تبیان، دستیار زندگی
وم از آهن قراضه برای ما که رو به روی او نشسته بودیم، یک لحظه اوج مصاحبه ای جذاب به شمار می آمد، لحظه ای که اشک در چشمان او حلقه زد. فکر کردیم بغضش می ترکد، اما این طور نشد، دایی ادامه داد تا نشان دهد برای این پیوستگی استمرار ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با علی دایی، از گذشته، حال و آینده

جدایی فرو کروم از آهن قراضه


برای ما که رو به روی او نشسته بودیم، یک لحظه اوج مصاحبه ای جذاب به شمار می آمد، لحظه ای که اشک در چشمان او حلقه زد. فکر کردیم بغضش می ترکد، اما این طور نشد، دایی ادامه داد تا نشان دهد برای این پیوستگی استمرار سرسختی داشته و اگر گریه ای هم بوده، برای عشق بوده و بس.

دایی اما با اعتماد به نفس روبه روی ما نشست. یک حرفه ای که حرف زدن هم خوب بلد است، از آن دسته مصاحبه شونده هایی که با یک سؤال مصاحبه کننده تا ته خط می روند. فوتبال حرفه ای اروپا این را به او یاد داده بود یا ذاتاً اینطوری بود؟ اشک دایی که حتی سرازیر نشد لحظه ای حرفه ای بودن او را محو کرد: یک گلزن جهانی با قلبی نازک و شاید ایرانی که وقتی ازگذشته، پاره ای از گذشته، می گوید می تواند بگرید اما این کار را نمی کند:

«هرچی دارم از برادرهایم دارم. آنها بهترین دوستهایم بودند. من درس خواندم ولی آنها از خیلی چیزهایشان گذشتند. دو برادربزرگم فوق دیپلم بودند، فارغ التحصیل دانشگاه تربیت معلم. هیچ وقت یادم نمی رود که محمد ما زمستان ها با موتور به دهات اطراف اردبیل می رفت. دهاتی که 40 کیلومترازاردبیل فاصله داشت و سرما ، زیرمنفی 20درجه بود. آنها سختی

می کشیدند تا من که در تهران تحصیل می کردم، کمبودی احساس نکنم.. نصف بیشتر حقوق خودشان را برای من می فرستادند... کاری که من الان می توانم برای آنها انجام بدهم خیلی کمتر از کاری است که آنها آن موقع برایم انجام دادند.»

علی دایی، فرزند سوم یک خانواده هفت نفری است که می توانست هشت نفری نیز باشد: «5 تا برادریم. من سومی هستم. یک خواهرهم داشتم که 15، 20 روز بعد از تولدش فوت کرد. او بچه بزرگ خانواده بود.»

می گوید سختی های زیادی کشیده تا به اینجا رسیده و به مانند یک مهندس، بین سختی ها و موفقیت ها جدول تناسبی ایجاد کرده، شاید کمتر کسی باشد که نداند علی فرزند سوم خانواده دایی، خواسته پدر را اجابت کرده و بالاخره مهندس شده است. مهندس و فارغ التحصیل از معتبرترین دانشگاه فنی ایران؛ صنعتی شریف. «متالورژی انتخاب سوم من بود. قبل از آن فکر می کنم مکانیک و عمران را زده بودم. رتبه ام دور و بر 400 بود. حتی یک تست هم نزده بودم و همه، آن چیزی بود که در کلاس ها به ما یاد داده بودند. اصلاً کلاس کنکوری نبود. امکاناتی نبود. الان بچه ها خیلی بهتر یاد می گیرند.»

پدر که فوق العاده دوست داشت علی مهندس شود نسبت به او سختگیرتر بود، گرچه بعدها چهار برادر مهندس شدند و یکی نیز لیسانس شیمی گرفت: «زندگی من با درس و فوتبال گذشت. منظورم تا دوران دانشگاه است، اما جفتش با هم بود. بیشتر از داداش هایم، روی من حساس بودند. یادم می آید اگر من 19 می گرفتم مورد سرزنش واقع می شدم اما اگر آنها 15-14 هم می گرفتند چیزی به آنها نمی گفتند. بابایم روی من خیلی حساس بود. از اول آرزو داشت مهندس بشوم و کمک کرد که درسم را بخوانم.»

