• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 35
زمان آخرین مطلب : 4454روز قبل
شخصیت ها و بزرگان

 

 

خبرگزاری رویترز طی مقاله ای به بررسی شخصیت مقام معظم رهبری پرداخت.

 این خبرگزاری غربی نوشت: تاکنون "باراک اوباما" رئیس جمهور آمریکا دو نامه به رهبر عالی ایران "علی خامنه ای" فرستاده؛ برای خود او و نه رئیس جمهور ایران، زیرا او را صاحب قدرت مطلق در کشور ایران می داند و اوست که قادر به حل بحران برنامه هسته ای با غرب است.

 ظهور ناگهانی "حسن روحانی" رئیس جمهور جدید ایران که نزدیک به رهبر ایران نیز هست و به اعتدال گرایش دارد، نقاب را از چهره های مختلفی که برای نظام ایران ترسیم شده، برداشت، به طوری که مشخص شد رهبر عالی ایران ابتدا به نظرات مختلف مسئولین گوش می دهد و سپس تصمیم نهایی را اتخاذ می کند.

 این نشان می دهد که رهبر ایران با وجود آنکه حرف آخر را او می زند اما حاکم مطلق ایران نیست.

 علی اصغر رمضان پور"،معاون سابق وزیر فرهنگ در ایران به بیان شک و تردیدهای عمیق رهبر عالی ایران درباره آمریکا و تاثیر فرهنگ غربی و اصرار او بر باقی ماندن برنامه هسته ای  به عنوان خط  قرمز نظام می پردازد و می گوید: «بالطبع آقای خامنه ای نظر و رای شخصی خود را در این زمینه دارند که در 10 تا 15 سال اخیر ثابت مانده و بر آن ها تاکید می کند.»

 رمضان پور می گوید: «آقای خامنه ای که خود پست ریاست جمهوری ایران را بین سال های 1981 و 1989 به عهده داشت، خوب می داند که در اداره کشور باید نرمی نشان داد.»

 با وجود آنکه همه چیز در نهایت به رهبری باز می گردد اما آیت الله علی خامنه ای، رهبر عالی ایران، همه طرف ها و نهادهای اطراف خود را راضی نگه داشته است.

 "گری سیک" کارشناس مسائل ایران و مسئول سابق در شورای امنیت ملی امریکا می گوید: «رهبر معنوی و عالی ایران حرف آخر را در مسائل مهم می زند اما او قبل از تصمیم گیری؛ حرف ها و نظرات مسئولین را خوب می شنود و شاید این امر نشان از اداره صحیح برای ایجاد توافقی باشد تا صرف دستور و املاء مستقیم سیاست ها؛ پس با وجود رهبر بودنش، او حاکم مطلق ایران نیست.»

 رمضان پور در تکمیل سخنان گری سیک گفت: «وقتی که اظهارات و پیش بینی های یک کارشناس در ایران، باعث ایجاد جدل و بحث بین طرف های متعددی در کشور می شود، آقای خامنه ای توجه خاصی به موضوع نشان می دهد.»

 آقای روحانی گفته است آماده اجرای مذاکرات مستقیم با آمریکا است و این به معنای این است که رئیس جمهور جدید قصد ایجاد تحولی در روش تعامل ایران با آمریکا دارد که این امر کمی متناقض با نظر رهبر عالی ایران است ولی اگر درست به این موضوع نگاه کنیم می بینیم که این امر تحولی را ایجاد نکرده زیرا خود آقای روحانی هم تاکید می کند که از حق بدیهی ایران برای در اختیار داشتن برنامه هسته ای کناره گیری نمی کند.

 آقای خامنه ای در این اواخر گفته است که مخالفتی با انجام مذاکرات مستقیم با آمریکا ندارد اما وی به مفید بودن این مذاکرات مشکوک است.

 آقای خامنه ای پیش از این نیز به دو رئیس جمهور پیشین -محمد خاتمی، اصلاح طلب و محمود احمدی نژاد، مردمی و تندرو- لطف کرده و اجازه داده تا در سیاست هایی که شاید برخی از انها نیز با نظر ایشان در تناقض بوده اند، پیش بروند.

 

 

جام/انتهای متن/

سه شنبه 5/6/1392 - 12:31
شهدا و دفاع مقدس
همسر شهید موحددانش در گفت‌وگو با فارس مطرح کرد/3
این شهید یک دست خوب حاجت می‌دهد

یک دفعه یکی از همسران شهدا که نه اسم حاج علی را می‌دانست و نه خبر داشت من چه نسبتی با او دارم گفت: «سر این خیابان عکس یک شهید را نصب کردند که یک دست ندارد اما شنیدم خیلی حاجت می‌دهد».

خبرگزاری فارس: این شهید یک دست خوب حاجت می‌دهد

 

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، پس از گذشت 30 سال از شهادت فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع)، شهید علیرضا موحددانش این اولین بار است که خاطرات همسر وی خانم ام‌سلمه مولایی منتشر می‌شود. شهید موحددانش در دوران حیات دنیایی اگر چه آینه تمام نمای یک اسطوره بود اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علی‌اصغر رنجبران، بهمن نجفی و ...) که همگی در دوره‌‌ای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود.

نکته‌ای که در این اشاره قابل اعتناست، «بسیجی ساده» بودن آن سردار نیست، قطعاً! اما جای این پرسش برای ما از فرماندهان رده بالای دفاع مقدس نیز محفوظ است که چرا شهیدانی مانند علیرضا موحددانش و ... نباید در جامعه شناخته شده باشند و تازه بعد از 30 سال یادمان بیفتد که بنرهایی از عکس این شهیدان که مزین به یک جمله از آنهاست بسنده کنیم. البته همین هم جای شکر دارد اما برادران مسئول بدانند در پیشگاه الهی باید پاسخگو باشند که چرا بزرگانی چون این عزیزان حتی به اندازه یک بازیگر دسته سوم سینما هم شناخته شده نیستند؟!

بی‌انصافی است اگر قصور خودمان را نیز نادیده بگیریم، و بدانیم که دیگر دوره سطحی‌نویسی با جملات درام بی‌خاصیت که فقط برای داستان‌های موهوم هندی و تخیلی مناسب هستند و نه بیان روایتی از زندگی یک شهید که هر چه بود با نفس حضرت روح‌الله زنده شد و زنده ماند، تمام شده و لازم است از حقایق موجود زندگی یک شهید بگوییم. امید که خدا یاری‌مان کند.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع)

* من فرمانده شده‌ام

یک ماه از رفتن شهید موحددانش می‌گذشت اما هنوز به مرخصی نیامده بود. وقتی آمد، گفت: «صبح دوباره باید بروم سپاه، جلسه داریم و بعد بر می‌گردم منطقه». طبق معمول همیشه که ساکش را خودم می‌بستم، پرسیدم: «پس وسایلت را جمع کنم؟» گفت: «نه این دفعه نیازی نیست، احتیاج ندارم. ممکنه ماموریتم هم 5-6 ماه طول بکشد». این را که گفت، با ناراحتی شروع کردم به مخالفت.

تا آن روز اصلاً در مورد اینکه در جنگ فرمانده است و با مشکلات فراوانی رو به روست حرفی نزده بود اما وقتی ناراحتی من را دید گفت: «من فرمانده شده‌ام و باید بروم»، حکم محسن رضایی را هم به من نشان داد. سپس وصیت‌نامه‌اش را داد به من. گفتم: «حاج علی قضیه چیه؟ دیگه نمی‌خواهی برگردی؟!» خندید و گفت: «بادمجان بم آفت ندارد، خیالت راحت باشد بر‌می‌گردم».

خلاصه آن دفعه رفت و یک ماه بعد که مصادف با ماه مبارک رمضان هم بود برگشت و تمام ماه مبارک خانه بود. برای من این موضوع تعجب داشت که کسی مثل علیرضا یک ماه بمانده خانه!! بعداً فهمیدم اختلافاتی بین او و فرماندهان رده بالای جنگ به وجود آمده و ایشان از فرماندهی استعفا داده و برگشته تهران. 

حاج‌علی، رئیس بسیج خاورشهر شد و بیشتر از همه با حسین خالقی رفت و آمد داشت. ما خبر نداشتیم که او از سپاه هم آمده بیرون و به عنوان یک بسیجی به جبهه می‌رفت.  

