ایام ، ناگهان صدایی می شنود :

"ابراهیم! به دو دست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"!

مگر می توان با کلمات، وحشت این پدر را در ضربه آن پیام وصف کرد؟

ابراهیم، بنده ی خاضع خدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالت ذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما، فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتح عظیم ترین نبرد تاریخ، اکنون آشفته و بیچاره! جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.

دشواری "انتخاب"!

کدامین را انتخاب می کنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را ؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذت را یا مسئولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، "اسماعیلت" را یا " خدایت" را؟

انتخاب کن! ابراهیم.

در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پیروز برآمدن و از همه مسئولیت ها موفق بیرون آمدن و هیچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن و از راه، گامی، در پی خویش، کج نشدن و از هر انسانی، خدایی تر شدن و امت توحید را پی ریختن و امامتِ انسان را پیش بردن و همه جا و همیشه، خوب امتحان دادن ...

ای ابراهیم! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدا فاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟

اکنون ابراهیم است که در پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است: سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل! و حق فرمان می دهد: ذبح! باید انتخاب کند!

"این پیام را من در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."! ابلیسی در دلش "مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش، " دلیل منطقی" می دهد.

این بار اول، "جمره اولی"، رمی کن! از انجام فرمان خود داری می کند و اسماعیلش را نگاه می دارد،

 "ابراهیم، اسماعیلت را ذبح کن"!

این بار، پیام صریح تر، قاطع تر! جنگ در درون ابراهیم غوغا می کند. قهرمان بزرگ تاریخ بیچاره ای است دستخوش پریشانی، تردید، ترس، ضعف،پرچمدار رسالت عظیم توحید، در کشاش میان خدا و ابلیس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.

روز دوم است، سنگینی "مسئولیت"، بر جاذبه ی "میل" ، بیشتر از روز پیش می چربد. اسماعیل در خطر افتاده است و نگهداریش دشوارتر.

ابلیس، هوشیاری و منطق و مهارت بیشتری در فریب ابراهیم باید بکار زند. از آن "میوه ی ممنوع" که به خورد "آدم" داد!

ابلیس در دلش "مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش "دلیل منطقی" می دهد.

"اما ... من این پیام را در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."؟

این بار دوم، "جمره وسطی"، رمی کن!

از انجام فرمان خودداری می کند و اسماعیل را نگه می دارد.

"ابراهیم! اسماعیلت را ذبح کن"! صریح تر و قاطع تر.

ابراهیم چنان در تنگنا افتاده است که احساس می کند تردید در پیام، دیگر توجیه نیست، خیانت است، مرز "رشد" و "غی" چنان قاطعانه و صریح، در برابرش نمایان شده است که از قدرت و نبوغ ابلیس نیز در مغلطه کاری، دیگر کاری ساخته نیست. ابراهیم مسئول است، آری، این را دیگر خوب می داند، اما این مسئولیت تلخ تر و دشوارتر از آنست  که به تصور پدری آید. آن هم سالخورده پدری، تنها، چون ابراهیم!

و آن هم ذبح تنها پسری، چون اسماعیل!

کاشکی ذبح ابراهیم می بود، به دست اسماعیل،  چه آسان! چه لذت بخش! اما نه، اسماعیلِ جوان باید بمیرد و ابراهیمِ پیر باید بماند.، تنها، غمگین و داغدار...

ابراهیم، هر گاه که به پیام می اندیشد، جز به تسلیم نمی اندیشد، و دیگر اندکی تردید ندارد، پیام پیام خداوند است و ابراهیم، در برابر او، تسلیمِ محض!

اکنون، ابراهیم دل از داشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت" داشتن اسماعیل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهیم تصمیم گرفت، انتخاب کرد، پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟ "آزادی مطلقِ بندگی خداوند"!

ذبح اسماعیل! آخرین بندی که او را به بندگی خود می خواند!