وقتی به دایی می گوییم که احساس تنهایی نمی کند(او هنوز ازدواج نکرده) بلافاصله جواب می دهد: «نه» حق هم دارد، خانواده اش کنار او هستند گرچه جدایند اما در عین حال با هم و در کنار همند: «دو تا از داداش هایم عروسی کرده اند، ولی هر روز 3-2 ساعت همدیگر را می بینیم. آنها ادامه تحصیل دادند.

اولی (حافظ) لیسانس شیمی گرفته و دومی (محمد) مهندس مکانیک با گرایش سیالات است. دو برادر کوچک من هم یکی مهندس کشاورزی است و آخری فارغ التحصیل مهندسی برق و الکترونیک...»

شاید پدر فکرش را نمی کرد اما خانواده اش، خانواده مهندس پروری بود، گرچه خود او تا کلاس ششم درس خوانده بود و همسرش، سواد نداشت.

دایی می گوید: «توی خانواده و فامیل، اکثراً درس خوانده هستند.»

خوشحالیم. او فوتبالیستی است که به درس هم اهمیت می دهد. این، کمی عجیب نیست؟

فکر کنیم شما متولد 1/1 هستید، اول فروردین...

شناسنامه من 1/1 صادر شده. سه تا از داداش هایم شناسنامه هاشان 1/1 صادر شده، فقط آخری اینطوری نیست به خاطر اینکه زودتر مدرسه برویم...

یعنی متولد اول فروردین نیستید؟

نه، به خاطر اینکه زودتر مدرسه برویم این کار را کردند. من زمستان به دنیا آمدم. آن هم نه سال 48، سال 49 به دنیا آمدم.

رسم بوده؟

نه، فقط به خاطر اینکه زودتر برویم مدرسه و گرنه نمی شود چهار نفر، اول فروردین به دنیا بیابیم.

چرا فامیلی شما دایی است؟

پدربزرگ من چاپار بود و نامه های مردم را می رساند. توی آن منطقه همه بهش می گفتند دایی به خاطر این فامیلی ما شد دایی.

متولد خود اردبیل هستید دیگر؟

بله، متأسفانه می خوانم که می نویسند متولد بیله سوارم، نه، بیله سوار جزئی از اردبیل است که من شاید یکی دوبار بیشتر آنجا نرفته ام. من خیرآباد اردبیل به دنیا آمدم. محله ای درست مرکز اردبیل پایین تر از شیخ صفی.

از لحاظ اجتماعی چه طبقه ای داشت؟

بیشتر متوسط نشین بود. اردبیل حالا یک خرده فاصله طبقاتی پیدا کرده، قبلاً اینجوری نبود. آدم هایی که در محله ما بودند را نمی شود مثلاً با آدم های محله دیگر مقایسه کرد. منطقه شناخته شده و قدیمی است که «خیرال» بهش می گفتند. تمام خاطرات گذشته ام، همه چیزم در این محله بوده. الان البته خیلی فرق کرده. با این حال تمام کوچه پس کوچه هایش یادم هست.

خانه تان هنوز آنجا هست؟

الان هم هست. خانه ما قدیمی بود با حیاطی بزرگ که خدا بیامرز بابایم سال 66-65 خرابش کرد و یک خانه دیگر همانجا ساخت. آن یکی قدیمی بود و تهش تنور داشت که سالی دو مرتبه روشن می کردیم و نان می پختیم و خشکش می کردیم.

کسی آنجا زندگی می کند؟

مادرم. اگر حوصله اش سر برود بر می گردیم خانه خودمان

امنیت داشت؟

خب، قبل از انقلاب بوده و امنیت الان را نداشت. ما بچه بودیم و بابایم همیشه وقتی که می خوابید، قمه اش را زیر بالش می گذاشت تا اگر دزدی آمد بتواند دفاع کند. اردبیل شهری مذهبی است و ایام عاشورا مردم قمه زنی می کردند. از 4-3 سالگی این چیزها را دیده ایم، خودمان کار به چاقو و قمه نداشتیم ولی خب، دیده ایم...

پس از خون نمی ترسید؟ (خنده)

(خنده) خدا را شکر غیر از آن بالایی، از کس دیگری نمی ترسم. همیشه به من یاد داده اند که حق گرفتنی است، دادنی نیست. همیشه حرفم را زده ام و از چیزی نمی ترسم. اگر حرف حق را بزنی از چیزی نباید بترسی.