* 9 روز بعد از رفتنش به شهادت رسید

دو روز قبل از اینکه علی برای آخرین دفعه برود جبهه خانم دانش می‌خواست برای زایمان دخترشان برود انگلیس. فرودگاه آخرین دیدار ایشان با حاج علی بود. 9 روز بعد از رفتن شهید موحددانش دو نفر از برادران سپاه آمدند در خانه ما و گفتند: «ما با غلامعلی دانش کار داریم». پرسیدم: «خبری شده؟» گفتند: «نه فقط با خود آقای موحد کار داریم؟» پدرشوهرم آن زمان در شرکت تعاونی خاورشهر مشغول به کار بود و من آدرس همانجا را دادم به آن دو نفر. چند ساعت بعد آقای دانش برگشت و به من گفت: «ام‌سلمه آماده شو برویم خانه خاله علی». گفتم: «چرا آنجا؟!» (دختر خاله علی یک هفته بعد قرار بود عقد کند). ایشان گفت: «همین طوری برویم آنجا کار دارند کمک کنیم و یک سر هم بزنیم».

موقع رفتن دیدم شوهر خواهر بزرگم آمد، آقای دانش که موضوع را به او خبر داده بود. گفت:«چون من احساس سرگیجه داشتم، به او گفتم بیاید پشت فرمان بنشیند». رفتیم منزل خاله حاج علی و آنها مرا گذاشتند و رفتند.

حالم خیلی بد بود و احساس خوبی نداشتم. شب قبلش خواب دیدم که علی آمده حیاط خلوت خانه‌مان، کوله‌ای پشتش است و می‌خندد. این خواب را برای خواهرم که او هم خودش را رسانده بود منزل خاله تعریف کردم و گفتم: «لیلا نکنه علی شهید شده؟!» متوجه دگرگونی حال خاله علی هم شدم که خواهرم گفت او ناراحتی قلبی دارد و حتما دوباره عود کرده.

بعد از چند ساعت آقای دانش و شوهر خواهرم آمدند و گفتند: «برویم». احساس می‌کردم خبری شده اما اینها از من پنهان می‌کنند. موقعی که سوار ماشین شدیم آقای دانش شروع کرد به صحبت کردن و مقدمه چینی برای دادن خبر شهادت به من. گفت: «آنهایی که همسرشان به شهادت می‌رسند زنان با لیاقتی هستند».

من فورا منظورش را فهمیدم و گفتم: «چیزی شده؟!» گفت: «بله بابا». حالم خیلی بدتر شد. آن موقع نمی‌دانستم باردار هم هستم و بعدا متوجه شدم.

آقای دانش گفت: «ما هر چه دنبال وصیت‌نامه علی گشتیم پیدا نکردیم، تو نمی‌دانی کجاست؟» گفتم: «چرا. دست منه. وقتی داشت می‌رفت داد به من». یک وصیت برای من نوشته بود و یکی هم برای پدر و مادرش. در وصیت‌نامه من نوشته بود : «اگر خدا فرزندی به ما داد دختر بود زینب‌گونه و پسر بود حسین‌‌وار تریبتش کن». 

خانم دانش بعدها تعریف کرد که قبل از شنیدن خبر شهادت علی خواب دیدم عده‌ای پرچم‌های سبز آوردند و دادند به من. آنجا حس کردم حتما برای علیرضا اتفاقی افتاده است. مادرشوهرم سر شهادت حاج علی واقعا پیر شد و ضربه سختی دید.

وقتی خبر شهادت علی را در ماشین شنیدم اصلا گریه نکردم. اشک ریختن من در تنهایی و منزل پدرم بود، در اتاق را می‌بستم و جلوی جمع گریه نمی‌کردم. پدرم وقتی این خبر را شنید بسیار برافروخته شد.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا (نفر اول از سمت راست تصویر)

* تصاویری از حاج علی دیدم که حسابی مرا بهم ریخت

روزی که پیکر علی را آوردند حال من قابل وصف نیست که چقدر بهم ریخته بودم. طوری که تمام لباس‌هایم خاکی بود و مجبور شدم کنار جوی آبی لباس‌هایم را تمیز کنم. به همین دلیل من دیر رسیدم به بهشت زهرا(س). خواستم صورتش را ببینم اما هر کار کردم چون همه فهمیده بودند باردارم حسن خالقی اجازه ندادند و گفتند خوب نیست ببیند.

البته چند ماه بعد همسر خدابیامرز حسین لطفی از دوستان صمیمی علی وقتی شنید اجازه نداده بودند پیکرش را ببینم عکس جنازه را برایم آورد. من حدوداً 6 ماه از بارداری‌ام می‌گذشت که ایشان گفت: «من این تصاویر را دارم و اگر بخواهی می‌توانم نشانت بدهم اما به نظر من نبینی بهتر است، بگذار تصویری که از او در ذهن داری خراب نشود». اما وقتی دید من دوست دارم ببینم یک روز آمد خانه ما و عکس‌ها را نشانم داد. گفت: «علی قیافه‌اش خیلی تغییر کرده ببینی تصویرش در ذهنت عوض می‌شود». گفتم: «هر چی هست می‌خواهم ببینم، تحملش را دارم».

بعد از دیدن عکس‌ها بسیار دگرگون و ناراحت شدم. خیلی به من سخت گذشت طوری که پدر و مادرم فهمیده بودند من یک طوریم شده.

* گریه‌های من روی دخترم تاثیر گذاشته بود

وقتی فاطمه دخترمان به دنیا آمد ساعت 5 بعد از ظهر که می‌شد به شدت شروع می‌کرد به گریه کردن. معمولا نوزادان چند ماه اول تولد اشک ندارند اما فاطمه گوله گوله اشک می‌ریخت و هر کار می‌کردیم آرام نمی‌شد. با خاله حاج علی او را بردیم دکتر متخصص. دکتر بعد از معاینه با من صحبت کرد و گفت: «در زندگی‌تان اخیرا مشکلی پیش نیامده؟» گفتم: «چرا، همسرم به شهادت رسیده». دکتر پرسید: «چه ساعاتی شما گریه می‌کردید؟» گفتم: «بعداز ظهرها». گفت: «این حالات شما روی جنین تاثیر گذاشته و تا 5 ماهگی ادامه دارد. بعد از این مدت خوب می‌شود».

*خواهرم سنگ صبورم بود

سنگ صبورم خواهر بزرگم بود. خیلی حرف‌هایی را که به مادرم هم نمی‌توانستم بزنم با ایشان در میان می‌گذاشتم. البته او هم خانه‌اش قزوین بود خیلی نمی‌توانستم در کنارش باشم.

*علی می‌خواست فاطمه را ببرد

یکی از همسایه‌های ما که همسر شهید بود، شوهرش را در خواب می‌بیند که آمده بود دخترشان زینب را با خودش ببرد. درست یک هفته بعد آنها برای تفریح به بیرون از شهر می‌روند. کنارشان کانالی بوده که آب در آن نمی‌آمده این بچه می‌رود برای بازی که ناگهان آب را باز می‌کنند و این بچه جنازه‌اش انتهای کانال پیدا شد. این در ذهن من بود تا مدتی بعد خواب علی را دیدم که از من می‌خواست دخترمان را با خودش ببرد.

فاطمه آن زمان سوم دبستان بود و من تازه از ازدواج مجددم پسری به دنیا آورده بودم به نام حسین و خیلی توجه و وقت من را به خودش جلب کرده بود. یک شب دیدم علی در خانه ‌پدربزرگم آمده بود به خوابم، حسین بغلم بود و فاطمه کنارم. گفت: «ام‌سلمه آمدم با فاطمه صحبت کنم». گفتم: «علی من می‌خواهم بروم خانه‌مان و فاطمه را هم می‌خواهم ببرم». گفت: «نه من آمدم فاطمه را با خودم ببرم». ناگهان از خواب پریدم. همه چیز من فاطمه بود. شهید موحد در خواب فاطمه را پشت خودش پنهان کرده و من دست او را می‌کشیدم و می‌گفتم: «تو را به خدا بگذار فاطمه را ببرم». حاج علی گفت: «ام‌سلمه فاطمه محبت و توجه را می‌فهمد اما حسین خیلی کوچک است و متوجه نمی‌شود». فهمیدم خوابم چه مفهومی دارد.

صبح خیلی زود در حالی که حال خودم هم خوب نبود متوجه زن‌‌برادرم شدم که هراسان آمده و دستش را از روی زنگ بر‌نمی‌دارد، در را باز کردم و دیدم رنگ به صورت ندارد. او هم که ماجرای زینب دختر همسایه را می‌دانست گفت: دیشب خواب دیدم برای نازنین فاطمه اتفاقی افتاده است (دخترم نازنین فاطمه بود که بعضی‌ها به او نازنین می‌گفتند اما خانم دانش بیشتر نازنین فاطمه صدا می‌کرد). با این قضیه و خواب خودم تا فاطمه از مدرسه بیاید  مُردم. 

مدتی گذشت و یک روز در مدرسه پای یکی از بچه‌ها گیر می‌کند به پای فاطمه و او می‌خورد زمین، تمام بدنش به شدت زخم می‌شود. وقتی در را باز کردم دیدم تمام بدنش باند است. با نگرانی شدید زنگ زدم مدرسه، گفتند: «ما همه کار کردیم، دکتر بردیم و عکس انداختیم. می‌خواستیم با فاطمه بیاییم خانه‌تان و توضیح بدیم اما فاطمه گفت شما بیایید مادرم بیشتر می‌ترسد». با سن کمی که داشت حواسش خیلی جمع بود.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا

* این شهید یک دست، خوب حاجت می‌دهد

بعدها در بنیاد شهید مشغول به کار شدم که البته مدتی بعد به خاطر مشکل آرتروز استعفا دادم. جالب است برای‌تان تعریف کنم که یک دفعه یکی از همسران شهدا که نه اسم حاج علی را می‌دانست و نه خبر داشت من چه نسبتی با او دارم گفت: «سر این خیابان عکس یک شهید را نصب کردند که یک دست ندارد اما شنیدم خیلی حاجت می‌دهد». بعد دو سه تا از همسرها با هم صحبت می‌‌کردند و به من ‌گفتند: «خانم مولایی خیلی دوست داریم بدانیم همسر این شهید کیست؟» یکی از آنها می‌دانست من هستم ولی باقی نمی‌دانستند. او به شوخی گفت: «خاک بر سرتان خانم مولایی همسر آن شهید است دیگر».

* در این مواقع تنهایم بگذار

شهید موحد دانش وقتی در خانه بود به ما بسیار توجه می‌کرد و از جمع دوری نداشت، فقط به من تأکید کرده بود زمانی که نماز و قرآن می‌خوانم دوست ندارم مطلقاً بیایی کنارم و خلوت مرا بشکنی. معمولا هم نمازهایش طولانی بود و بعضاً صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. علیرضا می‌رفت در اتاق را می‌بست عبادت می‌کرد.

* آشنایی من و همسر شهید کاظم رستگار

به خاطر مسائلی که در لشکر 10 سیدالشهدا گذشته بود خانم شهید رستگار خیلی دوست داشت من را ببیند اما نمی‌شناخت. از یکی از همکاران پرسیده بود که شما آدرسی از خانم موحد دانش دارید به ما بدهید، ایشان گفت: «خانم موحد، خانم مولایی است که در طبقه مالی کار می‌کند و آنجا من را شناخته بود».

* من یک بسیجی ساده هستم

حاج علی خیلی تودار بود. طوری که بعضی از مسائلش را بعد از شهادتش فهمیدم. هر وقت پدرش می‌پرسید: «علی در جبهه چه می‌کنی؟» می‌گفت: «باقی چه می‌کنند من هم همان کار را می‌کنم، من یک بسیجی ساده هستم».

* از همه بیشتر با حسین خالقی شوخی می‌کرد

از همه بیشتر بین اطرافیانش با حسین خالقی شوخی می‌کرد. او را بسیار دوست داشت. مثلا به آقای خالقی می‌گفت: «خاک بر سرت». من می‌گفتم: «بد است جلوی ما به او این حرف را می‌زنی». می‌گفت: «او پوستش کلفت است. خانمش هم ناراحت نمی‌شد» و به من می‌گفت: «این بحث‌ها یک چیزهایی است بین خودشان». حسین خالقی هم به علی علاقه داشت و می‌خندید.

شهید علیرضا موحددانش فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا

* شهید موحد شلوار لی نمی‌پوشید

شهید موحددانش به تیپش خیلی اهمیت می‌داد. تمیز بود و لباس بدون اتو نمی‌پوشید. حسین خالقی می‌گفت: «خط شلوار علی هنداونه را نصف می‌کند». هر لباسی که می‌پوشید باید اتو داشت. در عین سادگی خیلی تمیز بود. شلوار پارچه‌ای، یقه سه سانتی خیلی تمیز و مرتب. شلوار لی نمی‌پوشید. همیشه لباس سپاه و لباس بیرونش ساده و تمیز بود. ریش‌اش دائم مرتب بود. شب‌ها من می‌دیدم که مسواک می‌زد. خیلی آراسته بود.

* عاشق بچه بود

می‌دانستم بچه خیلی دوست دارد و علاقه داشت خودمان بچه دار شویم اما تا زمانی که در کنار هم بودیم، حتی متوجه نشد که پدر شده است.

* بلیط‌ها دست بالایی است!

ما مشهد رفته بودیم با دوستش محسن ابراهیم‌آبادی؛‌ شوخی علی گل کرد. دست مصنوعی‌اش را در ‌آورد و بلیط‌ها را ‌گذاشت در دست مصنوعی‌ و آن را گذاشت بالای در کوپه قطار. گفتم: نکن علی! مأمور قطار آمد داخل بلیط‌ها را چک کند، گفت: «بلیط‌هایتان را لطف کنید»، علی گفت: «بلیط‌ها دست آن بالایی‌ است». مأمور که متوجه نشده بود پرسید: «مگر شما چهار نفر نیستید؟» حاج علی گفت: «بله». گفت: «پس آن بالایی کیست؟!» ناگهان دست را دید و بنده خدا رنگ صورتش پرید. محسن و علی می‌خندیدند. مامور قطار که هم شروع کرد به خندیدین گفت: «آقا داشتم سکته می‌کردم!».

* ماجرای دستی که در کیفم بود

یک مرتبه دیگر دست مصنوعی‌اش را گذاشت داخل ساک من. آن زمان جایی می‌رفتی برای برقراری امنیت کیف‌ها را جستجو می‌کردند، همانطور که ماموری داشت کیف مرا می‌گشت دستش خورد به دست مصنوعی حاج علی و گفت: «این چیست؟» گفتم: «لباس است». گفت: «نه این دست است!!!» ترسید و جیغ زد.

* ناراحت نیستی با من راه می‌آیی؟

دست مصنوعی خیلی علیرضا را اذیت می‌کرد، بندهایش را می‌بست اذیت می‌شد. دست را زیاد استفاده نمی‌کرد مگر بیرون می‌خواستیم برویم. یک بار از من پرسید: «تو ناراحت نیستی با من راه می‌آیی و من دست ندارم؟» گفتم: «نه، اگر ناراحت می‌شدم که اصلاً ازدواج نمی‌کردم. ‌افتخار می‌کنم، تو دستت را در راه اسلام دادی». اگر کسی هم می‌دید می‌فهمید دست مصنوعی است.

* داستان آرم جمهوری اسلامی و عکس امام(ره)

شهید موحددانش شوخ بود. زمانی که رفته بودند مکه شورتی‌ها را اذیت می‌کرده و می‌گفت: «آرم جمهوری اسلامی و عکس امام را می‌زدیم پشت‌‌شان و برای اینکه متوجه نشوند سری تکان می‌دادیم آنها هم به عربی خسته نباشید می‌گفتند».

* به ام‌سلمه بگو تو را به خدا با من حرف بزند

اگر باهم بحث‌مان می‌شد حرف می‌زدیم، اگر حق با من بود سریع عذر خواهی می‌کرد. یک دفعه جر و بحث‌مان شده بود و سر سنگین بودیم. علی به لیلا خواهرم گفته بود: «به ام‌سلمه بگو تو را به خدا با من حرف بزند». یک وقت‌هایی با خودم می‌گویم چرا با او اینطور رفتار کردم و حسرت می‌خورم با اینکه ما زیاد با هم زندگی نکردیم.

* نگاهی که در ذهنم ماند

آخرین دفعه‌ای که حاج علی داشت می‌رفت دوباره ایستاد، از زیر قرآن عبور کرد و یک مقدار که رفت دوباره برگشت و نگاهی دوباره کرد و لبخند زد. آن نگاه اگر چه زیاد طولانی نبود اما هنوز در ذهنم شفاف مانده است.

پایان

گفت‌و‌گو: محمد علی صمدی-زهرا بختیاری

http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=13920513000953

دوشنبه 4/6/1392 - 8:48
اخبار

 

 

«سلمان حدادی» یك مولوی وهابی بود؛ كسی كه خودش می‌گوید بین 500 تا 1000 فرد سنی مذهب را وهابی كرده است. اما یك بار نشستن در مجلس عزای سیدالشهدا(ع) كار را بجایی می‌رساند كه همان مبلغ وهابی شیعه شود و در این مسیر سختی‌هایی ببیند كه تحمل یكی از آنها برای ما قابل تصور نیست. خواندن زندگینامه سلمان حدادی را از دست ندهید.

 

 

آموزش تبلیغ وهابیت در 5 دقیقه

سلمان سال 61 در سنندج بدنیا آمد. مادرش اهل سوریه و شیعه بود اما پدرش نه. اسمش را به اصرار مادرش كه سیراب از محبت امیرالمومنین بود سلمان گذاشتند. خودش می‌گوید همیشه از اینكه اسمم سلمان و مادرم شیعه بود شرمنده بودم.

«با تشویق پدرم در دوران راهنمایی، در كنار درس های مدرسه، تحصیل دروس حوزوی را هم شروع كردم و ادامه دادم. بعد از اتمام دبیرستان، 3 سال دوره ی تكمیلی حوزه را به زاهدان و مسجد مكی رفتم و پس از مولوی شدن، 4 ماه هم به رایوند پاكستان، برای آموزش یك دوره كامل نحوه ی تبلیغ و جذب رفتم. پس از برگشت از پاكستان، امتحان كنكور دادم و در دانشگاه كرمانشاه در رشته استخراج معدن قبول شدم. در پاکستان به طور تخصصی در 20 جلسه یاد می دادند که چگونه فردی را در عرض 5 دقیقه به وهابیت جذب کنیم این آموزش را نزد آقایی به نام ابراهیم نژاد می دیدیم.»

گفت یكبار هیئت!

در همانجا دوستی پیدا می‌كند به نام مهدی. مهدی شیعه بود و سلمان در عین رفاقت تلاش می‌كرد او را وهابی كند. كلی كتاب به او می‌دهد و در عوضش مهدی هم یكبار او را به مجلس عزای سیدالشهدا(ع) دعوت می‌كند. سلمان با همان لباس و ظاهر مولوی‌های وهابی و بعد از كلی این پا و آن پا كردن می‌رود به هیئت.

«یك گوشه ای با خشم مجبور شدم که بنشینم. دیدم سید بزرگواری منبر رفت (نماینده ولی فقیه در کرمانشاه بود) و در حین صحبت هایش گفت: كدام یك از شما حاضرید به خاطر خدا و اسلام جانتان را بدهید و بعدش هم مطمئن باشید زن و بچه تان به اسارت می روند؟ در آن زمان سیدالشهدا(علیه السلام) چه دید كه حاضر شد، جانش گرفته شود و اهل و اولادش به اسارت روند؟ چرا امام حسین(علیه السلام) دست به چنین كار بزرگ زد؟

 

 

هر چی فكر كردم دیدم كه در شخصیت های محبوب من، شخصیتی مثل امام حسین(علیه السلام) پیدا نمی شود كه حاضر باشد به خاطر اسلام، دست به چنین كار بزرگ و خطرناكی بزند! این سوال مهمی بود كه برایم ایجاد شد.»

 

 

چراغ‌ها را كه خاموش كردند و مشغول سینه زدن شدند، او شروع كرد به گریه كردن. آنقدر كه لباسهایش خیس شد. برای غربت و مظلومین غریب كربلا گریه می‌كرد. از اینكه در وهابیتشان نگذاشتند امام حسین(ع) را بشناسد افسرده شده بود.

 

 تحقیق و پژوهش حتی در شیطان پرستی

 

 

از هیئت كه بیرون می‌آید چهار سال جدیدی در زندگی‌اش شروع می‌شود. چهار سالی كه به مطالعه و پژوهش درباره تمام مذاهب اهل سنت، مسیحیت، زرتش و حتی شیطان پرستی می‌انجامد. اما تعارضات موجود در این مكاتب و فرقه‌ها او را راضی نمی‌كند.

 

 

«گذشت و خیلی با احتیاط فرقه‌های شیعه را بررسی كردم تا اینكه برای شناخت بهتر شیعه دوازده امامی، رهسپار قم شدم. به دفتر آیت الله بهجت رفتم و سوالات و شبهاتی كه داشتم از آنجا پرسیدم و آنها هم با صبر و حوصله و محبت بسیار به من پاسخ دادند.

 

 

بعد از آنان خواستم كتابی به من معرفی كنند تا درباره‌ی شیعه بیشتر تحقیق كنم. آنها كتاب المراجعات و شبهای پیشاور را به من معرفی كردند. آن كتاب ها را تهیه كردم و شروع كردم به خواندنشان.

 

 

مطالب آن دو كتاب را كه می خواندم برای اینكه ببینم مطالبی كه از كتاب های اهل سنت نقل می كنند صحیح است یا نه، فورا مراجعه می كردم به كتاب‌ های اهل سنت یا به نرم افزار المكتبه الشامله و با كمال تعجب می‌دیدم مثل اینكه این روایات، واقعیت دارد. برای من سوال پیش آمده بود كه چرا بعد از این همه سال، این روایات دور از چشم ما بوده و ما ندیدیم؟‌»

 

 

در مباحثه كه كم اوردند پای ماكسیما را وسط كشیدند!

 

 

خواندن این كتاب‌ها شش ماه طول می‌كشد. كم‌كم حقانیت شیعه با استناد به خود كتابهای اهل سنت برایش مسجل می‌شود. اما هنوز شیعه نشده است. تردید دارد. خودش میگوید تعصبات اجازه نمی‌داد. به سختی‌هایی كه پیش رویش بود فكر می‌كند.

 

 

«بالاخره شیعه شدم و بعد از شیعه شدنم یك دفترچه هایی را چاپ كردم كه تحت این عنوان كه "آیا شیعه حق  است؟" و در آن دلائلی از كتاب‌های اهل سنت كه ثابت می كرد مذهب شیعه، مذهب صحیح است آوردم و پخش كردم. یك نفر این دفترچه را برد و به پدرم داده بود. و گفته بود: این را پسر شما چاپ كرده است.

 

 

پدرم به من گفت: سلمان شیعه شده ای؟ من هم جرات نكردم بگویم: آره. تقیه كردن را هم بلد نبودم.

 

گفتم: اگر خدا قبول كند .

 

 

گفت: نه گولت زدند .

 

 

گفتم. من یك عمری به مردم می گفتم شما گول شیعه را نخورید حالا شما به من می گویید گول خورده‌ای؟‌»

 

بحث كردن با پدر و خیلی از اهل سنت شش ماه طول می‌كشد. همه را در مناظره‌ها شكست می‌دهد. حتی چند نفری هم شیعه می‌شوند. پدر وقتی در بحث نمی‌تواند مقاومت كند به تطمیع رو می‌آورد. می‌گوید زانتیای زیرپایت را ماكسیما می‌كنم اما حرف از شیعه نزن. حتی میگوید شیعه بمان اما شیعه را تبلیغ نكن. وقتی سلمان قبول نمی‌كند، راه دیگری در پیش می‌گیرند. راهی كه به آوارگی سلمان و همسرش ختم می‌شود.

 

چیزی شبیه ماجرای كوچه بنی‌هاشم

 

 

شش ماه آزار و اذیتها را تحمل كرد. می‌خواست راهی تهران شود تا كاری گیر بیاورد و خانه‌ای اجاره كند و بعد بیاید دنبال همسرش. همسری كه شیعه شده بود و باردار بود. از خانه كه بیرون می‌رود میبیند پدرش با چند نفر سر كوچه ایستاده‌اند. مثل اینكه خبر داشتند مرغ دارد از قفس می‌پرد.

 

 

همسرم گفت من تا سر كوچه با تو می آیم .

 

 

گفتم: نه، همین جا بمان. ولی اصرار كرد و با من آمد .

 

 

به سمتشان رفتم .مانع عبور من شدند. آنها 5 ، 6 نفری بر سرم ریختند و یكی شان با چوب دستی كه در دست داشت محكم بر سرم كوبید و من بر اثر آن ضربه آنجا افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم و بواسطه آن ضربه لکنت زبان گرفتم.

 

خانمم كه قصد داشت از من دفاع كند، جلو آمده بود تا مانع آنها شود، كه یكی از آنها با لگد به او زد ، و بر اثر آن ضربه، بچه اش را که 4 ماهه بود سقط كرد ولی خدا رو شكر، من آن صحنه را ندیدم.»

 

 

یاد مظلومیت امام علی می‌افتد و به یاد ماجراهای كوچه بنی‌هاشم می‌سوزد.

 

جرم شیعه بودن بالاتر از هزاران قتل است!

 

 

سه روز بعد وقتی در بیمارستان بهوش می‌آید دست زنش را می‌گیرد و با همان حال و روز فرار می‌كنند. می‌روند ارومیه پیش یكی از دوستان سلمان تا شاید كمكش كند. او وقتی می‌فهمد سلمان شیعه شده است میگوید اگر هزار قتل انجام داده بودی كمكت می‌كردم اما حالا كه شیعه هستی، نه!

 

 

جالب بود كه این رفیق سنی متعصب اصلاً از دین و مذهب چیز درست و حسابی نمی‌دانست. عمر و ابوبكر را نمی‌شناخت اما بخاطر تبلیغات مسموم وهابیت چنین تفكری پیدا كرده بود.

 

 

«آنجا بود كه از خانه اش بیرون رفتم و برای اولین بار در طول عمرم، با همسر مریضم كه بچه اش را سقط كرده بود در خیابان خوابیدیم .

 

 

با مقدار پولی كه داشتیم، خودمان را به قم رساندیم و چون هیچ كس را در قم نمی شناختیم و جایی برای ماندن نداشتیم، مدت 45 روز در جمكران ماندیم. گرسنگی می كشیدیم ولی وقتی یاد گرسنگی و آوارگی و پای برهنه ی اهل بیت امام حسین (علیه السلام) می افتادم تحملش برایمان آسان می شد.»

 

 ما شیعه ها اینقدر بی غیرت نیستیم كه ناموسمان توی خیابان بخوابد

 

 

سال 85 بود. 45 روز در جمكران، بدون پول و جا و غذا. تكه كاغذی پیدا می‌كند و نامه‌ای به امام زمان(عج) می‌نویسد. می‌گوید آقاجان ما بخاطر شما همه چیز را رها كردیم و آمدیم اینجا. می‌گوید هرجوری بود روزی یك وعده غذا برایمان جور می‌شد. یا هیئتی می‌آمد یا نذری می‌دادند. تا اینكه...

 

 

«شبها روی كارتون می خوابیدم مدت ها كه گذشت یكی از انتظامات جمكران كه ما را چند روزی زیر نظر داشت، آمد و گفت: كارت شناسائی تان را ببینم! شما كی هستید؟

 

 

كارت شناسایی را نشانش دادیم . وقتی اسم سنندج را دید گفت: شما اینجا چه كار می كنید؟‌

 

 

با لكنت زبان شدیدی كه در اثر ضربه به سرم وارد شده بود، بهش گفتیم: ما شیعه شده ایم.

 

 

گفت: كار بدی نكرده اید آیا قم جایی را دارید؟

 

 

خجالت كشیدم بگویم نه، گفتیم یك جایی داریم . رفت و 20 دقیقه بعد برگشت و گفت: 30 هزار تومان شما را بس است تا به شهر خودتان برگردید؟

 

 

گفتم: من پول نمی خواهم!  

 

 

گفت: ما شیعه ها اینقدر بی غیرت نیستیم كه ناموسمان توی خیابان بخوابد و بی تفاوت باشیم .

پول را به من داد و بعد از دو ماه و خورده ای توانستم با آن پول به حمام بروم و موهای سرم را كوتاه كنم.»

 

وقتی امام رضا بطلبد

 

 

می‌روند حرم كریمه اهل بیت(س). متوسل می‌شوند به بی‌بی معصومه. یكی از خادم‌ها راهنمایی می‌كند كه بروند دفتر مراجع و كمك بخواهند.

 

 

«اول دفتر آقای مکارم شیرازی رفتم . بعد دفتر مقام معظم رهبری رفتم. آقایی آنجا  نشسته بود. تا آمدم جریان را تعریف کنم خانمم شروع به گریه کرد و من داستان را تعریف کردم.

 

او وقتی وضعیت ما را دید خیلی به ما محبت كرد و گفت: اگر می خواهید قم بمانید جایی برای شما بگیرم .

گفتم: نه می خواهیم برگردیم ارومیه و در مدارس آنجا ، كار پیدا كنم .

 

 

گفت: باشه و یك مقداری پول به ما داد و ما از آنجا خارج شدیم.»

 

 

بیرون كه می‌آیند هوای زیارت برادر حضرت معصومه به سرشان می‌افتد. بجای ارومیه می‌روند مشهد، پابوس امام رضا(ع). زیارت دو سه روزه تبدیل می‌شود به مجاورت سه چهار ساله.

 

 

فرزند خواستم و كربلا، هر دو جور شد

 

 

همسرش بر اثر سختی‌ها نحیف شده و افسردگی گرفته بود. به صورت غیر  رسمی طلبه حوزه علمیه مشهد می‌شود. بعد از آن برمی‌گردند قم و به كمك یكی از دوستان خانه‌ای می‌گیرند. ماجرای كربلا رفتنشان هم خواندن دارد.

 

 

«در سال 89 در مراسم عید حضرت زهرا (س)، دو چیز خواستم یكی ، یك بچه و دیگری زیارت كربلا . هفته‏ی بعدش یك نفر هیئتی، مرا دید و گفت: دیشب خواب دیدم كه شما و خانمت در حسینیه برای عزاداران امام حسین(علیه السلام) چایی می ریزید. خوابش را اینگونه تعبیر كرد باید شما و خانمت را به كربلا بفرستم. او یك بانی پیدا كرد و ما را به كربلا فرستاد. چند وقت بعد از سفر كربلا، متوجه شدیم كه بچه ی تو راهی داریم. اولش باورمان نمی شد، سالها از اون ضربه ای كه به پهلوی خانمم وارد شده بود می گذشت و احتمال نمی دادیم كه او دوباره حامله شود.»

 

 

 سفینه النجاه بودن سید الشهدا به دادم رسید

 

 

بغیر از سلمان یكی از خواهرها و یكی از برادرهایش هم شیعه شده‌اند و همگی از خانواده طرد. خودش می‌گوید گریه آن شبش در هیئت رنگ و بوی عجیبی داشت.

 

 

«آن گریه واقعا یک گریه ی خاصی بود یک لطف بود آن شب به قدری گریه کردم که تمام لباسم خیس شد. همان سفینة النجاة بودن حضرت سیدالشهدا آن شب تأثیر خودشان را روی من گذاشت.

 

 

به نظرم آن 4 سالی هم که خواندم و مطالعه کردم و طول کشید برای این بود که پایه های من قوی شود که در هر مناظره ای همه را شکست دهم که وقتی یک مسیحی می آید و به من چیزی می گوید من به او نخندم و هیچ شبهه ای برای من هیچ گاه بوجود نیاید.»

 

 

سلمان حدادی حالا همه وقتش را گذاشته است برای تلاش در مسیر خدمت به مذهب تشیع و معارف اهل بیت. راه سختی بود اما حتما ارزشش را داشت. ارزشی كه شاید ماهایی كه از ابتدا شیعه بوده‌این هیچ وقت آن را درك نكنیم.
 
رجا/انتهای متن/
دوشنبه 4/6/1392 - 8:43
دنیای گیاهان و حیوانات
هر وقت حرف از چهره و حالت صورت می شود کلماتی مانند زشت، زیبا و عجیب به ذهن می رسد و این موضوع در میان حیوانات نیز وجود دارد. حیوانات از آنجایی که چهره های متفاوت دارند دارای گونه های زشت و زیبا نیز هستند. از میان تمام حیواناتی که تا به حال پیدا شده اند تعدادی هستند که دارای چهره هایی عجیب هستند.

** افعی سبز
 

 
در سال 2002 دانشمندان به گونه ای جدید از افعی ها دست پیدا کردند که به افعی های سبز شهرت دارند. این مارها در جنوب آسیا یافت می شوند و البته جمعیت زیادی ندارند. این مارها در کنار آنکه سمی و کشنده اند دارای چهره ای عجیب و جالب نیز هستند. سری تخت و بدنی سبز رنگ با چانه ای آمده از جمله مواردی هستند که در مارها کمتر مشاهده می شوند و چهره ای عجیب را به این مار داده اند.

** ایسوپاد
 


یکی از شکارچیان کف دریاست که چند سال پیش از عمق 2 هزار متری آب پیدا شد. این شکارچی دارای چهره ای بسیار شبیه به یک حشره خاکی اما غول پیکر است که به عنوان یکی از موجوداتی شناخته می شود که تنها در تاریکی مطلق زیر آب زندگی می کند. این آبزی عجیب از لاشه حیوانات مرده یا مواد غذایی که در کف آب باقی مانده است تغذیه می کند.

** موش کور بینی ستاره ای
 


یکی از عجیب ترین ستاره های دنیا روی زمین زندگی می کند و این ستاره که یازده شاخه صورتی دارد دقیقا روی بینی یک نوع موش کور خاص زندگی می کند. این ستاره عجیب به این موش کور اجازه می دهد تا بتواند بیشتر با محیط تعامل داشته و حتی به عنوان دست های اضافی نیز می تواند از آن ها استفاده کند. هر کدام از شاخه های این ستاره دارای قدرت حسی بسیار بالایی هستند  ضریب خطای ان ها یک در 25 هزار است.

** مارمولک بادبزنی
 


این مارمولک که در دو رنگ قهوه ای و زرد پیدا می شود یکی از عجیب ترین مارمولک هایی است که روی زمین زندگی می کند و زادگاه اصلی آن نیز استرالیا است.  این مارمولک در کناره های سرش دارای باله های بسیار بزرگی است که در هنگام عصبانیت یا متوجه شدن خطر آن ها را باز می کند. این بادبزن ها گاهی می توانند تا 90 سانتی متر طول داشته باشند. این موجود غالبا روی درخت ها زندگی می کند اما ممکن است بر روی زمین نیز دیده شود.

** مارمولک دم برگی
 


یکی دیگر از مارمولک های بسیار عجیبی که در دنیا وجود دارد با نام "دم برگی" شناخته می شود. این مارمولک در ماداگاسکار دیده می شود و نهایت به طول 330 میلیمتر می رسد. این مارمولک ها دارای اندامی بسیار نازک با دست و دمی که اصلا شباهت به حیوانات ندارند هستند. همچنین چهره آن ها نیز بسیار عجیب است و چشم هایی ترسناک دارند. صدای این مارمولک ها بیشتر شبیه به جیغ زدن است و دهانشان به نسبت بدنشان بسیار بیشتر باز می شود.
منبع : 598
دوشنبه 4/6/1392 - 7:53
شهدا و دفاع مقدس

http://up.mfsa.ir/uploads/9a89137698997957181.jpg

فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!
خشکم زد. گفتم دخترم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه!
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو ومادرو برادر رو کتک میزنه! ، امامشکل مااین نیست!
گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟
گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع میکنه دست وپاهای همهمون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه.حاجی ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.حاجی دعاکنید پدرم شهیدبشه وبه رفیقاش ملحق بشه...
                                        برای سلامتی خودشون و خانوادشون صلوات

منبع : وبلاگ

 

دوشنبه 4/6/1392 - 7:50
شعر و قطعات ادبی

 

 یه زن اسپورت می خوام که پامو نزنه

 

پسرعمه ام احسان از کوچیکی که پدر
ومادرشو واز دست داد با ما زندگی میکنه الان
26 سالشه خیلی امروزیه اونقدر که اون به سر و
وضعش میرسه من که یه دخترم نمیرسم زمانی که
می خواد بره بیرون چهار پنج ساعت فقط دورو بر
درست کردنموهاشه کارای دیگه ش بماند از
خیابون که بر میگرده هزار تا خاطره واسه
تعریف داره همیشه هم اول حرفش با این جمله
شروع میشه عمه نبودی ببینی،بعد با حسرت میگه
: خدا واقعا خوش سلیقه س. چه دخترایی ،همشون
شیک و پیک کردن اومدن خیابون تا من اونا رو
تماشا کنم چقدر کیف کردم ، اگه ببنی موها مش
کرده، ابروا تیغ زده ،لبا قلوه ای ، مانتو
تنگ ،شلوارا،بابا دیگه کی شلوار می پوشه
ساپورتا نازک ،وای عمه دارم از حرص میمیرم
کاشکی منم دختر بود. ولی با این وجود هفته
پیش اومد خواستگاری من،منی که چادریم و با
حجاب و بر خلاف نظر من بابام منو براش عقد
کرد هرچی گفتم بابا من و اون زمین تا آسمون
با هم فرق داریم فایده ای نداشت گفت بچه سالم
نعمته مفت ازدست نمیدم منم کوتاه اومدم
راستش از احسان خیلی هم خوشم میومد ولی
میدونستم زیاد سلیقه ش با من جور نیست نه
اینکه من از این جور گشتن بدم بیاد نه راستش
نمیتونستم عکس العمل مامان و بابامو پیش
بینی کنم واسه همین هیچ وقت تلاش نمی کردم
متفاوت باشم ولی روز دوم نامزدیمون گفتم
حالا که عقد کردیم حداقل بذار این احسان
بیچاره که فکر میکردم تو رو در بایستی منو
خواستگاری کرده تا ابد چوب رو دربایستی
کردنشو نخوره و یه کم براش متنوع باشم برا
همین اومدم یه سر رفتم آرایشگاه و خودم و مثل
اونایی که ازشون تعریف میکرد در آوردم بعد
از اونجا زنگ زدم بهش که بیاد دنبالم اونم از
خدا خواسته اومد ولی ...2 دقیقه تمام وایساده
بود و بر و بر منو نگاه میکرد، اصلا نمی
شناخت ،سلام کردم ولی بدون جواب داشت تو
کوچه بالا و پایین میرفت بعد انگار چیزی
یادش اومده باشه با لحنی گرفته گفت الهام :
زن دایی ازت خواست اینکار رو کنی گفتم نه گفت
پس چرا ؟ تو حرفش پریدم و با ذوق گفتم فقط به
خاطر تو مگه همیشه این مد لی دوست نداشتی مگه
هرروز نمی ری خیابون تا اونا رو تماشا کنی
مگه نمی گفتی احسنت به خدا با اون سلیقه دختر
آفریدنش خوب ببین الان من این شکلیم خدا رو
شکر کن دیگه ،ازم تعریف کن .زود باش ولی اون
در حالی که سعی می کرد اخلاقش تند نشه گفت یه
خواهش کنم انجام میدی گفتم :پرسیدن نداره
معلومه گفت یه کاری کن الان از این ریخت و
قیافه در یای بعد بیا بریم صحبت کنیم چشمام
پر اشک شدبی جواب برگشتم تو آرایشگاه و جلوی
اون همه آدم با شرمندگی صورتم و شستم و با یه
صورت معمولی با چادر بیرون اومدم احسان سرش
پایین بود منو که دید یه لبخند کمرنگی زد
وازم خواست باهاش برم ،رفتیم پاساژ فکر کردم
میخواد برام خرید کنه تا از دلم در بیاره
،کنار هر مغازه ای که می ایستادم احسان می
پرسید می خوای بریم تو چیزی بخری گفتم نه ففط
می خوام نگاه کنم شاید فکر میکردم با نگاه
کردن به اون جنسها غرورخرد شده م ترمیم میشه
تا این که رسدیم به کفش فروشی مجبورم کرد
بریم تو تا یکی رو انتخاب کنم اما قبول
نمیکردم انگاراز دلم رفته بود تمام محبتهاش
تمام مهربونیاش برام بی معنی بود حوصله شو
نداشتم اصلا به زور با هاش همقدم میشدم خودش
هم فهمیده بود ولی به روش نمی آورد خیره شده
بودم به یه کفش که پاشنه ش 20 سانت بود وخیلی
خوشکل و تو دل برو،داشتم با خود فکر میکردم
عمرا اگه من بتونم اونو بپوشم نگاه منو که به
اون کفش دید گفت اینو می خوای گفتم نه قسمم
داد گفتم نه به خدا گفت ولی تو داشتی بهش
نگاه میکردی گفتم آره خیلی خوشکله ولی به من
نمیاد نمیتونم تو خیابون با هاش را ه برم
مدرسه هم نمیشه با هاش رفت گفت ولی خیلی
خوشکله عصبی شدم گفتم آره ولی از پشت شیشه هر
چیزی خوشکله که من نباید بخرم به درد من نمی
خوره،فکر کردم الانه که عصبانی بشه و تنهام
بذاره بره ولی خیلی آروم پرسید :پس چه جور
کفشی می خوای؟ دیدم نمیشه از زیرش در رفت و
از رو دلسوزی در حالی که سعی میکردم لحنم کمی
آرومتر باشه گفتم :یه کفش راحت و شیک که
بتونم با هاش همه جا برم فقط برا یه جای خاص
نباشه مثلا مهمونی که مخصوص یه شب خاص باشه
یا یه جای مخصوص پاموهم نزنه خندید و خنده ش
بهم بر خورد با اخم گفتم حرف خنده داری زدم
؟گفت: نه ولی ...منم همینطور گفتم چی ؟تو هم
کفش می خواهی گفت نه یه دقیقه صبر کن اول
کفشو بخریم بعد صحبت می کنیم بعد از چند تا
انتخاب یه کفش اسپورت و راحت انتخاب کردم و
خریدم در حالی که از مغازه بیرون میومدیم
گفتم خوب ؟نگاهی بهم کردو گفت :منم چنین زنی
می خوام یه زن اسپورت ،می خوام دختری که من
می خوام همین طوری باشه، یعنی بتونم با
هاشبدون نگرانی همه جا برم ، نمی خوام فقط
مخصوص یه جا باشه، یا خیابون یا خونه یا
مجلسای آنچنانی ، می خوام پامو نزنه اندازه
م باشه می خوام برا تمام عمرم نه برا یکی
دوروزگفتم منظور ؟!!!!!گفت تیپو آرایش صبحت
مخصوص دختر خیابونیا بود.تو راست میگی من
میام خیابون تا اونا رو تماشا کنم ولی از هیچ
کدوم نخواستم تا آخر عمر با هام باشن اون کفش
پاشنه بلنده خوشکل بود درست مثل دختر
خیابونیا با اون آرایششاشون ولی تو اونو
نخریدی به جاش یه کفش معقولتر و انتخاب کردی
و خریدی مثل من که ترو انتخاب کردم یه دختر
پاک و نجیب که دلش پی هیچ کس نیست اون مدل
دخترا پای منو میزنن خوشکلن ولی برا تماشا
نه برا زندگی کردن تو قراره مادر نسل آینده
فامیل من باشی قراره میراثی براشون بذاری که
یه تاریخ رو بسازه نمی خوام فردا پسرم یا
دخترم به خاطر داشتن چنین مادری شرمنده باشه
می خوام وقتی یاد تو توذهنشون میشینه بگن
مادرمون اسوه تقوا بود و عفاف نه مانکن مد
واسه تماشا،نه اسباب وآلت سرگرمی و
خوشگذرونی این و اون، تا وقتی تو چادر سرت
باشه من با تو هرجایی می تونم برم درست مثل
یه کفش اسپورت می تونم رو حجابت حساب کنم و
مطمئن باشم با وجود چادریه اسلحه همراهته،
اسلحه حجاب، اسلحه ای که با وجودش از تیررس
نگاه های هرزه و زهرآلود در امانی ،با حجاب
نگرانی از بابت نگاه دیگران وتو هین ها ی
اطرافیان و یا متلک گفتن خیلی از مزاحمای
خیابونی رو ندارم ووقتی تو مزاحم نداشته
باشی یعنی نیازی نیست که من بخوام بادعوا
کردن و شکایت آرامش خودمو و توو چند نفر دیگه
رو بهم بزنم اینطوری هر صبح که از خونه بیرون
میرم مطمئنم که تا برگشتنم کاری نمی کنی که
شرمنده کسی بشم اینطوری راحت میتونم به تو
اعتماد کنم چون وجدانت اجازه خیانت و بهت
نمیده از استدلال احسان تعجب کردم چه خوب
خواسته شو بهم فهمونده بود بدون دلخوری بدون
کدورت یا دعوااحسان راست می گفت اشتباه از
من بود منی که فکر میکردم چون این مدل دخترا
خاطره های احسان و شکل دادن براش حائز اهمیت
اند درست مثل لطیفه ها و جکهایی که بعضی
مواقع تو جمع تعریف می کنیم و می خندیم فقط
برای فراموش کردن مشکلات زندگی وگرنه
هیچوقت آرزو نکردیم که کاش جای بازیگر لطیفه
ها یا جک ها باشیم چادرمومحکمتر به خودم
گرفتم و از احسان عذر خواهی کردم ولی اون فقط
خندید گاهی فکر میکنم مشکل دختر و پسر فقط
نحوه استدلالشونه خود من همیشه چادر سر کردم
از کودکی تا حالا بدون اون که علتشو بدونم
بدون اینکه نظر و اعتقاد خاصی نسبت به پذیرش
یا عدم پذیرشش داشته باشم ولی الان....مشکل ما
اینه که علت تعریفو تمجیدارو نمی فهمیم علت
گیردادنهارو هم، فکر میکنم اگه همه مردا مثل
احسان یه ذره درایت داشتن الان هیچ زن بی
چادری تو خیابون نبود چون یقین دارم که هیچ
مردی دلش نمی خواد زنش چادرشو از سرش برداره

منبع : وبلاگحریم آسمانی

 

دوشنبه 4/6/1392 - 7:46
اخبار

 

 

تخریب لوازم‌التحریر اسلامی- ایرانی توسط دویچه‌وله+عکس

 

 

هجمه و حمله به اقدامات مثبت نظام و تخریب آن‌ها از سوی شبکه‌های ماهواره‌ای اتفاق جدیدی در حوزه جنگ روانی و فشار علیه مردم ایران اسلامی نبوده و نیست. حتی بلند شدن جیغ بنفش دشمنان خبر از به هدف نشستن تیر جبهه انقلاب بر قلب دشمنان می‌دهد و این به جای ناراحتی و ابرو در هم کشیدن باعث شعف و شادی در بین امت حزب‌الله می‌شود. اما پیام دیگری که این تخریب‌های ضد انقلاب در دل خود دارد آشکار شدن ضعف آن‌ها در پاسخ‌گویی و نقد مستدل اقدامات منطقی و مستدل نظام و انقلاب است و چون در این حوزه ضعف شدیدی مشاهده می‌کنند، لذا روی به تخریب می‌آورند.

در همین راستا رادیو صدای آلمان موسوم به دویچه‌وله که به عنوان بوق تبلیغاتی سازمان جاسوسی آلمان در فضای رسانه‌ای نقش ایفا می‌کند با انتشار یک گزارش خبری به تخریب لوازم‌التحریر‌ تولیدشده با شاخصه‌های اسلامی ـ ایرانی پرداخته است. همان‌طور که پیش‌تر نیز بارها به آن اشاره شده است دویچه‌وله بر روی موضوعات فرهنگی تمرکز ویژه دارد لذا به موضوع لوازم‌التحریر اسلامی حمله کرده است.

وب‌سایت این رادیو که ظاهراً مساله‌ یا نکته خاصی در این نوشت‌افزارها برای انتقاد و تخریب پیدا نکرده دست به دامن بحران کاغذ شده و با آسمان و ریسمان به هم بافتن تلاش کرده تا این نکته را مخاطبان اعلام کند که هزینه این محصولات بالاتر از مشابه خارجی است، در این‌باره اینچنین می‌نویسد: «موسسه "روشنای زندگی" با چه میزان تولید و با چه قیمتی می‌خواهد دفتری را وارد بازار کند که تصویر "شهید چمران" بر روی آن نقش بسته است؟»

دویچه وله

رسانه سرویس امنیتی آلمان همچنین با طرح سؤالی مبنی بر این‌که چند درصد مردم حاضر هستند تا تولیدات ایدئولوژیک برای فرزندان خود تهیه کنند تلاش کرده تا به نوعی مردم ایران اسلامی را از اسلام و ارزش‌های اسلامی و انقلابی دل‌زده و خسته معرف کند. این ادعا در حالی از سوی رسانه‌های بیگانه و ضد انقلاب مطرح می‌شود که با گذشت سه دهه از پیروزی انقلاب اسلامی نه تنها مردم در پایداری و مقاومت بر سر ارزش‌ها امام و شهدا خسته نشده‌اند بلکه نسل‌های سوم و چهارم انقلاب اگر اعتقادشان به آرمان‌ها و اهداف نظام و انقلاب بیشتر از نسل اول نباشد یقیناً کمتر نیست.

در ادامه نیز این وب‌سایت با مسخره کردن این دیدگاه که دشمنان مردم دنیا در اتاق‌های فکر سازمان‌های جاسوسی استکبار با تولید فیلم‌هایی با محتوای ضد فرهنگی در جهت ادامه سلطه خود بر کشورهای سلطه‌پذیر هستند کوشش کرده تا این اقدام درخور تقدیر تعدادی جوان حزب‌اللهی را تخریب کند.

تا پیش از این نوشت‌افزارهایی برای کودکان و نوجوانان در کشور توزیع می‌گشت که چیزی به غیر از آثار غیر اخلاقی بر روح و روان کودک و کشاندن آنان به سمت خشونت و خوی حیوانیت به دنبال نداشت و اتفاقاً خانواده‌ها و والدین آنان نیز از این مساله به شدت ناراحت بوده و نگرانی خود را نیز ابراز می‌کردند که حال با توزیع این نوشت‌افزارهای اسلامی ـ ایرانی در کشور دغدغه مهمی از آنان بر طرف شده و جالب‌تر آن‌جاست که کودکان و نوجوانان نیز از این لوازم‌التحریر استقبال بسیار خوبی کرده‌اند.

لازم به ذکر است این جیغ بنفش و سرخی که از ناحیه رسانه‌های ضد انقلاب و معاند برخاسته است چیزی به غیر از درست و حق بودن این اقدام نبوده و نیست و جوانان حزب‌اللهی باید با قوت و همت بیشتر مسیر خود را ادامه دهند.

منبع: موسسه راهبردی دیده بان

پایان پیام/

 

دوشنبه 4/6/1392 - 7:37
اطلاعات دارویی و پزشکی

 

 

10 قاتل هوش کدام است؟

 

 

در زندگی انواع مختلفی از مواد غذایی وجود دارند که به نابودی هوش منجر می‌شود، ‌در این مقاله به شرح مواردی از آن می‌پردازیم.
همه ما با آن دسته از مواد‌غذایی که باعث حملات قلبی، چاقی، سرطان و دیگر موارد ذکر نشده‌ای که تند و زننده هستند آشنا هستیم. اما در واقع خوراکی‌هایی وجود دارند که خوردن آنها باعث نابودی هوش می‌شود.
این دسته از مواد غذایی شامل الکل، مواد ‌غذایی کم‌ارزش، قندهای مصنوعی است که باعث بیماری‌های فوق‌الذکر می‌شود.
بنابراین، اساساً آنچه برای باقی‌ماندن در بدن بد است که بخوبی در مغز ذخیره نشود.
گیج کننده است که در زندگی ما هیچ راه فراری از این مواد غذایی وجود ندارد که در این لیست ذکر شده است.
اما به یاد داشته باشید که برای زندگی کردن به صورت سالم در حد اعتدال کلیدی وجود دارد.
اگر ما تعادل بین سالم و ناسالم بودن مواد غذایی را مدیریت کنیم، قطعا به ما اجازه داده می‌شود تا از خوش‌گذرانی‌های گاه به گاه، بیش از حد لذت بریم.

1. الکل
قطعا برای شهرت الکل به عنوان قاتل مغزی خود متعجب نمی‌شویم.
ما معمولاً از پیامدهای مخرب و ویرانگر الکل بر کبد خود آگاهی داریم اما این در حالی است که الکل همچنین می‌تواند صدمات جدی به سلول‌های مغزی نیز وارد کند.
عوارض جانبی شناخته شده از الکل شامل لغزش‌های حافظه و عدم تمرکز است. سوء مصرف طولانی مدت الکل نیز باعث اختلال در قوای شناختی می‌شود.

2. تنقلات
برگرها، سرخ‌کردنی‌ها و چیزهایی شبیه آن ما را دچار وسوسه ‌می‌کند اما خوردن این مواد غذایی باعث انباشته شدن چربی‌ها ‌می‌شود که این امر اعتیاد را بوجود می‌آورد.
مصرف نامحدود تنقلات مانع تولید «دوپامین» می‌شود که ماده شیمیایی «شادی» در بدن ما است و علائمی را به وجود می‌آورد که با نوسان اخلاقی و افسردگی ارتباط دارد.

3. محصولات غذایی غنی از قند
قند‌های ذخیره شده که مسبب مشکلات عصبی است.
مصرف بیش از حد قند منجر به کاهش تولید یک ماده شیمیایی در مغز می‌شود که به عنوان فاکتور نوروتروفیک مشتق شده از مغز شناخته شده است.
نبود این ماده باعث اختلال در یادگیری و همچنین به خاطر سپردن می‌شود. طبیعت اعتیاد‌آور شکر عواقب بلند مدتی بهمراه دارد به طوریکه بر توانایی یادگیری تاثیر می‌گذارد و مهارت‌های شناختی را تضعیف می‌کند.

4. مواد غذایی سرخ شده
مواد غذایی سرخ شده، به سبک پخت جنوبی در جنوب شرقی آمریکا به عنوان «کمربند سکته مغزی» شناخته شده است.
سطوح بالای چربی و کلسترول موجود در مواد غذایی سرخ شده بر دیواره‌های شریان تامین خون به مغز رسوب می‌کند؛ عدم خون‌رسانی کافی در نهایت باعث سکته مغزی می‌شود.
بنابراین، هنگامی که در رژیم غذایی به طور منظم شامل مواد غذایی سرخ شده باشد، شما بیشتر با دردسر و مشکلات مواجه می‌شوید.

5. وعده‌های غذایی منجمد شده
اکثر افراد در زندگی خود به دلیل زمان کمی که دارند مجبور می‌شوند که غذاهای خود را فریز کنند.
مصرف مواد غذایی یخ زده، به طور منظم می‌تواند خطر ابتلا به بیماری آلزایمر را افزایش دهد و همچنین به زوال عقل که تخریب سلول‌های مغزی در طول زمان است،‌ منتهی شود.

6. محصولات غذایی شور
مواد غذایی شور درست مانند مواد قندی، می‌تواند اعتیاد آور باشد و با عواقب خطرناک همراه باشد.
سدیم در تغییرات فشار خون شناخته شده است اما نکته اینجاست که آیا می‌دانید که این ماده می‌تواند همچنین توانایی‌های تفکر ما را مختل سازد؟
نه
برای هر چیزی پزشکان به ما توصیه نمی‌کنند که مصرف نمک را کم کنیم.
نمک، به عنوان یک ماده نگهدارنده در ترشی‌ها استفاده می‌شود، پس از زیاده‌روی در خوردن آن خودداری کنید.

7. پروتئین‌های فرآوری شده
پروتئین‌ها و چربی‌ها چیزهایی که ما از دوران مدرسه آنها را می‌شناسیم.
زمانی که پروتئین‌ها فرآوری می‌شوند و تبدیل به سوسیس، پپرونی و کالباس، می‌شوند پروئتین‌ها خطرناک می‌شوند.
مواد نگهدارنده، مانند نیترات سدیم، زمانی که در فرآوری گوشت با پروتئین‌ها ترکیب می‌شود بسیار سرطان زا می‌شوند.

8. نیکوتین
نیکوتین زمانی که به میزان بالا مصرف می‌شود به دلیل کاهش عرضه خون و اکسیژن به مغز به عنوان عامل سرطان شناخته می‌شود.
علاوه بر این، سفت ‌شدن مویرگ‌ها و تأثیر بر عملکرد انتقال دهنده‌های عصبی و انتقال مواد شیمیایی در بدن از دیگر عوارض آن به شمار می‌آید.

9. شیرین کننده‌های مصنوعی
بسیاری از ما نسبت به این موضوع که شیرین کننده‌های مصنوعی در زندگی ما فاقد آسیب هستند دارای تصور غلط هستیم.
استفاده از شیرین‌کننده‌های مصنوعی در نهایت به آسیب‌های مغزی منتهی می‌شود.

10. چربی‌های ترانس
چربی‌های ترانس (trans fats) هنگام افزودن هیدروژن به روغن‌های مایع گیاهی (عمل هیدروژنه کردن)، برای بالابردن نقطه ذوب آنها (جامد کردن) جهت افزایش طول عمر و پایداری شان به وجود می‌آیند.
چربی‌های ترانس در روغن‌های شیرینی‌پزی، روغن نباتی جامد، مارگارین‌ها، شیرینی‌ها، غذاهای حاضری، غذاهای سرخ شده مثل پیراشکی و سیب‌زمینی‌ سرخ‌کرده و سایر غذاهایی که با روغن‌های هیدروژنه، پخته یا سرخ شده‌اند، یافت می‌شوند.
مصرف چربی‌های ترانس خطر ابتلا به بیماری کرونر قلبی را افزایش می‌دهد؛ در طی یک دوره، ما را با درد و رنج یک سکته مغزی حساس مواجه می‌سازد.
همچنین، مصرف این نوع چربی سبب کم شدن حجم مغز می‌شود که در نهایت به بیماری آلزایمر منتهی می‌شود.
نویسنده این مقاله: رینوکا ساوانت (Renuka Savant)
منبع:فارس

 

دوشنبه 4/6/1392 - 7:31
تاریخ

به گزارش پیك هشترود، سکینه قاسمی مشهور به «پری بلنده» از اوباش مشهور در ساقط کردن دولت مصدق بود که پس از انقلاب اسلامی ایران در سال 1357 در ایران، در 21 تیر 1358 به اتهام فساد فی‌الارض، اعدام شد.

وی از جمله افراد فعال ـ سلطنت طلب‌های چاقوکش، ارازل و اوباش ـ در کودتا، که در بسیج توده‌های نا‌آگاه مردم علیه دکتر مصدق نقش مهمی داشت.

متاسفانه اطلاعات زیادی از زندگی او وجود ندارد ولی از عومل سرکوب رژیم شاهنشاهی بود که به همراه شعبان جعفری مشهور به شعبان بی‌مخ در در بازگرداندن «محمد رضا پهلوی» به قدرت و ساقط کردن دولت مصدق به خوبی ایفای نقش کرد. همچنین وی یکی از مشهور‌ترین زنان اوباش تهران بود که باندهای گسترده‌ای در اغفال دختران روستایی و به کار گیری آنان در خانه‌های فساد خود داشت. 

پری بلنده چماق بدست در کودتای آمریکایی انگلیسی 28 مرداد

او زنی شاه‌دوست و دیکتاتورطلب بود که باند مافیایی فحشا و فساد را در طول ده‌ها سال رهبری می‌کرد. پری بلنده چندین خانهٔ فساد در محلهٔ بدنام تهران «شهر نو» و منازل متعددی در سایر نقاط تهران داشت و از طریق تهیه کردن مواد مخدر و دخترکان کم سن و سال برای محافل مقامات دولتی و دربار ستمشاهی، سر و سری هم با رجال به هم زده و به قول معروف دارای تیغ برنده‌ای بود!

سکینه قاسمی؛ زنان و دختران زیادی را به فساد و گمراهی کشاند، بخصوص دختران روستایی که از سواد کمتری برخوردار بودند. عوامل باند پری بلنده؛ زنان و دختران روستایی را می‌ربودند و یا اغفال می‌کردند و به «شهر نو» منتقل می‌کردند.

بازی روزگار اما چنان بود که «پری بلنده» که نقش مهمی در سرنگون کردن دولت محمد مصدق ایران داشت، پس از دو دهه از وقوع کودتای 28 مرداد و با وقوع انقلاب اسلامی، به حکم قاضی شرع انقلاب،به جرم فساد فی الارض اعدام شد.

منبع: فارس
يکشنبه 3/6/1392 - 9:57
عکاسی
 
 
جمعه 1/6/1392 - 12:50
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته