به نام خدا
سلام
شلمچه
ساعت 15:48 شده. احساس خوبی ندارم. نمیدونم چرا دلم گرفته. نمیدونم. خدا کنه این حمام اردوگاه درش باز بشه(ساعت 18:130 گفتن باز میکنن)، بعد از چند روز سفر و گرما خوردن، شاید یه حموم بتونه حالم رو خوب کنه.
>>
اروند رود اصلاً بهم نچسبید. همه چیز ظاهر داشت انگار، و هیچ باطنی رو حسن نمیکردم.
شده بود مثل دانشگاه پیام نور. درصد جمعیتی کنار اروند رود رو میگم
اون طوری که میگفتن این مناطق دانشگاه آدم سازی هست، دست کم در مورد اروند رود اینطوری نبود برام. چند دقیقه پیش باز هم با منت از اردوگاه ناهار گرفتیم که اصلاً خوشم نیومد. اونم ناهاری که فکر کنم هم باید پولش رو میدادیم و هم منت به سرمون بذارن. 




هنوز فکه رو به یاد میارم. اونجا واقعاً آدم حس عجیبی پیدا میکنه. اون زمین که پر از رمل یا همون ماسه بود. راه رفتن به سختی انجام میشد. برخی با پای برهنه میرفتند و گرمای اون ماسه ها پاهاشون رو آزار میداد. البته من که لیاقت نداشتم کفش ها رو از پا بکنم چون نفس اماره ام بهانههای بنی اسرائیلی برام میتراشید
البته کنار اروند رود هم برخی از مردم کفشهاشون رو در میاوردن که این بار من بوی تظاهر احساس میکردم. همش ریا، همش تظاهر، همش تزویر. آخه چرا؟
>>
اینجا خیلیها به هوای آدم شدن اومدن و میان. اما برخی هم برای منافع دیگر

.
چه قدر دل و جرات لازمه که آدم تو این موقعیت بیاد و به فکر ارتباطات گناه آلود باشه.>>
> >
ساعت 16:00 . الان که این جملات رو نوشتم و باز هم دارم مینویسم در یک اتاقی کمی بزرگتر از 12 متر شایدم بازم بیشتر از 12 متر هستم با 12 تخت که بچهها روی اونها خوابیدن و دارن استراحت میکنن، هستم. چند نفری هم بیرون هستن. اون دو سه نفری هم که مسئول این کاروان شدن هم به فکر ادامه سفر و جواب به اعتراض نازپروردههای کاروان هستن.
اما این ناز پرودهها باید بدونن اینجا جای عیش و نوش و کیف و حال نیست. اینجا جایی است که باید دست کم تلنگری بهمون زده بشه.
>>
الان یه خبر بدی بدستم رسید. تقریباً خبر داشتم. اما هر لحظه احتمالش بیشتر میشد. خبر دار شدم، قرار هست فردا برگردیم. آخه برخی از این 12 نفر ... . ولش کن حرفش رو نزنم بهتره. به خاطر یه مسائلی قرار برگردیم و دیگه تا جمعه نمیمونیم. شاید این طوری بهتر هم باشه.
>>
ساعت 17:23 شده و میخوام برم حموم. اما بچهها میگن اول بریم شلمچه. چون اونجا خاکی میشیم. اما این بهونهای بنی اسرائیلی بود. آخه مگه آدم جایی به این پاکی و قداست میخواد بره نباید با پاکی و طهارت بره. ؟
>>
احساس خوبی دارم. چون میدونم اینجا هم مثل فکه جای تفرجگاه نیست و هر کی بیاد با دل میاد و بدون دل بر میگرده چون دلش رو اینجا جا میذاره. اما نمیدونم این دل من چه قدر سنگ شده و هنوز هیچجایی جا نمونده. آیا اینجا میشه جا بمونه؟
>>
ساعت 17:30 الان یه تابلو دیدم نوشته قدم گاه امام رضا.!!! پس کدوم درسته نیشابور یا اینجا؟>>
> >
ساعت 18:08 دقیقه هست رو رسیدیم شلمچه. اولین گام تو شلمچه با شربت آبلیمو شروع شد.
حتماً شربت شهادته
راهی رو که دارم میرم در دو طرف خاکریز هست و البته مثل فکه خاکش رملی نیست.با بچهها (من و مجید و دانیال) میریم تو یه سنگر تنگ و تاریک. خیلی جالب بود. تا ما اومدیم بقیه هم انگار هوسشون کرد و اومدن تو . خب ما میریم بیرون و بالای خاکریز. افق اطرافم رو نگاه میکنم و رنگ غالب رو رنگ خاک میبینم.
>>
به حرکت خودم ادامه میدم. اینجا پر از احساساته. دو تا جوون رو میبینم که سر به سجده گذاشتن و زار زار گریه میکنن
. دلم یه جوری شده. بغض گلوم رو گرفته . میرم جلو تر . یه روحانی رو میبینم که تو یه جایی که کمی کنده شده رفته و روی زمین و روی خاک نشسته و سرش رو خم کرده و داره زیارت میخونه. دیگه داره آفتاب غروب میکنه. میرم وضو بگیرم.
>>
ساعت 19:06 دقیقه. با مشقت زیاد وضو گرفتم. چون ازدحام خیلی زیاد بود. نمازم رو بیرون مسجد و با جماعت خوندم. چون تو مسجد جای سوزن انداختن نبود. سرم رو بالا کردم و آسمون رو دیدم. هلال باریک ماه رو تو آسمون دیدم. احتمالاً شب دوم ماه هست.
>>
شلمچه یه منطقهی مرزی هست انگار. میرم اونجایی که با تور و سیم خاردار بسته شده. یک راوی و شاید یک راهنما داره برای عدهای صحبت میکنه. میگه درسته که اینجا به کربلا نزدیکه، اما اون قدری نیست که فکر کنید بتونین ببین و یا پیاده بتونین زود برسین.
>>
دیگه فکر کنم باید برگردم. دوباره میرم روی خاکریز. چون مسیر برگشت همونه. صف مردمی رو میبینم که نمیتونن دل بکنن از اینجا در حال ناله و زاری هستن. تو دلش شب اطرف این صف پر ازدحام دست مردم فانوسهایی هست که جلوهی زیبایی داده به صف. انگار صف محشره. انگار اینا دارن التماس میکنن تا بتونن وارد بهشت بشن. این صحنه غیر قابل وصفه و تا خودتون نبینید نمیتونید بفهمید چی میگم. وقتی صف رو میبینید، مو به تنتون راست میشه.
>>
سمت راست خودم رو نگاه میکنم و هنوز روی زمین عدهای خلوت کردن. دارن گریه میکنن . دارن استغفار میکنن.
>>
همون طور که گفتم اون صف اصلی به سمت اتوبوسها خیلی شلوغه و مردم هم دوست ندارن برگردن خیلی با کندی حرکت میکنن. برای همین از یه راه دیگه دارم بر میگردم. یه کانال بتونی پیدا کردم و پریدم توش تا به سمت اتوبوسها برم. هنوز صدای اون جمعیت رو میشنوم. صدای صلواتشون مو به تنم راست میکنه.
>>
بالاخره به مینیبوسمون میرسم. روی اتوبوس کناری نوشته شهسوار. یاد پدر بزرگم میفتم. بنده خدا از پرتقال شهسواری بدش مییومد و میگفت ترشه. ما هم باهاش شوخی میکردیم و هی میگفتیم . پرتقال شهسواریه