اولین بار کی وارد فوتبال شدی؟

خانواده ام همه ورزشکار بودند. از دایی هایم گرفته تا برادرانم. رکن اساسی بسکتبال اردبیل، دایی هایم بودند و داداش هایم که فوتبال بازی می کردند... ما حیاط بزرگی داشتیم و یادم

می آید زمانی که بچه بودیم با بچه های محل و آشناها توی این حیاط برای خودمان المپیک

می گذاشتیم. شنا، وزنه برداری، کشتی و ... سوم دبستان بودم و ما تیم خوبی داشتیم که تمام تیم های مدرسه را می زد. از آن موقع علاقه ام به فوتبال وجود داشت...

اولین معلم، معلم کلاس اولتان، خاطرت هست؟

آقای دادگر بود. باور نمی کنید، 8-7 ماه پیش من نشسته بودم که آمد سراغم و گفت مرا می شناسی؟ گفتم مگر می شود من شما را نشناسم؟ مگر می شود آدم یادش برود که کی برایش زحمت کشده. 27-26 سال می گذشت و باورش نمی شد.

اولین معلم ورزشتان چطور؟

آقای اسدی بقال بود، از قهرمانان کشتی کشور که می شود گفت خیلی حرف ها برای گفتن داشت. یکی دوبار هم به تیم ملی دعوت شد. هم معلم ورزش ما بود و هم معلم زندگی. چند سال است که خبری از او ندارم و دوست دارم یک روز وقتی برگشتم دوباره ایشان را ببینم.

بیشتر با ورزشی ها بودی یا با درسخوان ها؟

دوره دبستان به قولی با هم بود. راهنمایی هم همین طور. آقایی داشتیم به اسم آقای مهاجر که معلم زبان ما بود و خوب فوتبال می کرد. راهنمایی که بودیم، همیشه می آمد از معلم ما اجازه می گرفت تا تیم ما با آنها بازی کند و خب، همیشه هم می بردیمشان (با خنده). از بچگی توی کوچه و مدرسه بازی می کردیم، ولی دوم دبیرستان بودم که تیم جوانان اردبیل را تشکیل دادیم. 2 تا از پسرخاله هایم، 2 تا از دایی ها و عموی پسرخاله ها که مربی تیم بود، توی دسته یک اردبیل بازی می کردیم...

یک تیم خانوادگی بود...

آن موقع همه چیز رفاقتی بود. تمام تیم تقریباً از یک محله می آمدند و 80-70 درصد تیم اینطوری تشکیل می شد و در کنارش بچه های دیگر هم بودند.

رنگ پیراهن آن تیم خاطرتان مانده؟

فکر کنم سفید بود. یک سال آنجا بودم، بعد 5-4 سال هم در استقلال اردبیل بازی کردم. آن موقع اردبیل تیم خوبی داشت و ما عاشق بازیکنانش بودیم. مسعود بایرامی، نادر کهنمایی و ... منتخب اردبیل بیشتر از پاس اردبیل بود. استقلال اردبیل هم جوانترین تیم دسته اول بود و مربی ما 25-24 سال داشت؛ جابر نعمتی که خودش بازی هم می کرد. اکثراً بچه هایی بودند که درسشان خوب بود.

بالاخره شما استقلالی هستید یا پرسپولیسی؟ (با خنده)

به این چیزها فکر نمی کردم. شرایط طوری شد که بیایم و در استقلال اردبیل بازی کنم. طرفدار تیم نبودم بیشتر بازی های تیم ملی ...

یعنی از بچگی طرفدار تیم ملی بودید و دوست داشتید در این تیم بازی کنید؟

شاید باور نکنید، ولی حتی توی آروزهای خودم، توی خواب هم نمی دیدم که روزی برسد در تیم ملی بازی کنم. اما سالی که با تیم اردبیل آمدیم شیراز، آنجا بود که فهمیدم آدم می تواند بیاید و در تیم ملی هم بازی کند، ولی قبل از آن اصلاً...

برای شرکت در بازی ها با اتوبوس می رفتید دیگر؟

خیلی وقت ها با اتوبوس شرکت واحد می رفتیم، نه اتوبوس اختصاصی. کیسه خواب همراه خودمان می بردیم و کف اتوبوس می خوابیدیم و می رفتیم مثلاً نقده بازی می کردیم. توی خوابگاه کوچک 20-15 نفر می خوابیدیم. آن موقع اصلاً فوتبال یک معنای دیگر داشت. پول می دادیم تا فوتبال کنیم. یادم هست کفش ایرانی را 2 سال می پوشیدیم و آنقدر وصله و پینه

می کردیم که از حالت فوتبالی خارج می شد.

