گریستن را باید رها كرد و چسبید به نگریستن.به آنچه كه داریم.به قدردانی و سپاسگذاری. آنچه كه از كف رفته است ، دیگر رفته و باز نمی آید.همچون عمر كه می گذرد.همچون مرگ.همچون قلبی كه شكسته است.چشماها را باید شست.قلبها را باید پیوند زد.افكار را باید متعالی كرد.و زندگی آرامش خواهد یافت و مرگ پذیرفتنی می شود.آغوشها باز خواهد شد و محبت و مهربانی در اعماق روح و جسم قرار خواهد گرفت. اخمها،گره ها،زندانهاوطلسمها باز خواهد شد. و بخشش شروع میشود. و برزخ رو به زوال است.و سجده طولانی میشود.زمین تاب نمی آورد و از هم می گسلد.وانسان متعالی میشود و به سوی خداوند باز می گردد.و خداوند در پیشگاه محمد و آلش و مقابل سایر كائنات سینه ستبر می كند و با سربلندی می گوید:فتبارك الله احسن الخالقین.و شیطان از این اندوه نمی داند به كه پناه ببرد.او از اینجا رانده و از آن جا مانده است.خدا با ماست.پشت و پناه ما.
به آن خانوم محترم عرض نمودم شما آدم را به مرگ می گیرید تا به تب رضایت دهد.خانومه محترم به خنده ملیح فرمودند اوا نه تو روخدا!و من عطای آن 2000 تومان ماحصل بانكداری الكی ترو نیكی را به لقایش بخشیدم.(به نقل از سایت دستخط)
سوسك یكی از مظلوم ترین موجودات بر روی كره خاكی است.در هر نقطه از كره خاكی اگر سوسكی دیده شود بی درنگ در زیر پا و یا هر وسیله دیگری له و لورده خواهد شد.این سوسكها كه سالها با این سرنوشت ناگزیر دست به گریبان هستند ، دیگر باید در كله پوكشان كه هیچ ! در خون كثیفشان هم رفته باشد كه دیگر در انظار عمومی ظاهر نشده و بی گدار به آب نزنند.معلوم نیست این همه جلم را از كجا آورده اند كه به این راحتی دست به خطر می زنند و با دم شیر بازی میكنند.البته شاید چون تعدادشان زیاد است ، برای رسیدن به هدف از دست دادن تعدادی شان را ناچیز قلمداد كنند.آنها تنها موجوداتی هستند كه بنظر میرسد حالا حالها نسلشان منقرض نشود و تا اطلاع ثانوی موی دماغ سایر موجودات باشند.راستی ! بالاخره من متوجه نشدم چرا به این موجودات كثیف "خاله سوسكه" می گویند.ما كه رفتیم یك مقداری پژوهش میدانی انجام دادیم.اما نه خاله ها شبیه سوسك بودن و نه سوسكها شبیه خاله ها!.
یك روزی روزگاری مجبورشدم برای رسیدن به یك هدف كثیف یكی را سر به نیست كنم.وقتی طی مراسمی ویژه و حرفه ای سرش را به نیست تبدیل نمودم و صاحب بلامنازع آن هدف كثیف شدم، شبها در خواب مداوما به خوابم می آمد و حسابی حالمان را می گرفت و آن هدف كثیف را زهر مارمان میكرد.بارها به او گفتم: بابا تو مردی ما تورو كشتیم.جان مادرت ولمون كن دیگه.اما بی خیال نمی شد كه نمی شد.هر روز هم به یك شكلی در خوابمان وارد می شد و همه چیز را از دماغمان بیرون می كشید.دیگر تصمیم گرفتم كه نخوابم.چند روزی را تحمل كردم ، اما مگر میشد كه نخوابید.بالاخره در روز سوم خواب برمان مستولی گشت و ما یكراست سوت شدیم در عالم هپروت.هنوز یك ثانیه هم نشده بود كه سروكله لاكردارش پیدا شد.تلافی ان دوسه روز را حسابی بر سرمان درآورد.دیگر طاقتم طاق شد و همانجا در خواب خود را كشتم ، یعنی در واقع خودكشی كردم.خون كثیفم همه جا را گرفت.آنقدر خون در بدنم بود كه دنیا را خون گرفت و در خون خود غرق شده بودم.همینجور در خون خود دست و پا می زدم كه یكهویی از خواب بلند شدم.دور وبرم را كه نگاه كردم دیدم ...و مادرم آمد و گفت بچه تو دیگر پدر ما را درآوردی.من تا كی باید ....تو دیگر بزرگ شده ای!