ابتدا تصمیم گرفت که داستانش را با پسر در میان گذارد، پسر را صدا زد، پسر پیش آمد، و پدر، در قامت والای این "قربانی خویش" می نگریست!

اسماعیل، این ذبیح عظیم! اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگی آن گوشه، گفتگوی پدری و پسری!

پدری برف پیری بر سر و رویش نشسته، سالیان دراز بیش از یک قرن، بر تن رنجورش گذشته، و پسری، نوشکفته و نازک!

آسمانِ شبه جزیره، چه می گویم؟ آسمانِ جهان ، تاب دیدن این منظره را ندارد. تاریخ، قادر نیست بشنود. هرگز، بر روی زمین چنین گفتگویی میان دو تن، پدری و پسری، در خیال نیز نگذشته است. گفتگویی این چنین صمیمانه و این چنین هولناک!

-"اسماعیل، من در خواب دیدم که تو را ذبح می کنم..."!

این کلمات را چنان شتابزده از دهان بیرون می افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پایان گیرد. و پایان گرفت و خاموش ماند، با چهره ای هولناک و نگاههای هراسانی که از دیدار اسماعیل وحشت داشتند!

اسماعیل دریافت، بر چهره ی رقت بار پدر دلش بسوخت، تسلیتش داد:

-"پدر! در انجامِ فرمانِ حق تردید مکن، تسلیم باش، مرا نیز در این کار تسلیم خواهی یافت و خواهی دید که – اِنْ شاءَالله – از – صابران خواهم بود"!

ابراهیم اکنون، قدرتی شگفت انگیز یافته بود. با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید و جز آزادی مطلق نبود، با تصمیمی قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابلیس را یکسره نومید کرد، و اسماعیل – جوانمردِ توحید – که جز آزادی مطلق نبود، و با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید، در تسلیم حق، چنان نرم و رام شده بود که گوی، یک " قربانی آرام و صبور" است!

پدر کارد را بر گرفت، به قدرت و خشمی وصف ناپذیر، بر سنگ می کشید تا تیزش کند!

مهر پدری را، درباره عزیزترین دلبندش در زندگی، این چنین نشان می داد، و این تنها محبتی بود که به فرزندش می توانست کرد. با قدرتی که عشق به روح می بخشد، ابتدا، خود را در درون کُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالی از خویش شد، و پر از عشقِ به خداوند.

زنده ای که تنها به خدا نفس می کشد!

آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد، بر روی خاک خواباند،  زیر دست و پای چالاکش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، بر سرش چنگ زد، - دسته ای از مویش را به مشت گرفت، اندکی به قفا خم کرد، شاهرگش بیرون زد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانیش نهاد، فشرد، با فشاری غیظ آمیز، شتابی هول آور، پیرمرد تمام تلاشش این است که هنوز بخود نیامده، چشم نگشوده، ندیده، در یک لحظه  "همه او" تمام شود، رها شود، اما...

آخ! این کارد!

این کارد... نمی برد!

آزار می دهد،

این چه شکنجه ی بی رحمی است!

کارد را به خشم بر سنگ می کوبد!

همچون شیر مجروحی می غرد، به درد و خشم، برخود می پیچد، می ترسد، از پدر بودنِ خویش بیمناک می شود، برق آسا بر می جهد و کارد را چنگ می زند و بر سر قربانی اش، که همچنان رام و خاموش، نمی جنبد دوباره هجوم می آورد،

که ناگهان،

گوسفندی!

و پیامی که:

" ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا بجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"!

الله اکبر!

یعنی که قربانی انسان برای خدا – که در گذشته، یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت – ممنوع! در "ملت ابراهیم" ، قربانی گوسفند، بجای قربانی انسان! و از این معنی دارتر، یعنی که خدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه خون نیست. این بندگان خدای اند که گرسنه اند، گرسنه گوشت! و از این معنی دارتر، خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبح شود، می خواست که ابراهیم ذبح کننده اسماعیل شود، و شد، چه دلیر! دیگر، قتل اسماعیل بیهوده است، و خدا، از آغاز می خواست که اسماعیل، ذبیح خدا شود، و شد، چه صبور! دیگر، قتل اسماعیل، بیهوده است! در اینجا، سخن از " نیازِ خدا" نیست، همه جا سخن از " نیازِ انسان" است، و این چنین است " حکمتِ" خداوند حکیم و مهربان، "دوستدارِ انسان"، که ابراهیم را، تا قله بلند "قربانی کردن اسماعلیش" بالا می برد، بی آنکه اسماعیل را قربانی کند! و اسماعیل را به مقام بلند "ذبیح عظیم خداوند" ارتقاء می دهد، بی آنکه بر وی گزندی رسد!

که داستان این دین، داستان شکنجه و خود آزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست داستان "کمال انسان" است، آزادی از بند غریزه است، رهایی از حصار تنگ خودخواهی است، و صعود روح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده بشریست و نجات از هر بندی و پیوندی که تو را بنام یک «انسان مسئول در برابر حقیقت"، اسیر می کند و عاجز، و بالأخره، نیل به قله رفیع "شهادت"، اسماعیل وار، و بالاتر از "شهادت" - آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد – ابراهیم وار! و پایان این داستان؟ ذبح گوسفندی، و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟ کشتن گوسفندی برای چند گرسنه ای!

موسم عید است. روز شادى مسلمانان. روز قبولى در جشن بندگى خداوند. اى مسلمان حج گزار و اى كسى كه در شكوهمندترین آیین دینى از زخارف دنیا دور شدى و به او نزدیكتر. ایام حج را نشانه اى از پاكیزگى ، رهایى، آزادگى، آگاهى و معنویت بدان. بدان كه زمین سراسر حجى است كه تو در آنى و باید با سادگى، وقوف در جهان درون و بیرون و قربانى كردن همه آرزوهاى پوچ دنیوى، خود را براى سفر بزرگ آماده كنى. انسان مسافر چند روزه كاروان زندگى است. سلام بر ابراهیم، سلام بر محمد و سلام بر همه بندگان صالح خداوند.

جمعه 6/9/1388 - 17:33
دانستنی های علمی

آرزو هاتو یک جا یادداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه ، خدا یادش نمیره

ولی تو یادت می ره که چیزی که امروز داری ، دیروز آرزوش کردی

جمعه 6/9/1388 - 16:27
طنز و سرگرمی
 موزو انشا : عزدواج! 
هر وقت من یک کار خوب می کنم 
مامانم به من می گوید بزرگ که شدی 
برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال 
من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم 
قول پنج تایش را به من داده است. 
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای 
خوب می کرده که مامانش به اندازه 
استادیوم آزادی برایش زن گرفته 
بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان 
باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون 
بابایمان همیشه می گوید مشکلات 
انسان را آدم می کند. در عزدواج 
تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف 
باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز 
دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. 
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم 
بخورند، ساناز چون سه سالش است 
هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی 
مامانم می گوید این ساناز از تو 
بیشتر هالیش می شود. در عزدواج سن و 
سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم 
های بزرگی بوده اند که کارشان به 
تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های 
کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! 
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش 
سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از 
زندان در می آید. من تا حالا کلی 
سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول 
قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز 
بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه 
وشیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی 
کند. همین خرج های ازافی باعث می 
شود که زندگی سخت بشود و سر خرج 
عروسی دایی مختار با پدر خانومش 
حرفش بشود. دایی مختار می گفت پدر 
خانومش چتر باز بود.خوب شاید حقوق 
چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته 
خرج عروسی را بدهد. البته من و 
ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام 
عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم 
ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست 
تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! 
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی 
بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود 
خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم 
خانه دار نبود و دایی مختار مجبور 
شد یک زیر زمینی بگیرد. می گفت چون 
رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند 
پایین! اما خانوم دایی مختار هم می 
خواست برود بالا! حتمن از زیر 
زمینی می ترسید . ساناز هم از زیر 
زمینی می ترسد برای همین هم برایش 
توی باغچه یک خانه درختی درست 
کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و 
دستش شکست. از آن موقه خاله با من 
قهر است. قهر بهتر از دعواست.آدم 
وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند 
ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می 
کند بعد خانومش می رود دادگاه 
شکایت می کند بعد می آیند دایی 
مختار را می برند زندان! البته 
زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم 
آدم را مرد می کند، اما آدم با 
عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است! 
این بود انشای من  
جمعه 6/9/1388 - 16:25
دانستنی های علمی