نگه شان نداشتید؟ می شد به قیمت خوبی فروخت...

حاج خانم نمی گذاشت. تنها من که نبودم. داداش های من هم بودند. خب، اگر نگه شان

می داشتیم خانه پر می شد.

موقعی که آمدید تهران، توی اردبیل آدم مشهوری بودید؟

توی اردبیل همه فوتبالدوست هستند. تمام بازی ها، استادیوم پر می شد. ما جام فلق بازی

می کردیم و هر که با ورزش آشنا بود ما را می شناخت. ترم اول که تازه دانشگاه قبول شده بودم، همیشه چهارشنبه ها سوار اتوبوس می شدم و می آمدم اردبیل. 13-12 ساعت راه بود. همیشه منتظر چهارشنبه ها بودم و با شور سوار اتوبوس می شدم. پنج شنبه تمرین می کردم، جمعه بازی بود و شب بر می گشتم تهران.

توی خوابگاه زندگی می کردید؟

ترم اول خانه یکی از دوست های بابایم بودم که خودش اردبیل زندگی می کرد. طرف های میدان ونک بود. من یک سال دانشگاه آزاد اردبیل هم بودم، شرایط طوری شد که زیاد درس نخواندم و فکر می کردم می شود همین طور درس ها را پاس کرد، آن هم توی صنعتی شریف. متأسفانه ترم اول ریاضی(1) را افتادم و قید خانه را زدم و رفتم خوابگاه. 2 سال و خرده ای توی بلوار کشاورز بودم و بعد رفتم خیابان زنجان و بعد هم طرشت.

مثلی بین بچه های صنعتی شریف هست که از میان فارغ التحصیلان این دانشگاه، هیچکس به اندازه دایی از سرش استفاده نکرده(خنده)

(خنده) من هم شنیدم! در مراسم فارغ التحصیلی این دانشگاه که شرکت می کنم، برخی استادان به من گفته اند.

من خاطرات خوبی از دوران دانشگاه دارم. بهترین دوران زندگی ام همان دوران دانشگاه بود. تمام روزها و لحظه هایش برایم خاطره است.

شما به ترتیب در شهرهای اردبیل، تهران، دوحه، بیله فلد، مونیخ، برلن، دبی و تهران زندگی کرده اید. اگر بخواهید یکی از این شهرها را انتخاب کنید، کدام یکی را انتخاب

می کنید؟ چطور این شهرها را با هم مقایسه می کنید؟

می کنید؟ چطور این شهرها را با هم مقایسه می کنید؟

اصلاً نمی شود مقایسه کرد. شرایط زندگی فرق می کند. اینطور نبوده که بیایم و خودم را با محیط زندگی تغییر بدهم. ماشین، لباس، خانه ام و ... بهتر شده اما زندگی ام همان است. با ارزش هایی بزرگ شدم که تا آخر عمرم با آنها زندگی می کنم.

نه، منظور حقوق شهروندی بود.

من عاشق شهرم هستم. هر زمان که فرصت بشود می روم شهر خودم اردبیل. الان چندین سال است که در تهران زندگی می کنم و آن را بهترین مکان برای زندگی می بینم. من توی آلمانش هم خانه دارم. خودم ساختمش. هر وقت دلم تنگ بشود می روم آنجا، یک هفته که می مانم دلم دوباره برای تهران تنگ می شود.

امکانات رفاهی چطور؟

مونیخ از همه جا بهتر بود. برلن هم خوب بود، اما مونیخ، آدمهایش و ... همه چیزش عالی بود. امارات هم کشور خوب و راحتی است اما در مقایسه با آلمان خیلی پایین تر است. اما تمام جنبه های مثبت و منفی را در نظر بگیرید ایران را به کل دنیا ترجیح می دهم. با اینکه این همه مسأله و مشکل برایم درست می شود باز هیچ جا برای من ایران نمی شود.

برای سکونت هم تهران را انتخاب می کنی؟ در آینده، منظورمان است.

بله، تمام کارهایم اینجاست. ولی من عاشق اردبیل هستم. سرم خلوت بشود، دوست دارم بروم زادگاه خودم. با دوستان قدیمی ام باشم. هنوز روابطم را با آنها حفظ کرده ام. گرچه خیلی از آنها عروسی کرده اند ولی کوچکترین موقعیتی پیش بیاید و من بروم اردبیل، دوباره دور هم جمع می شویم و می رویم فوتبال بازی می کنیم.

کدام محله های تهران بودید؟

ونک، بعد رفتم بلوار کشاورز، زنجان، طرشت و اولین آپارتمانی که بانک تجارت برایم خرید تو گیشا بود. بعد از گیشا رفتم ظفر و الان هم شهرک غرب هستم.

از کدام محله بیشتر خوشتان می آید؟

شهرک غرب، چند سال است که اینجا هستم و محیط خوبی دارد.

کدام قسمتش؟

فاز 2

از چی تهران بدت می آید؟

نمی شودگفت از چیزی بدم می آید ولی خب، ترافیک تهران یک خرده پدر آدم را درمی آورد. آن هم البته لذت خودش را دارد.

شهرهایی که رفته ای اینطور نیست؟

فقط کره ترافیک این شکلی داشت وگرنه جاهای دیگر مثل اینجا نیست. چین هم ترافیک بدی داشت که الان درست شد. البته باید از شهردار تشکر کرد. اتوبان زیاد داریم ولی تناسبی بین خودروهایی که تولید می شود و خودروهایی که باید از رده خارج شوند، وجود ندارد. همه جای دنیا معادله ای وجود دارد که به نسبت خودروهای تولیدی، همان قدر یا کمتر خودرو از رده خارج می شود. امکانات هم توی تهران نیست که مثلاً لیزینگ شرایط دادن خودرو را آسان کند.

الان تازه کارهایی دارد انجام می شود. با این همه مشکلات باید واقعاً از شهردار تشکر کرد که دارد سنگ تمام می گذارد.

چاره اش اتوبان علی دایی است(خنده) جریانش چی هست؟ مثل اینکه یک خیابان را قرار است به اسم شما نامگذاری کنند؟

آقایان لطف دارند. من در جریان نیستم.

مونوریل را باید به اسم شما کنند (خنده) آقای دایی! الان زندگی تان با قبل خیلی فرق می کند دیگر... فوتبال توانایی مالی زیادی به شما داده ... برای پول در آوردن، سختی هم کشیدید؟

تا 8-7 سالگی زندگی ما خوب بود. بابایم توی اردبیل 5-4 ماشین شخصی داشت. بعد از انقلاب به خاطر اعتقاداتی که داشت 4-3 سالی رفت توی کمیته امداد و همین جوری کار کرد. آدمی بود که خیلی به دین اعتقاد داشت. بعد از یک مدت ما آن شرایط سابق را نداشتیم. توی زندگی البته دستمان را پیش کسی دراز نکردیم و خدا را شکر همیشه درست زندگی کردیم. هم توی ورزش و هم توی زندگی زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم. من تابستان ها برای اینکه بیکار نباشم، دستفروشی هم کرده ام. برای رسیدن به جایی باید از یک سری چیزهای مادی بگذری، برای درس خواندن باید قید میهمانی و تفریح را بزنی تا بتوانی یک دکتر خوب یا یک مهندس خوب بشوی. توی فوتبال هم همینطور، اردبیل الان خیلی بهتر شده، توی زمستان آنقدر برف می بارید که باید زمین را پارو می کردیم. توی سوز و سرمای شدید از زمین در می آمدیم و پشت وانت می نشستیم تا بیاییم داخل شهر.

یک راست می رفتیم حمام عمومی و زیر دوش آب گرم. بعضی موقع ها با همان لباس می رفتیم زیر دوش. توی زندگی هم همین طور، سال 93، بعد از بازی های آسیایی که یک مقدار پول آمد توی دست و بالم از کره لباس وارد می کردم و با یکی که مهندس بود، شریک بودم. مغازه اول را توی منیریه زدیم. بعد که وضعم بهتر شد با اینکه می توانستم ماشین بهتری بخرم ولی اپل کورسا سوار می شدم. بعضی روزها تا ساعت 4-5 صبح مغازه می ماندیم و کارها را انجام می دادیم. قسط می دادیم و باید کارها را ردیف می کردیم. زندگی من تمرین و مغازه بود، چک هایم را نمی توانستم پاس کنم، ماشین زیر پایم را می فروختم فکر آینده را می کردم. دیده بودم آدم هایی را که در اوج هستند و همه دوستشان دارند ولی فکر آینده نیستند.

کلاً ترک ها شم اقتصادی خوب دارند اینطور هست؟

به نظر من ترک ها از بیکاری بدشان می آید، همه فکر آینده شان هستند و از بچگی عادت به کار کردن دارند.

آقای دایی توی رشته ایی که بودی نامبر وان بودی دیگر. اگر متالورژی را ادامه می دادی...

توی والیبال، بسکتبال و فوتبال در دبیرستان همیشه اول آموزشگاه ها بودیم. حساب فوتبال جدا بود اما در بسکتبال تیم ما 7 نفره بود و تیم های دیگر را که بازیکنانشان منتخب اردبیل بودند را می بردیم. متالورژی را هم خیلی دوست داشتم.

چیزی یادتان مانده؟

12 سال می گذرد. بهمن 71 فارغ التحصیل شدم. چیزهایی یادم هست اما برای اینکه مسلط شوم باید دوباره مرور کنم. من فقط سه ماه تابستان را روی پروژه ام وقت گذاشته بودم، صبح ها ساعت 6 بیدار می شدم و...

پروژه ات چی بود؟

جدا کردن فرو کروم از آهن قراضه. فروکروم در دمای بالا جدا می شد و مسؤول آزمایشگاه ریخته گری و مسؤولان سایر آزمایشگاه ها خیلی به من لطف داشتند. در تابستان طول

می کشید کوره ها به دمای 1650 درجه و 1700 درجه برسند. ساعت 5/5-6 صبح می آمدند و کوره ها را روشن می کردند. خودم دوست داشتم فوق را هم بگیرم، اما چون می خواستم بروم خارج بازی کنم، رفتم سربازی و ادامه ندادم.

ترم چندم بودی که به تیم ملی دعوت شدی؟

سال آخر دانشگاه رفتم تیم ملی ولی خط خوردم. سال اولی که تجارت بازی می کردم ترم آخر دانشگاهم بود.

بچه های دانشگاه کیف می کردند دیگر...

آن موقع که تاکسیرانی بازی می کردم همه دوست داشتند. به فوتبال علاقه داشتند و آقای منوچهر نظری و رضا وطنخواه دانشگاه ما بودند و تیم های خوبی را دعوت می کردند. تیم امید هم آمده بود و با ما بازی می کرد. 95 درصد همیشه ما می بردیم.

آقای دایی شما تنها فوتبالیستی هستی که الگانس داری. شاید بقیه هم توانایی خرید الگانس را داشته باشند ولی این کار را نمی کنند. می گویند این یک نوع تفاوت نگاه است که شما را متمایز می کند.

من هدفم را درست انتخاب کردم و برای رسیدن به آن همیشه بهترین راه ها را رفتم. تحصیلات کمک زیادی به من کرد و همه چیز دست به دست هم داد تا مسیر را خوب طی کنم. من گفتم که فوتبالیست های بهتر از من هم هستند، اما راهشان را درست نمی روند. من خیلی زحمت کشیدم و الان نمی توانم مثل آن دایی 10 سال پیش زندگی کنم. از ماشین زیر پایم گرفته تا خیلی چیزهای دیگرم عوض شده، من زحمت کشیدم که خوب زندگی کنم. این

می تواند برای خیلی ها درسی باشد که من از هیچی به اینجا رسیده ام. من که پول تحصیلم را برادرهایم می دادند.

به تهران آمدن هم خیلی بهتان کمک کرد دیگر...

تمام انتخاب هایم تهران بود. می خواستم بیایم تهران که بتوانم فوتبال بازی کنم. فوتبال توی تهران بود، مثل الان نیست که توی شهرستان ها هم جا برای پیشرفت باشد.

بچه های خوابگاه را می بینی؟

ما 5 نفر بودیم که در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم و هفته ای یک نفر شهردار می شد. غذا می پخت و جارو می کرد و از این کارها، ولی بچه ها همیشه جورم را می کشیدند، چون بازی داشتم و نمی رسیدم. الان آنها را می بینم و اگر هم نشود، تلفنی در تماس هستیم.

آنها هم افراد صاحب موقعیتی هستند؟

90 درصد رفیق هایم الان تو بخش های صنعتی پست های خوبی دارند.

آقای دایی فوتبال شما را آدم توانایی کرده، چقدر دستگیر هستید؟

تا آنجایی که در توانم باشد، من تا اندازه ای توانش را دارم. دوست های نزدیک و قدیمی ام به ندرت چشمداشتی دارند ولی بعضی وقت ها شرمنده مردم می شوم که بیشتر نمی توانم کاری برای آنها انجام بدهم. من هم نمی توانم بیایم و مشکل همه را حل کنم. روزانه شاید 20 تا نامه و مراجعه کننده دارم. متأسفانه این مسایل هست و من از مسؤولان می خواهم وقت بگذارند و فکرکنند.

کارهای تجاری شما تولید لباس و فروشگاه های ورزشی است یا کارهای دیگری هم

می کنید؟

می کنید؟

الان این دو تاست، اما اگر خدا بخواهد کارهای دیگری هم انجام می دهیم. بعضی موقع ها توی کار ساختمان سازی بودیم. سهامدار 20 درصد از سهام یک شرکت در اردبیل هم هستم که محصولاتش را در همان اردبیل توزیع می کند.

کار تبلیغاتی نمی خواهید بکنید؟

قبلاً قراردادی بسته بودم با شرکت نوشابه سازی خراسان، اما چون اجازه پخش تیزرش را از تلویزیون ندادند قرارداد لغو شد. در ورزش حرفه ای، تبلیغات درآمدزا است و حتی ممکن بیشتر از خود قراردادها هم از تبلیغات نصیب ورزشکارها شود. الان یواش یواش این کار دارد انجام می شود.

پیشنهاد جدید بوده؟

بله اما من هر چیزی را نمی توانم تبلیغ کنم. فکر می کنم که همه چیز پول نیست.

سؤال بزرگ جامعه ایران این است که چرا شما ازدواج نمی کنی؟(خنده)

(خنده) من به این مسأله فکر کردم... شاید به همین زودی خبرش را بشنوید ولی می خواهم روزی که این اتفاق می افتد خبرش را بشنوید. همه اینها دست خداست و آدم نمی تواند روزش را تعیین کند. تا الان نمی شد، چون باید تعهد داشته باشی و توی زندگی ورزشی خیلی راحت نمی شود. من توی آلمان هفته ای 3-2 روز اردو بودم و نمی توانستم بپذیرم که خانمم در یک مملکت غریب تنها باشد. به خاطر پیشرفت هم لازم بود آزادتر باشم. دست تقدیر این بوده که تا حالا مجرد باشم ولی به زودی...

احساس تنهایی نمی کنید؟

خیر، خانواده همیشه با من بوده.

مادر اصرار نمی کند؟

چرا. در زندگی شاید خیلی کارها برای خانواده ام کرده ام که وظیفه ام بوده ولی وجدانم ناراحت است وقتی پدر خدا بیامرزم در قید حیات بود، چرا ازدواج نکردم.

آقای دایی! شما تدریس خصوصی هم می کردید؟

اصلاً و ابدا. حتی موقعی که دانشگاه بودم هم این کار را نکردم. کارم یا واردات لباس بود یا فوتبال ... الان توی دانشگاه آزاد پیشنهادش شده. شاید از فامیل کسی آمده و کمکش کردم ولی اینکه درس بدهم و پول بگیرم، نه، نبوده.

بهترین مربی شما کی بود؟

پدرم.

مربی ورزش چطور؟

همه شان. نمی شود جدا کرد. هر کدامشان در مقطعی کمکم کرده اند.

برانکو چطور؟

از لحاظ فوتبالی تا الان خیلی عالی کار کرده. نه من که همه بچه ها 90 درصد به بالا قبولش دارند. با شخصیت و جنتلمن است.

اگر جای او بودی، با همین نفرات ادامه می دادی یا عده ای را عوض می کردی؟

من فعلاً مربی تیم ملی نیستم و به این چیزها فکر نمی کنم. شاید با همین ها ادامه می دادم شاید عده دیگری را هم می آوردم. ولی در شرایطش نبودم.

کی خداحافظی می کنید؟ شاید به این سؤال حساس باشید ولی...

اصلاً و ابدا حساس نیستم. برای چی به خداحافظی فکر کنم؟ اگر توی شرایطش قرار بگیرم چرا، ولی فعلاً هستم.

مثل اینکه آقای خاتمی از شما خواسته بود 150 گل بزنی...

توی مراسمی که مدال شجاعت به من دادند ایشان گفتند که منتظرم تا گل صد و پنجاهم را ببینم. من گفتم حاج آقا 150 گل شاید نتوانم ولی 120 گل را می توانم قول بدهم.

به ایشان نزدیک هستید دیگر؟

همیشه به من لطف داشته اند. وقتی آمدند من هم رفتم سفارت، ورزش و فوتبال را دنبال می کنند و علاقه زیادی به ورزشکارها دارند. خیلی وقت ها به من روحیه داده اند.

اگر بخواهید می توانید قرار خصوصی هم بگذارید؟

هرگز نبوده، اگر ملاقاتی بوده توی مراسم ها و توی جمع بوده. اگر هم آدم دلش بخواهد با مشغله ای که ایشان دارد، نمی شود که برای دلتنگی خودش وقت کسانی را که برای مملکت زحمت می کشند بگیرد.

یکی از دوستانم تعریف می کرد که یک دوست ژاپنی داشته و موقعی که می خواسته برگردد ایران، روز آخرش رفت محل کار آن دوست ژاپنی اش. اما رفتار او آنقدر سرد بود که این دوستم می گفت از اینکه رفتم پیش او پیشمان شدم. طوری صحبت می کرد که انگار مرا نمی شناسد، شب آن ژاپنی آمد و احوالپرسی گرم و من هم شاکی. ناراحتی ام را گفتم و او گفت برای همین ناراحتی؟

آمدی سرکارم و وقت مردم ژاپن را گرفتی، به جای اینکه من ناراحت باشم، تو ناراحتی؟ (خنده)

در آینده می خواهید چه کنید؟ مربی فوتبال یا مدیر ورزشی یا...

اصلا ً الان فکرش را نکرده ام. مربیگری را خیلی دوست دارم اما شاید در آینده شرایط فرق کند و در پست مدیریت بتوانم کمک بیشتری کنم.

از فوتبال که نمی خواهی جدا بشوی؟

اصلاً.

مربی تیم ملی چطور؟ مثل اینکه یک بار در جام ملت های لبنان صحبتش بوده که مربی شوی...

کسی به من نگفت، اما من هم این را شنیدم، خیلی کمک ها می توانم به فوتبال بکنم، چون خیلی چیزها یاد گرفته ام، ولی هنوز معلوم نیست در آینده چه اتفاقی بیفتد...

آقای دایی روی شادی بعد از گل هم فکر می کنی؟

نه. تا حالا فکر کنم دو مدل بوده، بیشتر غریزی است.

اهل مطالعه هستید؟

دوست دارم، ولی مشغله زیاد است. بعضی وقت ها ساعت 8 صبح بیدار می شوم تا ساعت 11 بیرون هستم، خسته ام و تا می آیم یک ساعت کنار خانواده ام باشم، باید بروم بخوابم، وقت مطالعه ندارم. الان تحصیل می کنم و مجبورم بنشینم و بخوانم. اگر اردو یا مسافرتی باشد، می خوانم. آلمان که بودم چون اردو زیاد بودیم، کتاب زیاد می خواندم، بیشتر کتاب لغات بود و کتاب های آلمانی، چون زبان نمی دانستم...

تا حالا مطلقاً از رشته تحصیلی خودتان استفاده نکرده اید؟

تا حالا نه، ولی کاری هست که قرار است انجام بدهیم و به رشته تحصیلی ام ربط دارد.

الان می توانی درباره غنی سازی و اتفاقاتی که در اصفهان می افتد از نظر فنی توضیح بدهی؟

به رشته من مربوط نیست. متالوژی چند تا گرایش دارد که گرایش من تولید فلزات غیر آهنی بوده، مس، روی، آلومینیوم و ... کارمان بیشتر ریخته گری است و بیشتر بچه ها جذب ذوب آهن و مس سرچشمه و ... شده اند. البته در بخش خودرو هم همدوره ای های من از مدیران ارشد هستند.

امریکا رفته بودی گرین کارت هم داری مثل اینکه ...

همانطور که گفتم می خواهم اینجا بمانم. با اینکه شرایطش هست، ولی نه، من عاشق ایران هستم با خانواده با دوستانم. نمی توانم جایی غیر از اینجا زندگی کنم.