ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه خبر است؟ که امشب با ناله ای بغض آلود بردیار این دل خسته اشک می ریزد
--------------------------------------------------------------------------------------------
این شب ها چشم های من خسته است. گاهی اشک ، گاهی انتظار. این ها سهم چشم های من است
نمیدانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اندمثل آسمانی که امشب می باردواینک باران برلبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش میدهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
هیچ کس چیزی به آدمی نمی دهد مگر خود او.وهیچ کس چیزی از آدمی دریغ نمیداردمگر خود اوبازی زندگی یک بازی انفرادی است اگر خودتان عوض شوید،همه اوضاع وشرایط عوض خواهد شد. A M I K O L A
کوچه خاموش وعابر در گذر تا فقیری آمد از او بی خبر
آشکارا این چنین گفت ای خدا درهمی دارم،گلیم واین ردا
یک نفر را می دهی آبی ونان دیگری را می دهی بار گران
یک نفر را بی نیازی میدهی دیگری را تاب بازی می دهی
غیر بی مهری ندیدم یا خـــدا از چه می خندی به حالم بی صدا؟
مرد عابر تا سراپاگوش بود همچنان از حال او خاموش بود
مرد مسکین گفت عابر می شنید تا که اورا نکته ای آنجا کشید
پس شتابی کردوگفت هان ای فقیر توبه کن هرآنچه گفتی پس بگیر
هردوی ما را خداوند آفریـــــــــد هردوی ما را به یک اندازه دید
هرکه جز کار و تلاش از خود ندید میوه پربارخوداز شاخه چید
هر که در خودغیر نادانی نیافت رسم وآیین خدا را می شکافت
A M I R K O L A
همه آدمها با هم برابرند ، اما بچه ها واجبترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما خانمها مقدمترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما سیاهها بدبختترند و سفیدها برترند...
البته تبعیضی در كارنیست .
در كل همه آدمها با هم برابرند ،و...
اما بعضیها برابرترند ....!!!
وتازه فهمیدم چه شکوهی دارد ایستادن بروی دو پا
آن لحظه که به زمین خوردم.
نانی برای خوردن
لباسی برای پوشیدن
و ساعتی برای خوابیدن داری؟آری
نامی برای خوانده شدن
کتابی برای آموختن
و دانشی برای یاد دادن داری؟آری
بدنی سلامت برای برداشتن سبد یک پیر زن.
سخنی برای شاد کردن یک کودک
دهانی برای خندیدن و خنداندن داری؟آری
لحظه ای برای حس کردن
قلبی برای دوست داشتن
آری
پس خوشبختی بسیار خوشبخت.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی کند