شما یادتون نمیاد، بیست و چند سال پیش
اون زمون هایی که چیزی به نام بد، تو دایره المعارف زندگیم هنوز درج نشده بود
اون زمون هایی که همه خوب بودن، همه دوست بودن، همه رو دوست داشتم و همه دوستم داشتن
اون موقع هایی که غم، غصه، ناراحتی، گلایه، قهر وآشتی ...برایم معنا نداشت
اون موقع هایی که بخاری برایم جیز بود ...
اون موقع هایی که ...آه ...دلم ....
بیست و چهار پنج سال پیش...
یکی از نوستالوژی هایم شده بود
از اون آدم بزرگ های دور و برم ...با صداقت کودکانه بپرسم
شما چند سالتونه؟؟؟
و جواب که میشنیدم ...خود را در رویاهایم ، هم سن آنها فرض کنم و با همان سادگی کودکانه ...برای خوده خودم دو دو تا چهار تا کنم که به سن اینها رسیدم .... چی جوری هستم و شرایطم چی جوری شده .... اونوقت
اون زمونها ..برایم دور بود ...خیلی دور ...در همان رویای کودکانه ام می گفتم ...یعنی کی من 29 سالم میشه
اصلا ...یعنی ...میشه ........
و حال ...چه ساده ...چه روان و صد البته ...چه زود ...شده ام 29 سال ...
و اینک هنوز مزه آن دوران ساده و صادق در زیر لب هایم که نه ...در زیر روحم جا مانده است
هنوز دلم برایه گل کوچیک های تو کوچه بال بال می زند ...
هنوز ...روحم در فضای مدرسه جا مانده است ...
هنوز خاطره ...قهر کردن با دوست صمیمی بغل دستیم
که از سر لجبازی دفتر همدیگرو خط خطی می کردیم
در گوشه ذهنم مانده است ....
هنوز ...قهر و آشتی هایم ...با خواهرهایم ...یادم نرفته است
هنوز ...دوست دارم ...بچه باشم ...بچگی کنم .......و بچگانه فکر کنم ...بعضی لحظات
با وجود داشتن بچه .............
توی این 29 سال ....
خدایا ...قبول می کنم... گاف های زیادی داده ام
اعتراف می کنم ... بعضی کارهایم ...تفکراتم ... چه می دانم ....هر چیزی ...رنگ و بوی درست فکر کردن و درست زیستن نداشته است ...
اعتراف می کنم ........
آه دلم .... با اشتباهات و رفتار غلط خودم ..... بعضی دوستان ...تعریفشان از من تغییر کرده است ...
این روزها ...باید قبول کنم ...
که یواش یواش ...از این به بعد .....
دیگر بزرگ نمی شوم ..........پیر می شوم
خسته نمی شوم ..... آرام آرام می میرم
و دیگر .... برای آدم ها تکرار نمی شوم ...........حذف می شوم ....
و ....
روز تولد آدم ...اگر شعاریش نکنم ...زمان خوبی است
برای دوباره بلند شدن
دوباره ...شروع کردن
دوباره خوب شدن و دوباره ......ع ا ش ق شدن