تبیان، دستیار زندگی

خشم را با مهربانی فرو بنشانیم ،  بدی  را با خوبی ، آزار با را با بخشش ، دروغ را با راستی.

بودا

روز ها فكر من این است و همه شب سخنم

كه  چرا   غافل    از    احوال   دل  خویشتنم

به   كجا   آمده  ام   آمدنم    بهر    چه   بود

به  كجا    می روم    آخر     ننمایی    وطنم 

می توانستی ای دل، رهیدن
 
گر نخوردی فریب زمانه ،

آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس

شكست ها پله های نردبان ترقی اند.كسی كه از شكست نا امید شود لیاقت ترقی را ندارد.

چند قورباغه از داخل جنگلی عبور می كردند كه ناگهان دو تا از آن ها در گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها اطراف گودال جمع شدند و وقتی كه دیدند كه گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند كه دیگر چاره ای نیست و شما خواهید مرد.

دو قورباغه اینحرف ها را نشنیده گرفتند و با تمام قوا تلاش كردند كه از گودال بیرون بپرند.اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند كه بی خودی تلاش نكنند چون نمی توانند از گودال بیرون بیایند و به زودی خواهند مرد.

بلاخره یكی از قورباغه ها تسلیم حرف دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه دیگر با تمام قوا تلاش می كرد كه از گودال بیرون بیاید.و هرچه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند كه تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد و بیشتر تلاش می كرد.تا اینكه بلاخره از گودال خارج شد.

وقتی كه بیرون آمد بقیه قورباغه ها به او گفتند:" كه مگر حرف های ما را نشنیدی؟"

معلوم شد كه قورباغه نا شنوا بوده .در واقع او در تمام مدت فكر می كرده كه دیگران او را تشویق می كنند.

خدایا عطا كن

تحملی كه بپذیرم چیزهایی راكه  نمی توانم تغییر دهم .

شهامتی كه تغییر دهم چیز هایی را كه می توانم

و خردی كه بشناسم تفاوت ایندو را.                         

پسر بچه ای كه اخلاق خوبی نداشت پدرش روزی جعبه ای میخ به او داد و گفت باید هر بار كه عصبانی می شوی یكی از آن ها را به دیوار بكوبی.

روز اول پسر 37 میخ به دیوار كوبید.در روزهای بعدی همانطور كه یاد می گرفت كه چگونه عصبانیتش را كنترل كند تعداد میخ های كوبیده شونده به دیوار كمتر می شد او فهمید كه كنترل عصبانیتش راحت تر از كوبیدن میخ به دیوار است...

بلاخره روزی رسید كه پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد . این موضوع را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار كه می تواند عصبانیتش را كنترل كند یكی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد.

روز ها گذشت و پسر بچه به پدرش گفت كه همه میخ ها را از دیوار بیرون آورده است.

پدر دست پسر را گرفت و به كنار دیوار برد و گفت:"پسرم تو موفقیت خوبی به دست آوردی و توانست بر خشمت غلبه كنی.اما به سوراخ های دیوار نگه كن دیوار دیگر مانند گذشته اش نمی شود.وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی آن حرف ها هم چنین آثاری بر جای می گذارند.تو می توانی چاغویی در دل انسانی فرو كنی و آن را بیرون آوری اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد زیرا آن زخم سر جایش است.زخم زبان هم مانند زخم چاقو درد ناك است."

اگر زندگی را A فرض كنیم                             دراین صورت A=x+y+z كه در این معادله x      یعنی وظایف y یعنی تفریح و z یعنی خاموشی و عبادت.        

آلبرت اینشتین 

 این مطلب را صرفا به خاطر دوست عزیز sepideh2 می گذارم:

 هنگامی كه وجدانت تو را متهم می كند محكوم می كند    و   مجازات می كند تمام عالم نه حق دارند و نه می توانند  تو را ببخشند.