بزرگترین قاره ی کره ی زمین:آسیا(44میلیون کیلومتر مربع)
بزرگترین اقیانوس:کبیر یا آرام(166میلیون کیلومتر مربع)
بزرگترین شبه جزیره ی جهان:عربستان(3/183/100کیلومتر مربع)
بزرگترین جزیره ی جهان:استرالیا(7/682/300کیلومتر مربع)
بزرگترین دریای جهان:مدیترانه(2/966/000کیلومتر مربع)
بزرگترین دریاچه ی جهان:خزر یا مازندران(371/795کیلومتر مربع)
بزرگترین خلیج جهان:مکزیکو
طولانی ترین رود جهان:نیل(6600کیلومتر)
پرآب ترین رود جهان:آمازون
بلندترین آبشار جهان:آنجل در ونزوئلا(979متر)
بلندترین سد جهان:روگونسکی در تاجیکستان(325متر)
بزرگترین کشور جهان:روسیه(17/075/400کیلومتر مربع)
کوچکترین کشور جهان:واتیکان(439800متر مربع)
پر جمعیت ترین کشور جهان:چین(1/212/000/000نفر)
پر جمعیت ترین شهر جهان:توکیو(32میلیون نفر)
وسیع ترین بیابان جهان:صحرای بزرگ آفریقا(8/417/500کیلومتر مربع)
بلندترین قله ی جهان:اورست(8848متر)
بلندترین کوه آتشفشانی جهان:آکونگاگوا در آرژانتین(6960متر)
پست ترین ناحیه در خشکی ها در جهان:اطراف بحرالمیت در اردن(392متر زیر سطح دریا)
عمیق ترین ناحیه ی اقیانوس های جهان:گودال ماریان در شرق فیلیپین در اقیانوس آرام(11375متر عمق)
عظیم ترین یخچال جهان:یخچال های قطب جنوب(به ضخامت تا400متر)
پر باران ترین ناحیه ی جهان:چراپونچی در هند(با12متر بارش سالانه)
کم بارش ترین ناحیه ی جهان:بیابان آتاکاما در شیلی
گرمترین ناحیه جهان:العزیزیه در جنوب لیبی(61درجه ی سانتی گراد در سایه)
سردترین ناحیه مسکونی جهان:اویمیاکن در سیبری(88.3درجه زیر سفر)
بلندتیرن مد جهان:در خلیج فوندی در شرق کانادا(19.5متر)
بلندترین موج جهان:در اقیانوس آرام(به ارتفاع34متر در سال1933)
بزرگترین مجمع جزایر جهان:اندونزی(13677جزیره)
بزرگ ترین فلات زمین:تبت(5000متر ارتفاع)
بزرگترین دلتای جهان:سندربن در بنگلادش(77700کیلومتر مربع)
عمیق ترین دریاچه ی جهان:بایکال در روسیه(باعمق1940متر)

جمعه 6/9/1388 - 16:24
طنز و سرگرمی
Uncle chain Knitter: Yes. Have you knit my chain? Yes...
Did you throw it behind the mountain? Yes...
Father has just arrived....
What has he brought?
.... خودت رو اذیت نکن، همون عمو زنجیر بافه
جمعه 6/9/1388 - 16:21
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته